خیزشهای جدید علیه سیستم
من در سالهای ۱۹۷۰، به منظور ایجاد یک فرمول بندی که بتواند آنچه که به صورت تاریخی و تحلیلی دو نوع جنبش تودهای متمایز و از بسیاری جنبهها رقیب یکدیگر بودهاند را در یک مجموعه تعریف کند، اصطلاح «جنبش سیستم ستیز» را ا بداع کردم، جنبشهایی که تحت عنوان جنبش «اجتماعی» مطرح شدند، و جنبشهائی که «ملی» بودند. احزاب سوسیالیست و اتحادیههای کارگری عمدتاً جنبشهای اجتماعی محسوب میشدند؛ آنها در هر کشور به دنبال افزایش مبارزهی طبقاتی علیه بورژوازی و کارفرمایان بودند. جنبشهای ملی جنبشهایی بودند که برای ایجاد یک دولت ملی مبارزه میکردند، خواه از راه یک پارچه کردن واحدهای سیاسی جداگانه که بخشی از ملت محسوب میشدند ـ به عنوان مثال در ایتالیا ـ و خواه با جدا کردن راه خود از دولتهایی که، از نظر ملت مورد نظر، امپریالیستی و ستمگر به حساب میآمدند ـ به عنوان نمونه کشورهای پیشتر مستعمره در آسیا و آفریقا.
در نیمهی دوم قرن نوزدهم هر دو نوع این جنبشها به شکل ساختارهایی در خور اهمیت و بوروکراتیک ظهور یافته و در گذر زمان قویتر شدند. هر دوی این جنبشها متمایل به همسازی با اولویتهای اعتقادی خود در مقابل هر هدف سیاسی دیگری بودند ـ و به ویژه در مقابل اهداف رقیب ملی یا سوسیالیست خود. این امر اغلب منجر به محکوم کردن یکی از سوی دیگری میشد. این دو جنبش به ندرت به همکاری سیاسی میپرداختند و، در صورت همکاری، تمایل داشتند آن را یک همکاری تاکتیکی ببینند و نه یک اتحاد بنیادی. با این همه ، تاریخ این جنبشها بین سالهای ۱۸۵۰ و ۱۹۷۰ آشکار میکند که این دو در یک رشته خصوصیات اشتراک داشتند.
* اکثر جنبشهای اجتماعی و یا ملی مکرراً و رسماً خود را « انقلابی» اعلام میکردند که به معنای پشتیبانی آنان از تحول در روابط اجتماعی بود. راست است که هر دوی این جنبشها معمولاً دارای جناحی بودند، بعضی اوقات در تشکیلاتی جداگانه، که به دنبال رویکردی تدریجیتر، و لذا به دور از زبان آوری انقلابی بود. اما در بیانی عام، مقدمتاً ـ و اغلب برای دهه ها ـ نیروهائی که در قدرت بودند این جنبش ها، حتی نمونههای میانهروتر آنان را، به عنوان تهدیدی علیه ثبات خود و یا حتی بقای ساختارهای سیاسی خود محسوب میکردند.
* دوم آنکه هر دوی این جنبشها در آغاز کار از نظر سیاسی عمدتاً ضعیف بودند و به ناچار صرفاً برای بقای خود به سختی مبارزه میکردند. آنها به وسیله دولتهای خود سرکوب شده یا غیر قانونی اعلام میشدند، رهبرانشان دستگیر میشدند، و اعضای آنها اغلب در معرض خشونت سیستماتیک دولت و یا نیروهای غیر دولتی بودند. بسیاری از اشکال اولیه این جنبشها به کلی نابود شدند.
* سوم، طی سه دههی پایانی قرن نوزدهم هر دو نوع جنبش یک رشته مناظرههای داخلی بزرگ مشابه در مورد استراتژی را از سر گذراندند که در برگیرندهی گرایش هایی متفاوت بود: آنان که دورنمایشان «حکومتمداری» بود مخالف آنانی بودند که حکومت را در ذات خود دشمن میدانستند و کوشش خود را در تاکید بر تحول فرد متمرکز میکردند. در درون جنبشهای اجتماعی، این مناظره میان مارکسیستها و آنارشیستها در میگرفت؛ و در درون جنبشهای ملی، مناظره میان ناسیونالیستهای سیاسی و ناسیونالیستهای فرهنگی در جریان بود.
* آنچه که به صورت تاریخی از این مناظرها برون شد ـ و این شباهت چهارم است ـ این بود که آنان که موضع «حکومتمدار» داشتند پیروز شدند. استدلال تعیین کنندهی «حکومتمداران» این بود که منبع بیواسطهی قدرت واقعی در سیستم حکومتی نهفته، و هر گونه کوششی برای چشم پوشی از محوریت سیاسی حکومت جنبش را محکوم به شکست میکرد، زیرا که حکومت هر حرکت تندی به سوی آنارشیسم و یا ناسیونالیسم فرهنگی را با موفقیت سرکوب میکرد. در اواخر قرن نوزدهم، این گروهها یک استراتژی دو مرحلهای را بشارت دادند: ابتدا کسب قدرت در ساختار حکومتی و سپس تغییر جهان. این مساله در مورد جنبشهای اجتماعی و جنبشهای ملی به یکسان صدق میکرد.
* ویژگی مشترک پنجم کمتر بدیهی است، اما کمتر واقعی نیست. جنبشهای اجتماعی اغلب سخنوریهای ناسیونالیستی را در استدلالهای خود لحاظ میکردند، و در همان حال، گفتمان ملی در ترکیب خود اغلب اجزایی اجتماعی داشت.
* روندهای بسیج تودهای به کار گرفته شده به وسیله هر دو جنبش اساساً به یکدیگر شباهت داشتند. هر دو جنبش، در بیشتر کشورها، به شکل گروههای کوچک شروع به کار میکردند و اغلب متشکل از تعداد انگشت شماری روشنفکر بودند به اضافه تعداد کمشماری رزمنده که از لایههای دیگر (طبقاتی) به مبارزه کشیده شده بودند. جنبشهائی که موفق شدند، موفقیت خود را مرهون سخت کوشی در کارزاری طولانی برای آموزش و سازماندهی، به منظور تأمین پایههایی تودهای به شکل دایرههای متحدالمرکز، در بر گیرنده مبارزان، هواداران، و پشتیبانان منفعل خود بودند. وقتی حلقههای بیرونی به اندازه کافی برای شروع عملیات مبارزان بزرگ شدند، به تعبیر مائو تسه تونگ، مانند شنای ماهی در آب، این جنبشها به عنوان رقبایی جدی برای کسب قدرت سیاسی مطرح میشدند. البته باید توجه داشته باشیم گروههایی که خود را «سوسیال دمکرات» مینامیدند، مقدمتاً در کشورهایی قوی بودند که در مناطق مرکزی اقتصاد جهانی قرار داشتند، در حالی که که آن دسته از جنبشهایی که خود را جنبشهای آزادیبخش ملی میدانستند، عموماً در مناطق نیمهپیرامونی و پیرامونی (۲) نشو و نما مییافتند. جنبشهای آزادیبخش به طور گستردهای در حیطهی نفوذ احزاب کمونیست بودند. به نظر میرسد دلیل آن روشن باشد.آنان که در مناطق ضعیف تر بودند میدیدند که مبارزهشان برای برابری موکول به توانایی آنها در خارج کردن ساختارهای دولتی از چنگ قدرتهای امپریالیستی است، چه حاکمیت آنها مستقیم باشد چه غیرمستقیم. جنبشهای مناطق مرکزی طبعاً در کشورهای قوی قرار داشتند. این جنبشها، برای پیشبرد مبارزهی خود برای برابری در مبارزهی قدرت میبایست با اقشار حاکم خودی درگیر شوند. اما دقیقاً به دلیل توانمندی و ثروتمند بودن این حکومتها، شورش برای احزاب سوسیال دمکرات تاکتیکی نامعقول به حساب آمده، ولذا این احزاب به مبارزهی انتخاباتی روی آوردند.
* ویژگی مشترک هفتم این است که هر دوی این جنبشها با تنش بین «انقلاب» و «اصلاحات» به عنوان شیوههای اولیهی دگرگونی درگیر بودند. در هر دوی این جنبشها گفتگوهای فراوانی پیرامون گزینهی انقلاب یا اصلاحات جریان داشته است ـ اما در پایان، در مورد هر دو جنبش، روشن شد که این مناظرهها بر اساس خوانشهای نادرست از واقعیت بوده اند. نه انقلابیون در عمل خیلی انقلابی بودند، و نه اصلاح طلبان همواره اصلاح طلب. بیتردید همراه با طی طریق این جنبشها به سوی اهداف سیاسی خود، تفاوت بین دو رویکرد نامشخصتر میشد. انقلابیون برای بقای خود ناچار بودند امتیازات زیادی بدهند. اصلاح طلبان دریافتند که راههای مفروض قانونی برای تغییر در عمل مسدود شدهاند و گذر از موانع نیازمند کاربرد زور، و یا حداقل تهدید به زور بود. جنبشهای به اصطلاح انقلابی معمولاً در نتیجهی از بین رفتن ساختارهای حاکمیت به علت جنگ به قدرت رسیدند تا در اثر ظرفیتهای انقلابی خود. دانسته است که در سال ۱۹۱۷ بلشویکها میگفتند «قدرت در خیابانها رها شده بود.» جنبشهای انقلابی پس از کسب حاکمیت، بی توجه به این که چگونه بدان جایگاه رسیده اند، بدنبال راههای حفظ قدرت خود بودند؛ اقدامی که اغلب نیازمند فداکردن رزمندگیشان بود و فدا کردن همبستگی آنها با همرزمانشان در کشورهای دیگر. حمایت تودهای از این جنبشها نیز، خواه هنگامی که به قدرت گلوله برنده می شدند و خواه آنگاه که به قدرت رای ، به یک اندازه گسترده بود ـ پس از دورهای طولانی از مبارزه، از جلوس آنان به قدرت با رقصی مشابه در خیابانها استقبال میشد.
در فرجام، هم جنبشهای اجتماعی و هم جنبشهای ملی در تحقق بخشیدن به استراتژی دو مرحلهای خود با مشکل مواجه بودند. پس از تکمیل «مرحلهی اول» و استقرار در قدرت، پیروانشان انتظار داشتند آنان به وعده تحقق مرحله دوم عمل کنند: تغییر جهان. اما در این مرحله جنبشها، اگر پیشتر به این مهم پی نبرده بودند، اینک دریافتند که قدرت حاکمیت بسیار محدود تر از آن است که پنداشته بودند. هر حکومت بعنوان بخشی از سیستم جهانی مجموعهی حکومتها محدود به حدود این سیستم بود، سیستمی که در آن استقلال هیچ ملتی مطلق نبود. هر چه بیشتر این جنبشها بر مسند قدرت باقی میماندند، تحقق وعدههای خود را بیشتر به تعویق میانداختند و کادرهای یک جنبش مبارز به کارگزاران یک حزب در قدرت تبدیل میشدند. جایگاه اجتماعی آنان و ناگزیر روانشناسی فردی آنان متحول شده بود. به نظر میرسد آنچه که در اتحاد شوروی به عنوان نومن کلاتورا (۳) شناخته شده، به شکلی، در هر حکومتی که جنبشی موفق به تسخیر آن شده، پدیدار شده است و نومنکلاتورا عبارت است از کاستی ممتاز متشکل از مقامات بالاتر، با قدرت و ثروتی بیشتر از بقیه جمعیت. در همان حال، بنام توسعهی ملی، از کارگران عادی خواسته میشد تا سختتر کار کنند و حتی از خودگذشتگی بیشتری نشان دهند. پس از رسیدن جنبشها به قدرت، تاکتیکهای مبارز سندیکایی، که به مثابه نان روزمره برای جنبشهای اجتماعی به حساب میآمد، به «ضّدانقلابی» تعبیر شده و بشدت نکوهش میشدند و معمولاً مورد سرکوب قرار میگرفتند.
تحلیل شرایط جهانی در سالهای دههی ۱۹۶۰ آشکار میسا زد که این دو گونه جنبش بیش از همیشه به یکدیگر شباهت دارند. در بسیاری از کشورها آنها «مرحلهی اول» از استراتژی دو مرحلهای را تکمیل کرده، عملاً در بسیاری جاها به قدرت رسیدند. احزاب کمونیست بر بیش از یک سوم جهان فرمانروایی میکردند، از الب [رودخانه یکی در اروپای مرکزی] تا یالو [رودخانهای در شرق آسیا]. جنبشهای آزادیبخش ملی در آسیا و آفریقا در قدرت بودند، جنبشهای پوپولیست در آمریکای لاتین و جنبشهای سوسیال دمکرات، یا جنبشهایی از جنس مشابه، در بیشتر دنیای اروپایی، لااقل به تناوب. اما هیچیک جهان را تغییر دادند.
۱۹۶۸ و پس از آن
مجموعه این عوامل بود که پس زمینهی سیمای اصلی انقلاب جهانی ۱۹۶۸ را رقم میزد. انقلابیون اگر چه خواستههای محلی متفاوتی داشتند، اما، تقریباً در همه جا دارای دو استدلال بنیادی بودند. در درجه اول آنان هم مخالف هژمونی آمریکا و هم مخالف سازش شوروی با این هژمونی بودند. در درجهی دوم آنها چپ قدیم را به عنوان «بخشی از مشکل و نه بخشی از راه حل» محکوم میکردند. این ویژگی مشترک دوم ناشی از توّهمزدایی عظیم تودههای طرفدار جنبشهای ضّدسیستمی از آنها به علت عملکرد واقعیشان پس از رسیدن به قدرت بود.
کشورهائی که در آنها جنبشهای ضّدسیستمی به قدرت رسیدند شاهد اصلاحات معینی بودند ـ معمولاً امکانات آموزشی و بهداشت و درمان و نیز تضمین اشتغال در آنها گسترش مییافت. اما نابرابریهای قابل توجهی پا بر جای ماند. بیگانگی [کارگر] از کار دستمزدی محو نشده بود؛ برعکس، دربخشی از محیط کار و اشتغال، این بیگانگی افزایش یافته بود. افزایش مشارکت دمکراتیک واقعی، چه در سطح حکومت و چه در محیط کار، یا وجود نداشت یا میزان آن اندک بود؛ در بیشتر موارد، عکس آن صادق بود. در سطح بین المللی، این کشورها گرایش به ایفای همان نقشی را در سیستم جهانی داشتند که پیش از آن بازی میکردند. بنابراین، کوبا که پیش از انقلاب اقتصاد تک محصولی صادرات شکر را داشت، پس از انقلاب نیز، لااقل تا پیش از فروپاشی شوروی، به همان گونه باقی ماند. به طور خلاصه، تغییرات بنیادین به عمل نیامده بودند. دادخواهیها اندکی تفاوت کرده بود، اما، این دادخواهیها به همان اندازه واقعی و عموماً به همان اندازه گسترده بود. جنبشهای به قدرت رسیده از مردم کشورهای خود میخواستند صبر پیشه کنند زیرا تاریخ با آنها همسو بود. اما کاسهی صبر آنان دیگر لبریز شده بود.
نتیجه گیری مردم کشورهای جهان از عملکرد جنبشهای کلاسیک ضّدسیستم در قدرت منفی بود. مردم از باور خود دست کشیدند که این احزاب آیندهای درخشان و جهانی برابریخواهانه را برای آنها به ارمغان خواهند آورد. مردم دیگر مشروعیتی برای این جنبشها قائل نبودند؛ همراه با از دست رفتن اعتماد مردمی به این جنبشها، مردم ایمان خود به حکومت را نیز به عنوان مکانیزمی برای دگرگونسازی از دست دادند. این امر به معنای رای ندادن بخش بزرگی از جمعیت به احزاب انقلابی به هنگام انتخابات نبود؛ اما این رای در واقع رائی دفاعی در انتخاب میان بد و بدتر بود نه گواهی بر درستی ایدئولوژی و یا توقعهای آنان.
از مائوئیسم تا پورتو آلگره
با این حال، از ۱۹۶۸ تا کنون جستجوئی مداوم برای یافتن شیوههای بهتری از جنبش ضّدسیستم در جریان بوده است ـ گونهای جنبش که حقیقتاً منجر به جهانی دمکراتیکتر و برابرتر شود. در این جستجو چهار گونه کوشش را شاهد بودهایم، کوششهائی که برخی از آنها هنوز ادامه دارند. اولین کوشش شکوفایی مائوئیسمهای چند گا نه بود. از دههی ۱۹۶۰ تا میانهی دههی ۱۹۷۰ تعداد زیادی از جنبشهای رقیب، معمولاً جنبشهایی کوچک اما گاه چشمگیر و بزرگ، پدیدار شدند که همهی آنها مدعی مائوئیسم بودند. منظور از چنین ادعایی این بود که همه کمابیش از انقلاب فرهنگی چین الهام گرفته بودند. آنها اساساً استدلال میکردند که علت شکست چپ قدیم ترویج نکردن دکترین ناب انقلاب بوده است، دکترینی که این مائوئیستها اینک پیشنهاد میکردند. اما همهی این جنبشها به دو دلیل رنگ باختند. در درجهی اول، در خصوص این که دکترین ناب کدام است نزاعی تلخ در درون آنان جریان داشت، و لذا با شتاب به گروههای کوچک و دربستهی سکتاریستی تقسیم شدند؛ و یا اگر، مانند مورد هندوستان، خیلی بزرگ بودند، به نمونههای اخیر جنبشهای چپ قدیم دگرگون شدند. در درجهی دوم، و به شکلی اساسیتر، با مرگ مائو تسه تونگ، مائوئیسم در چین فرو ریخت، و منبع الهامبخش مائوئیستها از بین رفت. امروزه دیگر جنبشهای مائوئیستی هیچ گونه حضور قابل اعتنائی ندارند.
دومین مدعی جایگاه ضّدسیستم جنبشهای اجتماعی متنوع و دیرپایتر جدید بودند ـ جنبش سبزها و طرفداران محیطزیست، فمینیستها، مبارزات «اقلیتهای» نژادی و قومی مانند سیاهان در آمریکا و بورها در فرانسه. این جنبشها مدعی برخورداری از سابقهای طولانی بودند، اما در حقیقت آنها برای اولین بار یا در سالهای ۱۹۷۰ اهمیت پیدا کردند، و یا در آن زمان در شکلی جدید و مبارزتر ظهوری دوباره یافتند. همچنین، این جنبشها در دنیای پان اروپایی قویتر از مناطق دیگر سیستم جهانی بودند. ویژگیهای مشترک آنها در درجه اول در ردّ قاطعانهی استراتژی دو مرحلهای چپ قدیم نهفته بود، سلسله مراتب داخلی و اولویتهای آنها دگرگون شدند و این ا یده که نیازهای زنان، اقلیتها، و محیط زیست ثانوی هستند و گویا میبایستی «پس از انقلاب» مورد توجه قرار گیرند از میان رفت. در درجه دوم، این جنبشها عمیقاً نسبت به حکومت و کنش حاکمیت محور مشکوک بودند.
تا سالهای دهه هشتاد میلادی، همهی این جنبشهای جدید با انشعابهای درونی به اصولگراها و واقعگراها، آن گونه که سبزهای آلمان آنها را نامیدند، تقسیم شده بودند. چیزی که در واقع همان بحث «انقلابی در برابر اصلاح طلب» سالهای آغازین قرن بیستم بود. نتیجهی انشعابات این شد که اصولگراها در همهی زمینهها بازنده و از صحنه کم و بیش حذف شدند. واقع گراهای پیروز به نحوی فزاینده به شکل گونههایی از احزاب سوسیال دمکرات ظاهر شدند، که تفاوت چندانی با گونههای کلاسیک سوسیال دمکرات نداشتند، اگر چه با زبانآوری بیشتر در مواردی مانند محیط زیست، تبعیض جنسی، تبعیض نژادی، و یا همه این موارد نقش آنها برجسته شد. امروزه این جنبشها هنوز در برخی کشورها نقشی چشمگیر دارند، اما به نظر میرسد آنها از گونههای چپ قدیم اندکی بیشتر ضّد سیستم باشند ـ هر چند چپهای قدیم نیز از وقایع ۱۹۶۸ آموخته بودند که باید دغدغههای محیط زیستی، تبعیضهای جنسی، و تبعیضهای نژادی را نیز در برنامههای اعلام شدهی خود بگنجانند.
سومین گروه از مدعیان جایگاه ضّدسیستم سازمانهای حقوق بشری بودهاند. البته برخی از آنان، مانند سازمان عفو بین الملل، پیش از ۱۹۶۸ وجود داشتند، اما عموماً این سازمانها تنها در سالهای دههی ۱۹۸۰ به نیروی سیاسی عمدهای تبدیل شدند. پذیرش بهبود وضعیت حقوق بشر در برخورد به آمریکای مرکزی به وسیله پرزیدنت کارتر و امضای قرارداد هلسینکی [در مورد احترام به حقوق شهروندان] توسط دولتهای کمونیست شرق و مرکز اروپا به جنبشهای حقوق بشری نیرو دادند. این دو رویداد به سازمانهای متعددی که اینک مسالهی حقوق شهروندی را در دستور کار خود قرار داده بودند، مشروعیت تأسیس دادند. در سالهای دههی ۱۹۹۰، تمرکز رسانهها بر پاکسازی قومی منجر به طرح مباحث قابل توجه حقوق بشری در ساحت عمومی شد.
سازمانهای حقوق بشری مدعی بودند که به نام «جامعهی مدنی» سخن میگویند. این اصطلاح خود نشانگر یک استراتژی است: جامعهی مدنی در معنای خود از حکومت جداست. این مفهوم که تمایز قرن نوزدهم میان کشور قانونی(le pays legal ) و کشور واقعی ( le pays reel ) را به ذهن متبادر میکند ـ بین آنان که در قدرتند و آنان که نمایندهی گرایش اکثریت هستند ـ موجب طرح پرسشی میشود: چگونه جامعهی مدنی میتواند شکاف بین خود و حکومت را پر کند؟ چگونه میتواند حکومت را کنترل کند، و یا حکومت را وادارد تا ارزشهای جامعه مدنی را بازتاب دهد؟ به نظر میرسد این تمایز فرض میکند که دولت در حال حاضر به وسیله گروه کوچکی از خواص کنترل میشود، در حالی که «جامعهی مدنی» متشکل از جمعیت وسیع آگاه اندیش است.
این سازمانها در واداشتن برخی ـ شاید همهی ـ حکومتها نسبت به تغییر جهت سیاستهایشان برای رعایت ملاحظات حقوق بشری بیتأثیر نبودهاند؛ اما در این فرایند آنان بیش از مخالفان خود به دنبالهروی حکومتها تبدیل شده و عموماً تعداد اندکی از آنها خیلی ضّدسیستم به نظر میرسند. آنها به سازمانهای غیر دولتی(ان جی او)، عمدتاً واقع در کشورهای مرکز، تبدیل شدهاند و با این حال در پی به کار بستن سیاستهایشان در کشورهای پیرامونی بودهاند، جایی که اغلب به آنها به عنوان مأموران حکومتهایشان و نه منتقدان این حکومتها نگریسته شده است. به هر حال، این سازمانها به ندرت موفق به جلب حمایت تودهای شدهاند، و به جای آن به توانایی به کار گرفتن قدرت و موقعیت نخبگان مبارز خود در کشورهای مرکز اتکا کردهاند.
چهارمین و جدیدترین گونه، جنبشهای معروف به ضّدجهانیسازی بوده اند ـ نامی که نه چندان به وسیلهی خود این جنبشها، بلکه به وسیله مخالفانشان به آنها داده شده است. پیش از تظاهرات گسترده بر علیه اجلاس سازمان تجارت جهانی در سیاتل در نوامبر ۱۹۹۹ این اصطلاح به ندرت در رسانهها مورد استفاده قرار میگرفت. البته «جهانیسازی» مدافعان نئولیبرال تجارت آزاد کالا و سرمایه در سالهای دههی ۱۹۹۰ به نیرویی قوی تبدیل شده بود. تمرکز رسا نهای این «جهانیسازی» بر فوروم اقتصاد جهانی داووس بوده، و به کار بستن نهادی آن به وسیله توافق واشنگتن (۴ )، اعمال سیاستهای صندوق بین المللی پول و تقویت سازمان تجارت جهانی، به میان آمد. اجلاس سیاتل قرار بود لحظهی کلیدی در گسترش نقش سازمان تجارت جهانی باشد و اعتراضات چشمگیری که در عمل در روند اجلاس اخلال ایجاد کرد موجب شگفتی بسیاری شد. تظاهر کنندگان، که از سراسر قارهی آمریکای شمالی آمده بودند، چپ قدیم، اتحادیههای کارگری، جنبشهای اجتماعی نو، و گروههای آنارشیستی را شامل میشدند. در واقع، این امر که فدراسیون کار آمریکا و کنگرهی سازمانهای صنعتی [بزرگترین فدراسیون اتحادیههای کار آمریکای شمالی] حاضر شده بودند در چنین کنش مبارزهجویانهای در کنار گروههای طرفدار محیط زیست قرار گیرند، به ویژه در آمریکا، نشانگر رویکردی جدید بود.
پس از سیاتل، یک رشته تظاهرات پیوسته در جهان علیه نشستهای بین دولتی ملهم از نئولیبرالها، به نوبه خود، منجر به ایجاد «فوروم اجتماع جهانی» شد. اجلاس آغازین این فوروم در پورتو الگره در برزیل برگزار شده و دومین اجلاس آن، در سال ۲۰۰۲، بیش از ۵۰،۰۰۰ نماینده از بیش از هزاران سازمان از کشورهای جهان را به این شهر آورد. از آن پس نشستهای منطقهای متعددی برای فراهم کردن مقدمات فوروم اجتماع جهانی سال ۲۰۱۳ برگزار شده است.
ویژگیهای این مدعی جدید ایفای نقش جنبش ضّدسیستم نسبتاً از ویژگیهای کوششهای پیشین متفاوتند. اولین ویژگی آن این است که فوروم اجتماع جهانی به دنبال گردآوری همه انواع جنبشهای پیشین است ـ چپ قدیم، جنبشهای جدید، تشکیلات حقوق بشری، و دیگرانی که به ساد گی نمیتوان آنها را در دسته بندیهای پیش گفته قرار داد ـ و گروههایی را شامل میشود که به شیوهای کاملاً محلی، منطقهای، ملی، و یا فراملیتی سازماندهی شده اند. مبنای مشارکت یک هدف مشترک است ـ مبارزه علیه مشکلات اجتماعی ناشی از نئولیبرالیسم ـ و احترام مشترک نسبت به اولویتهای ضروری یکدیگر. نکته مهم این است که فروم اجتماع جهانی به دنبال گرد هم آوردن جنبشهایی از شمال و جنوب در یک چارچوب است. تنها شعار، تا کنون، این است: جهانی دیگر ممکن است. شگفتانگیزتر این که این فوروم به دنبال انجام کار خود بدون ایجاد یک روبنای ساختاری سراسری است. در حال حاضر فوروم تنها دارای یک کمیتهی هماهنگی بینالمللی، و پنجاه نمایندگی قوی از جنبشها و در مکانهای جغرافیائی متنوع است.
گرچه گلایههائی از جانب جنبشهای چپ قدیم مطرح شده مبنی بر این که فوروم اجتماع جهانی نمایی رفرمیستی دارد، اما تا کنون گلایهها در حداقل خود بوده است. شکایتکنندهها تنها ابراز تردید میکنند؛ آنان تا کنون چیزی را ردّ نکرده اند. البته وسیعاً تصدیق میشود که این درجه از موفقیت بر پایهی ردّ منفی نئولیبرالیسم، به عنوان یک ایدئولوژی و به عنوان عملکردی نهادین، حاصل شده است. بسیاری استدلال کرده اند که ضروری است فوروم اجتماع جهانی به سوی حمایت از برنامهای روشنتر و مثبتتر حرکت کند. این که فوروم قادر به چنین کاری باشد و هنوز بتواند از سطح موجود اتحاد و غیاب یک ساختار سراسری (ناگزیر پایگانی ) بهرهمند باشد، پرسش بزرگ دههی آینده است.
دورانی از گذار
اگر، آنچنان که در جای دیگری استدلال کرده ام، سیستم دنیای مدرن در بحران ساختاری به سر میبرد، و ما وارد یک «دوران گذار» شده ایم ـ دورانی از گسیختگی و درهم ریختگی ـ در این صورت مسائلی که فراروی جنبشهای ضّدسیستم قرار دارد آشکارا خود را به شیوهای متفاوت از مسائل قرن نوزدهم و بیشتر قرن بیستم مینمایانند.استراتژی حاکمیتمحور دو مرحلهای در شرایط کنونی بیربط شده است، و این خود ناتوانی بازماندگان سازمانهای پیشین ضّدسیستم را برای ارائهی مجموعهای دراز مدت و یا فوری از اهداف سیاسی توضیح میدهد. شمار اندکی که در جهت ارائهی این اهداف کوششی به عمل میآورند با تردید کسانی مواجه میشوند که امیدوار بودند پیروانشان باشند؛ و یا بدتر، با بی تفاوتی روبرو میشوند.
چنین دوران گذاری دارای دو مشخصهی چیره بر استراتژی ضّدسیستم است. مشخصهی اول این