خواب
نوشته کالِم تویبین | ترجمه غزل فیض
کالم تویبین نویسنده نامدار ایرلندی است که بارها در فهرست نامزدهای جایزه ادبی بوکر قرار گرفت و ششمین کتاب او، رمان «بروکلین» جایزه «کاستا» یکی از جوایز ادبی معتبر بریتانیا را در سال ۲۰۱۰ از آن خود کرد.
داستان رمان بروکلین درباره یک مهاجر ایرلندی است که در یکی از فروشگاههای بزرگ در نیویورک دهه ۱۹۵۰ کار میکند.
میدانم صبح که برسد چه کار میکنی. من قبل از تو بیدار میشوم و همچنان در تخت دراز میکشم. گاهی چرت میزنم، اما معمولن با چشمانی باز، هشیارم. تکان نمیخورم. نمیخواهم مزاحم خوابت شوم. خسخس نفسهای شمرده و ملایمت را میشنوم و دوستشان دارم. و بعد درست در یک زمان معین، تو، بدون این که چشمانت را باز کنی، رو به من میچرخی. دستت را دراز میکنی و روی شانه یا کمر من میگذاری. و سپس خودت را به سمت من میکشی. مثل این که هنوز خواب باشی هیچ صدایی نمیدهی، تنها نیاز داری نزدیک کسی باشی، نیازی فوری و ناخودآگاه. وقتی با منی، روز اینچنین آغاز میشود.
این همه تلاش ناخواسته که ما را اینجا رسانده باورکردنی نیست. مهندسین و طراحین نرمافزار زمانی که استراتژی میچیدند و به دنبال سرمایهگذاری بودند، حتی به فکرشان هم نمیرسید چیزی که میساختند-اینترنت- موجب شود دو غریبه هم را ببینند و کمی بعدتر در سایه روشن صبح، در آغوش هم دراز بکشند. اگر به خاطر آنها نبود ما هرگز، با هم، اینجا نبودیم.
یک روز از من میپرسی که از انگلیسیها بدم میآید یا نه؟ میگویم نه. دیگرهمه چیز تمام شده. این روزها ایرلندی بودن آسان است. شاید آسانتر از این که یهودی باشی و مثل تو بدانی که آبا و اجدادت به دست هیتلر نابود شدهاند. و پدربزرگ و مادربزرگت که دوستشان داری و گاهی به دیدنشان در لانگ آیلند[۱] میروی، برادر و خواهرشان را از دست دادهاند و شبانه روز با این فاجعه زندگی میکنند.
میگویی واقعن حیف که آلمانها موسیقیای به این خوبی دارند. من میگویم آلمان چهرههای زیادی دارد. شانه بالا میاندازی و میگویی: « برای ما نه!»
ما در نیویورک زندگی میکنیم. محلهی شمال غربی. پردههای اتاقخواب را که باز میکنم رودخانه و پل جرج واشنگتن[۲] دیده میشود. نمیدانی من از این که پل این قدر نزدیک است و نمای کاملش دیده میشود چقدر میترسم، چون هرگز به تو این را نمیگویم. تو موسیقی را بهتر از من بلدی، اما من کتابهایی خواندهام که تو هرگز نخواندهای. کاش هیچ وقت گذرت به کتاب “کشوری دیگر[۳]” جیمز بالدوین[۴] نیفتد. امیدوارم هرگز نبینم این کتاب را میخوانی و پابهپای روفس[۵] شدهای در نیویورک و سفرش با قطار به این منطقه و روی پل و پریدن و آب و…
لابهلای ماجراهای زندگی تو یک سال گم شده و این باعث میشود همهی آنها که دوستت دارند هوایت را بیشتر داشته باشند. چند باری از تو دربارهاش پرسیدهام. اما تو شانههای قوز کرده و نگاه مبهم و پوچ تحویلم دادی. همان نگاه بیرمقی که به وقت غم داری. میدانم پدر و مادرت دوست ندارند که من از تو بزرگترم، اما این که میدانند الکل نمیخورم و مواد نمیکشم تقریبن جبرانش میکند، یا حداقل من دوست دارم این طور فکر کنم.
تو هم، الکل نمیخوری و مواد مخدر مصرف نمیکنی، ولی گاهی بیرون میزنی و سیگاری میکشی، شاید من هم باید شروع کنم به سیگار کشیدن تا وقتی میروی بیرون خیلی عادی مواظبت باشم و مجبور نباشم انتظار بکشم تا صدای درهای آسانسور و کلید انداختنت توی قفل را بشنوم و آنگاه خیالم راحت شود.
در زندگی من هیچ سالی نیست که نتوانم توجیهش کنم، اما سالهایی هست که حالا دیگر بهشان فکر نمیکنم، سالهایی که در یک نوع حلقهی در به کندی سپری شدند. هیچوقت تو را با این جزئیات آزار ندادهام. تو فکر میکنی چون من از تو بزرگترم پس حتمن قویام. شاید هم باید همینطور باشد.
آنقدری پیر شدهام که زمانی که اوضاع فرق داشت را یادم بیاید. اما امروز در این ساختمان یا حتی آن بیرون، برای کسی مهم نیست که من و تو هر دو مَردیم و اغلب در یک تخت بیدار میشویم. امروز کسی به این اهمیت نمیدهد که وقتی صورت همدیگر را لمس میکنیم، میبینیم هر دو باید ریشهایمان را بتراشیم. یا این که وقتی من بدن تو را لمس میکنم، میبینم شکل بدن خودم است، البته ورزیدهتر و بیست و خردهای سال جوانتر. فقط تو ختنه شدهای و من نه. فرقمان اینست. به قول مردم این کشور که هر دو در آن زندگی میکنیم، که تو در آن به دنیا آمدهای، من بریدهام و تو نبریده.
آلمان، ایرلند، اینترنت، حقوق همجنسگرایان، یهودیت، کاتولیک بودن: همهی اینها ما را به این جا کشانده. به این اتاق، روی این تخت در آمریکا. چه ساده میشد هیچیک از اینها هرگز اتفاق نیفتد. همهی اینها قبلن چه بعید به نظر میرسیده است.
خوشحال و سرحالام و آمادهام برای شروع روز در حالی که تازه دوش گرفتهام و میبینمت که عینک به چشم، به پشت دراز کشیدهای و دستانت را پشت سرت گذاشتهای.
«میدونی دیشب توی خواب ناله میکردی؟ تقریبن گریه میکردی و یه چیزایی میگفتی.» لحنت اتهام زننده است، صدایت کمی میلرزد.
«هیچ چی یادم نمیاد. چه بامزه. بلند بلند؟»
«آره بلند، اما همش نه. آخراش بلند بود و دستاتم اینور اونور تکون میدادی. من اومدم طرفت و آروم در گوشِت حرف زدم. بعدش دوباره خوابت برد و دیگه خوب بودی.»
«چی گفتی در گوشم؟»
«گفتم اوضاع مرتبه. مشکلی نیست. یه چیزی تو این مایهها.»
«امیدوارم بیدار نگهت نداشته باشم.»
«مهم نبود. دوباره خوابم برد. نمیدونم چه خوابی میدیدی، اما هر چی بود خوب نبود.»
ترس، شنبهها به سراغم میآید. همینطور وقتهایی که جایی، مثلن در اتاق هتل هستم و شب کسی در خیابان فریاد میزند. پای پنجرهی اتاق من. از این ترس به کسی چیزی نمیگویم، و گاهی با این کار از خود دورش میکنم، به جای دیگری که دستم بهش نرسد! ترس میتواند از ناکجا سربرسد. وقتی در حال کتاب خواندن باشم، که اغلب، شنبهها ، وقتی تو تمرین میکنی یا با دوستانت به کنسرت میروی، مشغولش هستم. دارم کتاب میخوانم و ناگهان پریشان، سرم را از روی کتاب بلند میکنم.
ترس، مثل درد، از وسط شکم و مرکز گردنم نفوذ میکند، انگار که هیچ چیز نتواند حریفش شود. در نهایت، اگرچه به سختی، اما همانطور که آمده، میرود. گاهی با یک آه کشیدن، یا سر یخچال رفتن، یا مشغول مرتب کردن لباسها و کاغذها شدن از شرش خلاص میشوم، اما همیشه سخت است بفهمم کدامیک جواب میدهد. ترس ممکن است مدتی بماند، یا برود و برگردد، انگار چیزی را فراموش کرده. تحت اختیار من نیست.
میدانم وقتی برادرم مرد کجا بودم و مشغول چه کاری. در برایتون انگلیس، توی تخت بودم و از سر و صدای جماعت مست پای پنجرهی اتاق هتل خوابم نمیبرد. بین ساعت دو و سهی صبح، در خانهاش در دوبلین[۶] مرد. آن شب، آنجا تنها بود. اگر آن لحظه که این اتفاق افتاد خواب بودهام، احتمالن بیدار شدهام، یا حداقل در خواب تکانی خوردهام. اما شاید هم نه. شاید همچنان خواب بودم.
او مُرد. این مهمترین چیزیست که باید گفت. برادرم در خانهی خودش در دوبلین بود. تنها. شنبه نیمه شب بود یا یکشنبه صبح زود. حوالی دوی بعد از نصفه شب به اورژانس زنگ زده بود. وقتی رسیده بودند مرده بود و کمکهای اولیه هم به زندگی برش نگرداند.
هرگز به کسی نگفتم که من در آن ساعات، در آن اتاق در برایتون بیدار بودم. چندان هم مهم نیست. فقط برای خودم، آن هم فقط گاهی اوقات مهم است.
یکی از آن شبهای زمستانیست که تو اینجایی و زود به رختخواب میرویم. تو برای خواب تیشرت و شرت پاچهدار پوشیدهای، درست مثل یک آمریکایی خوب. من هم بلوزشلوار خواب، درست مثل یک ایرلندی خوب. چت بیکر[۷] با صدای کم پخش میشود. هر دو مشغول کتاب خواندنیم، اما میدانم تو بیقراری. چون تو جوانی من همیشه شک میکنم که زمانی دلت معاشقه بخواهد و دل من نه، این موضوع بین ما جوکی شده برای خودش. شاید هم درست باشد. منطقیست. در هر صورت خودت را به سمت من میکشی. یاد گرفتهام هر وقت این اتفاق میافتد حواسم باشد و هیچ وقت حواسپرت، خسته یا بیحوصله به نظر نرسم. در حالی که کنار هم دراز میکشیم تو زیرلب حرف میزنی.
«با روانکاوم راجع به تو صحبت کردم.»
«راجع به چیِ من؟»
«راجع به گریههات توی خواب و این که شنبه اومدم خونه و دیدم این قدر مضطرب، ناراحت یا یه جوری به نظر میرسی که حتی به سختی میتونی حرف بزنی.»
«ولی تو راجع به ماجرای شنبه هیچی نگفتی، همین شنبه بود؟»
«آره، شنبه بود. نمیخواستم موضوع رو پیش بکشم.»
«روانکاوت چی گفت؟»
«گفت حالا میفهمه چرا این همه رمان و نمایشنامهی بد ایرلندی هست.»
«نمایشنامهی خوب ایرلندی داریم.»
«اون این جوری فکر نمیکنه.»
دراز کشیدهایم و به چت بیکر که “تقریبن غمگین[۸]” را میخواند گوش میدهیم، نزدیک میشوم که ببوسمت. تو روی آرنجت تکیه میکنی و به من نگاه میکنی.
«اون میگه تو احتیاج به کمک داری، اما به کمک یه ایرلندی. فقط یه روانکاو ایرلندی میتونه بفهمه چته. من بهش گفتم که تو از انگلیسیها بدت نمیآد و شاید بتونی پیش یه روانکاو انگلیسی بری. گفت حتی فوریتر از اون چیزی که فکر میکرده به کمک احتیاج داری.»
«برای این اراجیف بهش پول هم میدی؟»
«بابام میده.»
«بیشتر دلقکبازی در میآره انگار، این دکترت.»
«گفت به حرفت گوش ندم. فقط مجبورت کنم این کارو بکنی. گفتم بیشتر وقتها حالت خوبه. البته قبلن هم بهش گفته بودم. راستی، صدات رو دوست داره.»
«گم شه!»
«آدم خوبیه، مهربونه، باهوشه. همجنسگرا هم نیست. از این لحاظ نمیخواد نگران باشی.»
«آره، درسته. نمیخواد نگران باشم.»
بهار میرسد و چیزی که فراموشش کرده بودم شروع میشود. پشت این ساختمان، کوچه یا در واقع یک راهی بین دو ساختمان است و اگر شب هوا گرم باشد، دانشجوها جمع میشوند آنجا. احتمالن آنهایی که سیگار میکشند. گاهی صداشان را میشنوم. صدایی که درست مثل سر و صدای رادیاتور جزیی از شب میشود، تا کمکم محو شود. در تمام مدتی که اینجا زندگی کردهام هرگز اذیتم نکرده بود. اینجا ساکت است، البته نسبت به مرکز شهر یا آپارتمان اشتراکی تو در ویلیامزبرگ[۹] که شبهایی که پیش من نمیمانی را در آن میگذرانی.
با این حال باید میدانستم که یک شب این سر و صدا در خواب به سراغم میآید. شاید اگر همانطور که دکترت پیشنهاد داد یک دکتر ایرلندی داشتم، بِهِم در این باره هشدار داده بود، یا خودم بعد از چندین ملاقات به این نتیجه میرسیدم.
یادم نیست چطور شروع میشود، اما تو یادت هست. در خواب هقهق میکنم، طبق گفتهی تو البته، بعد برای مدتی ساکت میشوم. و وقتی فریادهای توی کوچهی پشت ساختمان بیشتر میشود، شروع به لرزیدن میکنم. میگویی مثل این که آدم از ترس لرز کند، از هراس مچاله شود، اما من هیج چیز از اینها یادم نیست. وقتی سعی میکنی بیدارم کنی و موفق نمیشوی میترسی. میدانم تمام کارهایی که میکنی و نحوهی مدیریت روزانهات، همه بر پایهی نیازت به آرامش و نترسیدن است.
بالاخره وقتی بیدار میشوم، پای تلفنی و وحشتزده به نظر میرسی. برایم تعریف میکنی چه اتفاقی افتاده و پیراهنت را برمیداری.
«من دارم میرم.»
«چی شده؟»
«صبح باهات حرف میزنم. میرم تاکسی بگیرم.»
«تاکسی؟»
«آره، پول دارم.»
نگاهت میکنم که لباس میپوشی. ساکت و مصممی. ناگهان خیلی بزرگتر به نظر میرسی. در روشنایی چراغخواب سمت خودت، میتوانم ببینم که در آینده چه شکلی خواهی شد. همینطور که از در خارج میشوی رو به من میکنی.
«بهت اس ام اس میدم.»
در چشم به هم زدنی میروی. وقتی به ساعت نگاه میکنم یک ربع به چهار است. اساماس میزنم و از این که بیدارت کردم معذرت میخواهم. جواب نمیدهی.
فردا عصرش میآیی پیش من. معلوم است میخواهی چیزی بگویی. وقتی میپرسم چیزی خوردی نشنیده میگیری.
«ببین، من اومدم لباسها و بند و بساطمو ببرم.»
«بابت دیشب متأسفم.»
«منو ترسوندی. تو یه چیزیت هست. نمیدونم چی ولی من دیگه نمیتونم تحمل کنم.»
«دیگه نمیخوای اینجا بمونی؟»
«ببین، من هرگز اینو نگفتم. یه چیز دیگه گفتم.»
آه بلندی میکشی و مینشینی. من شروع میکنم به حرف زدن.
«شاید باید…»
«نه، شاید و باید نداریم! تو باید بری پیش یه دکتر. تنهایی نمیتونی حلش کنی، منم نمیتونم کمکت کنم و تا این کارو نکنی من دیگه اینجا نمیمونم. نه این که نخوام ولی یه جوریه. فقط هم یه بار نبوده که بگیم خب یه خواب بد بوده. موضوع جدیه. باید میشنیدی. فکر کردم باید برات روی گوشیم ضبطش کنم که بدونی چه جوریه.»
تو را تصور میکنم که در تاریکی گوشی را با دکمهی ضبط روشن دستت گرفتهای، در حالی که من خواب بدی میبینم که نمیتوانم از آن بیدار شوم.
«بذار توی هفته با هم حرف میزنیم.»
«حتمن.»
به اتاق خواب میروی و بعد از چند دقیقه با یک ساک دوباره پیدایت میشود.
«مطمئنی میخوای وسایلتو ببری؟»
«آره.»
قبلن کلیدهای آپارتمان را از دسته کلیدت جدا کردهای و روی میز توی سالن میگذاریشان. همدیگر را بغل میکنیم و تو سرت را پایین میاندازی و میروی. من با چشمهای بسته پشت به در میایستم در حالی که صدای رسیدن آسانسور و باز شدن درهایش برای تو را میشنوم. به تنها چیزی که میتوانم فکر کنم اینست که هرگز با تو چنین کاری نمیکردم. اینطور گذاشتن و رفتن. و بعدش به تنها چیزی که فکر میکنم اینست که شاید همین کارم اشتباه است. تو چیزی را یاد گرفتهای که من نمیخواهم بلد باشم.
همیشه هواپیما که از فرودگاه جی.اف.کی[۱۰] به سمت دوبلین بلند میشود با یک حس رها شدن همراه است. هر ایرلندیای که سوار آن هواپیما میشود این حس را میشناسد. بعضیها هم، مثل من میدانند که چندان دوام نمیآورد. کمی کتاب میخوانم، بعد میخوابم و بعد بیدار میشوم و دور و برم را نگاه میکنم و به دستشویی میروم و میبینم اکثر مسافرین خوابند. فکر نکنم من دوباره بخوابم. نمیخواهم کتاب بخوانم. هنوز هم چهار ساعت دیگر مانده.
چرتی میزنم و بیدار میشوم و سپس یک ساعت ِمانده به فرود به چنان خواب عمیقی فرو میروم که مجبور میشوند بیدارم کنند و بگویند که پشتی صندلیام را به حالت عمودی برگردانم.
اتاقی در هتل سنت استفانزگرین[۱۱] درست مقابل شلبورن[۱۲] رزرو کردهام، برای چهار شب. به هیچکس جز دکتر نگفتهام که میآیم. روانپزشکی که سالها پیش با او آشنا شدم، وقتی به یکی از دوستانم که افسردگی داشت و نمیتوانست بخوابد و هیچ چیز را کنترل کند، کمک کرد. آشنای خانوادگی دوستم بود. مدت زمانی که با او گذراند و بارها و بارها برگشتنش را به خاطر دارم. مهربانیاش، صبوریاش، هشیاریاش، یادم نمیرود. خاطرم هست چندین بار در آن شبها، وقتی دوستم در اتاق کناریِ تاریک شده دراز کشیده بود، برایش چای دم کردم، با هم از آخرین کوارتتهای بتهون حرف زدیم و او از صفحههای مورد علاقهاش گفت. جاز دوست داشت و به نظرش عجیب بود که من دوست نداشتم.
یعنی تا با تو آشنا نشده بودم؛ با تو دوست داشتم جاز گوش کنم.
از نیویورک که با او تماس گرفتم آن روزها را یادش بود، چند تا از کتابهایم را هم خوانده بود. حرفی نداشت مرا ببیند، فقط گفت بهتر است وقتی باشد که بدخوابی ناشی از سفرم برطرف شده باشد. گفت از روزی که میرسم دوبلین تا ملاقاتمان چند روز فاصله بیندازم. گفت تنها زندگی میکند و در نتیجه میتواند من را در خانهاش ملاقات کند. وقتش را تعیین کردیم و آدرس خانهاش را به من داد. راجع به هزینه که پرسیدم گفت چند سیدی جاز از نیویورک برایش بفرستم، یا کتاب بعدیام را به او بدهم.
روز اول در دوبلین بَند میکنم به خیابانهای فرعی. بعدازظهر به سینما میروم و بعد به رثماینز[۱۳] و چند جا پیدا میکنم برای وقت تلف کردن. جاهایی که فکر میکنم هیچ آشنایی نمیبینم. شهر بیسروصدا و تقریبن آرام به نظر میرسد.
یک سینمای جدید در اسمیتفیلد[۱۴] باز شده. روز دوم آنجا میروم و دو فیلم پشت سر هم میبینم. همان اطراف جایی برای غذا خوردن پیدا میکنم. به شلوغ شدن رستوران دقت میکنم، به این که چقدر صداها بلند است، به این همهمه. به شهری که قبلن میشناختم فکر میکنم، شهر حرفهای نیمهگفته، شهرِ شانه بالا انداختن، شهری که مردمش زیر چشمی هم را میپاییدند. دیگر خبری از هیچکدام از اینها نیست، یا حداقل در اسمیتفیلد از این خبرها نیست.
در این دو روز سعی میکنم با این که خوابم میآید در طول روز نخوابم. به کتابفروشیهای هاجز فیگس[۱۵] و بوکس آپسترز میروم و چند کتاب میخرم و غروب را در اتاقم در هتل به دیدن آیریش نیوز و چند برنامهی بحث و تحلیل مسائل روز میگذرانم.
و سپس در سومین روز، حوالی عصر برای دیدن روانپزشک به رینلاگ[۱۶] میروم. چه خواهیم کرد یا خواهیم گفت، مطمئن نیستم. قرار است روز بعدش به نیویورک برگردم. شاید دارویی برای مشکلم باشد، اما بعید میدانم. فقط نیاز دارم به من گوش کند یا شاید فقط نیاز دارم وقتی برمیگردم بتوانم به تو بگویم که با او حرف زدهام. فکر کنم بعید نیست من را به دکتری در نیویورک معرفی کند که بتوانم مرتبن ببینمش. همانطور که تو، به قول خودت، روانکاوت را میبینی.
وارد یک اتاق دراز میشویم که قبلن دو اتاق بوده و به زیبایی مبله شده. کفشهایمان را در میآوریم و مقابل هم، روی دو صندلی راحتی که نزدیک انتهای اتاق است، مینشینیم. متوجه میشوم که نیازی به حرف زدن من نیست، هر چه پای تلفن گفتهام را به خوبی گوش داده. از من میپرسدکه تا به حال هیپنوتیزم شدهام یا نه، و پاسخ من نه است. یادم میآید یک کسی بودکه در تلویزیون یا در تئاتر هیپنوتیزم میکرد. اسمش خاطرم نیست، پاول[۱۷] فلانی. اما یکی دو بار در تلویزیون دیدهبودمش. برای من هیپنوتیزم بیشتر یک بازی دور همی بود، یا چیزی که فقط در فیلمهای سیاه و سفید اتفاق میافتد. انتظار نداشتم روانپزشک بخواهد همچین کاری با من بکند.
میگوید مرا هیپنوتیزم میکند. هر دو باید سکوت کنیم. میگوید بهتر است من چشمهایم را ببندم. یک لحظه از ذهنم میگذرد که بپرسم برای چه این کار را میکند، یا همیشه این کار را میکند، یا این که به چه نتیجهای میتواند برسد، اما با چنان آرامش و قطعیتی کار را پیش میبرد که حس میکنم چیزی نپرسم بهتر است. همچنان هشیارم و مطمئنم که او هم متوجه این هشیاری شده، اما مانع کارش نمیشود. چشمهایم را میبندم.
سکوت میکند. نمیدانم چه مدت ساکت میماند و بعد با صدایی متفاوت، صدایی بلندتر از پچپچ که هنوز رگههایی از پچپچ دارد، میگوید که تا ده میشمارد و وقتی به “ده” برسد، من خواب خواهم بود. سری تکان میدهم و شروع میکنیم.
صدایش در عین ملایمت تحکم خاصی دارد. نمیدانم جایی هیپنوتیزم کردن را آموزش دیده یا خودش با تمرین روی بیمارانش این روش را گسترش دادهاست. به ده که میرسد چیزی چندان تغییر نکرده، اما حرکت نمیکنم و نمیگویم که هنوز بیدارم. با چشمهایی بسته سعی میکنم حدس بزنم چقدر طول میکشد تا بفهمد وِردش جادو نکرده، من خوابم نبرده، و هنوز میدانم کجایم.
” به برادرت فکر کن”
“چیزی به ذهنم نمیاد”
“عجله نکن”
ذهنم را خالی میکنم و چشمهایم را بسته نگه میدارم. هیچ اتفاقی نمیافتد، فقط انگار همان احساسات معمولیای که دارم، غلیظ میشوند. به طرز عجیبی هم آرامم و هم مضطرب. درست مثل یک لحظه در بچگی یا حتی بزرگسالیست که میتوانم برای یک آن از اضطراب یک مسئلهی مبرم خلاص شوم در حالی که میدانم که اضطراب بازمیگردد.
در این فاصله تا دوباره حرف بزند، نه تکان میخورم و نه حرف میزنم.
دوباره میگوید: «به برادرت فکر کن.»
نالهی کوتاهی میکشم، مثل یک جور گریهای که احساسی پشتش نیست و فقط چون از من انتظار دارد، گریه میکنم.
زیرلب میگویم: «هیچ چیز، هیچ چیز.»
«همین رو ادامه بده.»
«هیچ چیز»
ساکت میماند و به من فرصت میدهد گریه کنم و به او بگویم که کجا میروم، اما خودم هم مطمئن نیستم کجا میروم. انگار که جای به خصوصی نباشد. حرکت میکنم، بیدار. چند بار دیگر حرف میزند. صدایش ملایمتر و مصرتر است. حرفش را قطع میکنم. احتیاج به سکوت دارم، و او دوباره ساکت میشود. آه میکشم. گیج شدهام. نمیتوانم بگویم کجا هستم. میدانم روی صندلیای در خانهای در رینلاگ نشستهام و هر لحظه میتوانم چشمانم را باز کنم. میدانم که فردا به نیویورک برمیگردم.
و بعد یک راهرو میبینم، یک راهروی مشخص در خانهای که میشناختم اما هرگز در آن زندگی نکردهام. زمین با کفپوش پوشیده شده، میزی وسط آن است به علاوهی یک درکه به اتاق نشیمن باز میشود، لای در اندکی باز است. انتهای راهرو پله میخورد.
دیگر “منی” وجود ندارد. من او هستم. دیگر خودم نیستم.
روانکاو میپرسد:« برای برادرت ناراحتی؟»
«نه، نه»
کف زمین راهرو دراز کشیدهام. دارم میمیرم. با اورژانس تماس گرفتهام و در جلویی را بی آن که قفل کنم بستهام.
مردن مثل “سبکی” ظاهر میشود، سبکیای که به تدریج بیشتر میشود، انگار که چیزی من را ترک میکند، من هم مانعش نمیشوم، بعد میترسم یا تقریبن میترسم و بعد احساس خستگی میکنم.
«احساست رو دنبال کن.»
به او اشاره میکنم که دیگر صحبت نکند. این تصور که حالا چیزی کمتر از من باقی مانده و این کمتر شدن ادامه خواهد داشت و به زودی از این هم کمتر خواهم شد، که این تقلیل یافتن ادامه خواهد داشت، روی سینهام سنگینی میکند. چیزی، با یک سهولت عجیب و پایدار، در من کم میشود، از من خارج میشود. درد ندارد، بیشتر یک فشار ملایم است در درون خودم، یا خودی که حالا هستم، در این راهرو، این اتاق. چیزی ست که دارد به مرگ میرسد، اما مرگ نیست، مرگ برایش عنوانی زیادی ساده است. به تهی شدن از دردی سخت نزدیکتر است، تا دیگر تنها “هیچ” باقی بماند، نه آرامش یا چیزی شبیه آن، دقیقن “هیچ”. به تدریج میآید و اجتناب ناپذیر است. من، ما لبخند میزنیم، یا خوشحال و بیدغدغه به نظرمیرسیم. تقریبن لذتبخش است، اما کاملن نه و کاملن بیدردی هم نیست. نیستی ست، و این نیستی بی هیچ اجباری میآید، تنها یک اشتیاق یا نیاز به این که اجازه دهی همه چیز پیش رود، مانعش نشوی. نیازی که طبیعی به نظر میرسد.
فکر میکنم آزمایش رو به پایان است و قبل از تمام شدنش میخواهم بدانم مادرمان نزدیک است یا نه. اما این تنها به عنوان یک سوال در ذهنم مطرح میشود. چهرهاش را میبینم، اما حضورش را احساس نمیکنم. این فکر در ذهنم نقش میبندد و خود را مشتاق به ثمر رسیدنش میبینم، رسیدن به یک تصویر رضایت بخش تر، اما هیچ چیز بیشتری نمیبینم. به جایش، سکون است، و سپس صدای باز شدن در و آدمها. صدای عجلهشان را میشنوم، اما شبیه عجله کردن در فیلمهاست که نمیتوان کامل دید، حقیقی نیست. در پسِ زمینهاست، در حالی که مرا بلند میکنند، سینهام را فشار میدهند و میکوبند، همینطور که صداها بلندتر میشوند، همینطور که من را جا به جا میکنند.
بعدش دیگر نیستی ست، عدمی حقیقی، نیستیای که منم و نیستیای که حالا در این اتاق است. هرچه اتفاق افتاده، دیگر تمام شده. دیگر جایی برای رفتن نیست.
دوباره شروع میکنم به گریه کردن. بعد سکوت میکنم و ساکت میمانم تا روانکاو میگوید که دوباره تا ده خواهد شمرد و به ده که میرسد من از هر جا که بودهام به همین اتاقی که با او هستم برخواهم گشت.
«نمیدونم کجا بودی، اما اونجا ولت کردم.»
پاسخی نمیدهم.
«من شده بودم اون.»
«ناراحت بودی؟»
«من اون بودم، خودم نبودم.»
با آرامش نگاهم میکند.
«شاید حالا چیزی احساس کنی.»
«من شده بودم اون.»
برای مدتی حرف نمیزنیم. به ساعتم که نگاه میکنم فکر میکنم اشتباه میکنم. طبق ساعت، دو ساعت گذشته است. بیرون تقریبن تاریک شده. او چای درست میکند و موسیقی میگذارد.کفشهایم را که پیدا میکنم، متوجه میشوم که نمیتوانم راحت بپوشمشان، انگار آن مدتی که جای دیگری بودم پاهایم ورم کردهاند. نهایتن بلند شده و آمادهی رفتن میشوم. او شمارهای به من میدهد که میتوانم چند هفته بعد، وقتی درک کردم چه اتفاقی افتاده با آن تماس بگیرم.
میپرسم: «واقعن چی شد؟»
«نمیدونم. تویی که باید روش فکر کنی.»
جوراب به پا و بدون کفش تا دم در ورودی من را همراهی میکند. با هم دست میدهیم و من میروم. در کوچه پس کوچههای دوبلین، از رینلاگ به استفانز گرین، پرسه میزنم. از کنار آدمهایی که از سر کار به خانه میروند میگذرم.
در نیویورک زمستان است و من جواب اساماسهای تک و توک تو را که رفته رفته کوتاه و کوتاهتر میشوند، ندادهام. دیگر به “سلام” و “چطوری” رسیده و فکر کنم به زودی تمام شوند. به لینکلن سنتر [۱۸]که میروم فیلمی ببینم یا موسیقی گوش کنم، به فهرست کنسرتهای آینده نگاه میکنم که ببینم اسم تو هست یا نه. اگر یکی از آن شبها ببینمت که کنار من ایستادهای و من را نگاه میکنی، تعجب نمیکنم.
این روزها تنها از خواب بیدار میشوم. زود بیدار میشوم و در حالی که دراز کشیدهام فکر میکنم یا چرت میزنم. صبح که میشود، سنگینی بار خواب شب روی دوشم است. انگار که در تاریکی شب، به جای استراحت، کوه کنده باشم. کسی هم نیست که بگوید در خواب سروصدا کردهام یا نه. نمیدانم خرخر، ناله و گریه میکنم یا نه. دوست دارم فکر کنم ساکتم، از کجا معلوم؟
[۱] Long Island
[۲] George Washington Bridge
[۳] Another country
[۴] James Baldwin
[۵] Rufus
[۶] Dublin
[۷] Chet Baker
[۸] Almost blue
[۹] Williamsburg
[۱۰] J.F.K
[۱۱] St. Stephen’s Green
[۱۲] Shelbourne
[۱۳] Rathmines
[۱۴] Smithfield
[۱۵] Hodges Figgis
[۱۶] Ranelagh
[۱۷] Paul
[۱۸] Lincoln Center
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید