خودم را به خودم مدیونم
خوانش شعری از کتاب «از هزاره ترنج» سرودهی نرگس باقری، انتشارات مروارید ۱۳۹۱
دردم را به خودم مدیونم. خودم را به خودم مدیونم. را به خودم مدیونم. را به خودم مدیونم. با ترجیعی که آهنگ قدمهای شما را تنظیم میکند، چه کار میکنید؟ طور دیگری قدم بر میدارید؟ نمیشود. مسیرتان را عوض میکنید؟ همراهتان است، وقت شماست. درست وقتی حواستان گرم کار دیگری است، تسخیرتان میکند؛ فکر شما میشود، خودش را تکرار میکند: را به خودم مدیونم، را به خودم مدیونم. و هر بار شما را به خودش برمیگرداند و با خود سطرها و تصویرهایی را که فقط شما میبینید، در سرتان میگرداند، زمانهای دور و نزدیک را میگرداند، نامهای دور و نزدیک را میگرداند. از وادی مقدس تا خیابانهای تهران. از رگ دستان رابعه تا خون گیجگاه فروغ. این شعر، روایت زنانهای از تاریخ است؟ بله و نه. هر چه هست برای این که بیرون نگهاش دارید باید دروناش بروید. راهی جز نوشتن خود در آن نیست. راز را باید باز کرد؛ حتی اگر بعد از باز شدن، بسته باشد. این خاصیت شعر است.
شعر با نام خودش شروع میشود: دارم از مردنم برمیگردم. و با این روایت، زبان را در برابر مرگ قرار میدهد. مردن آستانه است. حد است. بعد از عبور، امکان برگشت نیست. شعر، از ابتدا بازگشت خودش را از حدی برگشتناپذیر اعلام میکند. میشود پرسید در گذر از آستانه و در مردن برای زبان چه روی میدهد؟ تجربه کردن مرگ در زبان چنان که هست امکان دارد؟ شعر چهطور میتواند عبورپذیری را به تعلیق درآورد؟ چهطور میتواند از میان مرگ بگذرد؟ میتواند در برابر آستانه متوقف شود، راه آمده را برگردد، اما راه دیگری پیدا میکند؛ راه بیروش، راه بیروزن، راه پوشیده، پیچی برای دور زدن مرگ در زبان. و همهی اینها امکانهایی برای رویگردانی از مرگ است؟
آنچه در شعر روی میدهد برای برگذشتن از خود، برای فرا رفتن از خود، با کناره گرفتن زبان در خودش یا گذشتن از کنارهی آن امکانپذیر است. این شعر، هر دو امکان را به کار میگیرد. بیشتر، روایت با کناره گرفتن زبان در خود پیش میرود و در سطرهای ترجیع، گذشتن از کنارهی زبان اتفاق میافتد. اینها همه امکانهای «برگذشتن از خود» به مثابهی حد است. روایتِ مردن مرگ، یا روایت به مثابهی درگذشتِ درگذشتن.
این شعر، زنی زبان شده است. بازگشت از مردن تنها با زبانی شدن، فقط با کلمه شدن، امکانپذیر است. مرگ و فکر، با هم در ارتباط هستند، در مردن، فکر کردن، مرده است؛ و فکر کردن، انکار مردن است؛ این زن، این شعر، در کار چنین انکاری است.
دارم از مردنم برمیگردم/ سی سالگیام را به خودم مدیونم
سطر دوم شعر شاید اشاره به باوری باشد که میگوید سی سالگی سن کمال زن است. شعر، رسیدن به کمال زنانه را مدیون خود است. کمالی که با معرفت بازگشت از مردن، عمیقتر شده است؛ راز مگوی مرگ، نهایت معرفت است؛ آگاهی از جهانی است که برای همهی زندگان مجهول است و این زن زبانی، با علم به آن برگشته است. اگر در شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» اثر فروغ فرخزاد، کل شعر روایت آخرین لحظهی زندگی راوی است بعد از شنیدن زنگ ساعت چهار، این شعر، به خاطر آوردن زندگی، در نخستین لحظهی بازگشت از بیزمانی است. سرگذشت این زن دانش است و آنچه به خاطر میآورد، با خواندن و دانایی مرتبط است، با کلمه. زنی از کلمات که با خواندههای خودش بیمرز میشود و در هم رخنه میکنند.
میخواستم بروم هوایی بخورم/ عینالقضات خواندم/ همه چیز را ارسطو برایم تعریف میکرد/ تنم را به خودم مدیونم/ پوستم را به خودم مدیونم
عینالقضات نماد حقگویی است و جانش را بر سر این کار گذاشته است. در سالهای اول سی سالگی دارش زدند و پوست تناش را کندند. ارسطو هم نماد دانش است. زن کلمه شده، هم دانش و معرفت و هم تن و پوست خودش را با خواندن کسب کرده است. از کلمات گرفته و با آموختن درونی کرده است. عینالقضات و ارسطو نمادهای مردانه معرفت و دانش هستند که این زن زبانی، از آن خود کرده است؛ فرهنگها، زمانها و فاصلههای تاریخی را ذخیره کرده و حالا در رستاخیز زبانی خودش، رستاخیز آنها هم هست.
زن، دانش را مثل قدرتی نامرئی به دست میآورد. نه منفی میشود نه مزاحم. با نقد قدرت مردانه اعتراضش را نشان میدهد اما با آن همانندسازی نمیکند. حتی دانشی را که به نام مردان پیوست شده از آن خود میکند. دانش را به زن تبدیل میکند. پس، نه شکافهای قدرت رسمی را پر میکند نه سرزمین موعودی با جامعهای هماهنگ از زنان میسازد؛ با بیان روایتی که هم خود اوست و هم دیگری، تناقضی درونی را که میشناسند، آشکار میکند. به عبارتی با روایت، زبان را مصرف نمیکند؛ با آن خودش را شکل میدهد .فردیت و زبان را به هم میآمیزد و خود رواییاش را به عنوان فرایندی دلالتمند و پویا ثبت میکند که در آن رانهها و میلهای بدن، خود روایت و خود زبان هستند. خاطرهها و رخدادهایی که در شعر روایت میشود، همان رفتار دلالتمند است که فردیت و تجربهی زن را ساخته و هر تغییر در روایت، در وضعیت سوژه، و در واقع ارتباط او با تن، با دیگران و با ابژهها به مثابهی خاطره و روایت را باعث میشود. «سوژه بیان» است که به زبان معنا میدهد.
زندگی، استعداد گشوده به مرگ است، اگر با آن بیمرز شود، میتواند سویهای ابدی داشته باشد. زن به بهای از دست دادن زندگیای که قدرت مسلط از او دریغ کرده، مردن را یاد گرفته است. مرگی مختص به خود داشته است: تکثیر شدن در رنجهای تاریخی زنان. پس میتواند زندگیای خاص خود هم داشته باشد: کلمه شدن؛ جایی برای احضار همزمان همان رنجها و اعتراض به آنها. با تجربه کردن مردن، حالا میتواند از مرگ ممانعت کند و درک دیگری از زمان را در خودش نشان دهد؛ حالا میتواند توالی روزها و فاصلههای تاریخی را نادیده بگیرد و هستیای فراگیر و زنانه شود. یک خود مدیون به خود اما متکثر که هم میتواند خلاصه و فشردهی زندگی زنی باشد و نشان دهد چطور راه خودش را به خود، زندگی و شعر باز کرده و هم تعمیم روایتی استعاری به سرگذشت زنان جامعه؛ کسانی که اگر زنده هستند، اراده خودشان بوده که از مرگ باز گشتهاند و پیچی برای دور زدن مرگ، برای رویگردانی از مرگ، یافتهاند. «زنی با هزار حنجره» است که در ص ۷۱ «از هزاره ترنج» خود متکثرش با نگاهی، شب را عمیق میکند. شب که میتواند استعاره از سویهی پنهان زندگی باشد، میتواند نام دیگر مرگ باشد:
بگذار خودم باشم/ زنی با هزار حنجره/ خاموش/ ما نگاه میکنیم/ شب عمیق میشود
پس خود این شعر میتواند محل بازگشت شعرهای دیگری باشد. چه از خود این کتاب، چه از متنهای دیگر، که در ادامه برخی از شعرهای خود کتاب «از هزاره ترنج» را به شعر «دارم از مردنم برمیگردم» احضار میکنیم و نشان میدهیم این شعر مدام در حال به خاطر آوردن و بازگشت به خود است. با هر خاطره، بخشی از تاریخ را به خود احضار میکند و با درونی کردن آن به استقلال خودش تاکید میکند.
شعر در سطرهای بعد با پرسیدن سوال و بیان رخدادی، به باورها و ستمهای تاریخی/ اجتماعی نسبت به زن، معترض میشود. موقعیتی معاصر را که حریم شخصی زن در اجتماع نادیده گرفته میشود، در برابر موقعیتی دیگر که زن از حریم باورهای آیینی رانده میشود، میگذارد و علت این رانده شدن را مثل امری ارزشمند مدیون خودش میداند:
خانم! موهات/ موهایم را به خودم مدیونم/ خانم! اجازه؟/ این دختر دوازده ساله که نشسته بر نیمکت خونی/ فاخلع نعلیک چه میداند چیست؟/ کاش دستمالی با خود داشت/ دردم را به خودم مدیونم
درد که امری طبیعی است وقتی وجودش باعث تبعیض است و مثل امتیازی منفی برای زن منظور میشود، در زبان این زن از مردن برگشته، مناسباتش واژگون میشود و مایهی مباهات است. دردی که پیشاپیش درونی و شخصی است. اما درد مشترک هم هست. شعر «سی سالگی» ص ۴۶ ارتباطی بینامتنی با شعر مورد خوانش دارد. هم آشکار کنندهی مکنونات قلبی است که در این شعر پنهان مانده و زن به اشاره از آن گذشته، هم بعد دیگری به سطر دوم و دوازدهم شعر میبخشد و نشان میدهد که زن در نگاه مردسالار و بنا به خواست او از حریم باوری آیینی نهی میشود اما در عین حال هیچ حریمی ندارد:
هیچ کوچهای مرا به تو نرساند/ انتهای هرکوچه/ تنها زنی ایستاده بود/ که داشت از سی سالگیاش سر میرفت/ و مردمان/ چون سرزمین طوی/ پابرهنه درو
راه میرفتند
برگردیم به شعر، جایی که از این خون به خونی دیگر در طول تاریخ پل میزند. در چند سطر از چندین سال میپرد. با خاطره به دنیای معاصر میآید، جایی که درس خواندن و آموختن معادل شکستن تخم لق است. برای زن ستون کتابهایش مرتفعتر میشود و به همین نسبت دانشاش زیادتر. حقی که از او سلب شده بود با کلمات بازپس گرفته میشود. شعر با سرعت به خاطرهای مثل قبولی در دانشگاه اشاره میکند و با استعارهی قورت دادن و بعد چرخاندن در دهان و بیرون انداختن، این سالها و سپری شدنشان را بازگو میکند. تهران نماد مرکزیت، نماد مردسالاری میشود. جغرافیای مردسالار تحمل دانش زن را ندارد، نمیتواند جذبش کند، پرتش میکند بیرون.
میپرسید: این تخم لق را چه کسی در دهانت شکانده است؟/ کتابهایم داشت از طاقچه بالا میرفت/ یک بار تهران مرا قورت داد/ توی دهانش چرخاند و تف کرد
شعر اینجا ترفند بیانی ماهرانهای دارد. بیرون افتادن از تهران مقارن میشود با بهار و زیباییهایش و روایت طوری است که میتوان گفت به علت بیرون پرت شدن زن از دهان تهران، یخها در کوه آب شدند و بهار آمد و غمگینی زیبا شد. غول مردسالاری هیچ درکی از علت زیبایی ندارد و آنچه نمیفهمد و از خود دور میکند مایهی رستاخیز طبیعت و بازگشت زندگی است.
و باز هم زن در دنیای معاصر و جغرافیای اینجا برای گرفتن حقاش باید رقابت کند اما عدالتی در کار نیست و همان خونی که در طول تاریخ از مکانهای مقدس زن را دور کرده این بار از مرکزیت رسمی دانش دورش میکند. اما زن با دستهایش، با نوشتن، با کلمه، به گرفتن دانش، به حق خودش چنگ میزند:
در کوهها یخها آب میشدند/ و بوی شاتوت تازه میآمد/ همیشه غم به طرز فجیعی زیبا میشکفت/ و من روی تفاسیر هزاران ساله خوابم میبرد/ و از سرم کنکورها میگذشت/ داوطلب گرامی!/ این رقابت اصلاً عادلانه نبود/ دوباره نیمکت خونی است/ دستهایم را به خودم مدیونم
در ادامهی شعر، زن در دو سطر به عشق اشاره میکند اما پنهان نگهاش میدارد. درست مثل تمثیلی که از پنهان کردن قلب دارد. قلب در روایت او همارز خود است:
قلبم را که توی گنجه پنهان است/ خودم را به خودم مدیونم
اما از همین سطرهایی که با نگفتن از عشق، پنهاناش میکنند، میتوان به شعرهای دیگری از همین کتاب رفت و آن را آشکار کرد. مثل شعر «زن از نیمه گذشته است»ص ۳۹ که میل به کامل شدن و یافتن نیمهی گمشده را در تاریخ، جغرافیا، اسطوره و ادبیات، نشان میدهد:
زن از نیمه گذشته است/ چیزی به تمام شدنش نمانده/ اگر باد از شمال بوزد این بار/ نایی، صدایی از فلات شبه قارهی هند/ اسطورهی نیمه خدایی از بابل/ سواری از المپ، زاگرس، نپال/ حماسهای از جانب سیستان شاید/ مردی از حوالی اردیبهشت/ دستی از قلمدان بوف کور/ چیزی نمانده است
از همان دو سطر میتوان به شعر «چرا؟» ص ۱۶ کتاب رفت که عشق و اعتراض را همراه خود دارد؛ عشق را به مثابهی امر مکتوم در رفتار نشان میدهد و در بیان پنهان میکند ولی اعتراض مثل سوالی بیجواب طرح میشود:
یک بار در بهشت/ باری کنار نیل/ وقتی در کوچهباغهای نشابور/ سالی در کلاتهای شهداد/ دیگر روز در خزر/ دیروز در میدان منیریه/ امروز در کتابخانه/ هم الان در میان این حروف/ گمت کردم/ خواستم بپرسم/ چرا همیشه مرا میکشی ای مرد؟
زن در زمان و مکان، تاریخ و جغرافیا و حتی کلام مقدس به دنبال نیمهی گمشدهی خود بوده است. نیمهای که همیشه زن را به حد انکار، پنهان کرده است؛ از زبان محو کرده تا عشق و اعتراض توامان او را ندیده بگیرد. خطاب این شعر به مرد به مثابهی قدرت و امر مسلطی که گم شده نیست؛ خطاب به زبانی است که زن را در خود پنهان کرده است. به بیان دیگر، زن مرد را گم کرده، چون در زبان به مثابهی جهان مردانه، پنهان نگه داشته شده. کشتن همیشگی زن، به غیاب انداختن او در زبان است؛ جایی که زن باید از مردناش برگردد و آن را تسخیر کند.
برگردیم به شعر مورد خوانش: ادامه این شعر، روایت سرعت است. سرعت گردش خاطره، گردش دانش، گردش کتابها، گردش هر چیزی که خانهای جز مغز ندارد. زمانها و مکانها، تاریخ و رخدادها، همه و همه در سر زن دوران دارند. نامهایی در سر او میچرخند که هر کدام نماد چیزی هستند، فروغ نماد شعر زنانه معاصر فارسی، حلاج نماد دیگری از حقگویی و بیواسطهگی با واجب الوجود، شکسپیر نماد ادبیات کلاسیک غرب، تاریخ جهانگشا نماد ادبیات و استعاره از خونریزیهای مردان سلطهخواه در تاریخ که حق زندگی را از انسانهای بسیاری به ستم سلب کردند. مشروطه نماد حقی که به دست نیامده از دست رفت.
همهی این چرخشها شاید مداری به موازات مدار بازگشت از مردن زن باشد که با دوران دادن به حد و آستانهی مرگ، به زندگی از نوع دیگرش برگشته: شعر. پس شعر، در خود این شعر نماد زندگی است و زن بر شعر و زندگی منطبق میشود.
سطرهای پایانی شعر هم، همزمانی فلسفه و روانکاوی فمینیسم با ادبیات ایرانی و رمان رئال جادو است. در همهی این نامها، زن به نحوی نقش محوری دارد و به یاد آوردن آن، هم تاکید بر حضور زن است و هم میانبری برای مشارکت خوانندهی شعر در معناسازی و گسترش فضای روایی اثر میسازد.
زمین میگردد/ همهی این سالها میچرخند/ کتابها میچرخند/ فروغ میچرخد/ شکسپیر میچرخد/ تاریخ جهانگشا میچرخد/ مشروطه میچرخد/ همه دارند میچرخند/ کریستوا دارد لخت میشود/ رابعه با دستهای خونیاش/ باران گل زرد میبارد در صدسال تنهایی/ مغزم را به خودم مدیونم/ دارم از مردنم برمیگردم/ چراغها را من خاموش میکنم
فرم ترجیعدار شعر، خود متکثر زن را به صورت رفتار نشان میدهد. هم روایتها، اشارههای تاریخی و نامها را به هم متصل میکند و واحدی برای تجمع آنها میشود و هم، از شعر کلاسیک فارسی، قالب ترجیعبند را به زمان حال احضار میکند و در موقعیت فعلی شعر، دوباره تعریفاش میکند. همانطور که شعر، روایت رستاخیز خود، رخدادها و رنجهای تاریخی زنان است، رستاخیز قالب ترجیعبند هم هست. همانطور که خودش از مردن برگشته و فاصلههای تاریخی را برداشته ، با این فرم ترجیعدار، قالب سنتی را هم به شکلی جدید برمیگرداند و زنده میکند. پس شعر با رفتاری فرمی، مفهوم برگشتن را نشان میدهد. به قول شعر «دارم به خودم بر میگردم» ص ۴۵ سفری درونی دارد تا مرگ را به زندگی پیوند بزند:
سفر تمام شد/ دارم به خودم برمیگردم/ باید این نیمهی لهشدهی وحشی را/ به گیاه بومی کوچکی برسانم/ که آن سوی این مرزها/ در میان گردباد/ مانده است
از این شعر میتوان به شعرهایی دیگری از کتاب رفت. مثل شعر «کتاب تازه» ص ۱۲۴. زن که با خواندن و درونی کردن دانش، پیچی برای دور زدن مرگ یافته است، خود متکثری که دارد، راضیاش نمیکند؛ خودی که هر تکهی آن کتابی است تاریخی/ داستانی. حتی هزار و یکشب که قصهگویی زن در آن، معادل زندگی اوست. پس از کتابخانه به مثابهی تاریخ مردانه روی میگرداند و کتاب تازه میخواهد؛ نوشتن تاریخی تازه با داستان تازه که زن در آن غایب نباشد:
پشت میکنم به کتابخانهام/ به کتابهایی پر از زنان ساسانی/ قاجار / بخارا/ بلخ/ بامیان/ به هزار و یکشب/ به دختران پشت پرده/ زنان آماس کرده/ حتی یکلیا و تنهاییاش// دلم کتاب تازه میخواهد
همین جا میتوان به شعر «ابرزن» ص ۱۱۲ کتاب میانبر زد، چرا که ساختن آیندهی تاریخی تنها با فراموش نکردن مصائبی که به زن رفته است امکانپذیر است نه با نظریههایی که واقعیت اجتماعی/ تاریخی را نادیده میگیرند :
این ابرزن «بتی فریدان» و/ شهوت ناب «دیلی» و/ چند لقمه فلسفه/ در آبگوشت یونانی/ در معده شرقی ما/ هضم نخواهد شد/ میروم چهلستون/ به بقایای زنان گچ گرفته سری بزنم
از سطر آخر شعر که نام رمانی با شخصیت محوری زن از «زویا پیرزاد» است میتوان به شعر «کاش روی صدایت خوابم برده بود» ص ۱۱۰ رفت. شعری که هم مکالمه با این رمان است و هم با شعر «تولدی دیگر» فروغ فرخزاد، ارتباطی بینامتنی دارد و عشق را با زبانی استعاری همزمان نشان میدهد و پنهان میکند:
گفته بودی چراغها را تو خاموش میکنی/ پردهها را میکشی/ آب میآوری/ و سگم را به گردشهای شبانه میبری/ زنگ زدهام بگویم/ چند شب است خوابم نبرده است/ آیا هنوز بادها خطوط تو را قطع میکنند؟/ کاش روی صدایت خوابم برده بود
زبان هم به بیان قاعدهمند و «نمادین» معنا میپردازد و هم به بیان احساسی و «نشانهای» که رانهها و میلهای سوژه را بروز میدهد. این دو قطب زبان یعنی امر نشانهای و امر نمادین را میتوان با تقابلهای دوتایی تن/ ذهن، خودآگاه/ ناخودآگاه و همچنین عقل/ احساس انطباق داد. پس امر نشانهای خود را در امر نمادین آشکار میکند. امر نمادین، قواعد معنایی و منطق دستورزبانی را رعایت میکند در حالی که امر نشانهای به نحوی تجلی میکند که آن را دستخوش تغییر کند.پس متن شعر در دو سطح عمل میکند سطح امر نشانهای که در آن رانهها و انرژی زبان آشکار میشود و سامان مییابد و سطح امر نمادین که زبان در آن ظاهری منطقی و ارتباطی ساختارمند دارد. در خوانش این شعر با رویکرد معناکاوی، دیدیم که شعر محصولی یکبار مصرف با معنای مشخص نیست، بلکه امری همواره در حال ساخته شدن است که در آن ایده، فرآوردهای کامل شده و قابل مصرف نیست، و خواننده خود باید در فرآوری معنا سهیم شود. خوانش شعر «دارم از مردنم برمیگردم» با این رویکرد، شاید پاسخی به شعر «معجزه» ص ۹۳ کتاب باشد و اعضا و اجزای پراکنده در متن کتاب را یکجا جمع کند:
معجزه کن!/ آیهای بخوان که جمع شوند تکههای مردهی من/ دستهایم/ که در گرمای دو دست/ آن سوی اقیانوس جا مانده است/ دهانم/ که پشت واژههای مگو/ دلم/ که نیست/ نبود/ نشد/ حتی آن پرنده زیر روسریام/ که خورده بودم آوازش را/ در نیمشبان تاریک
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید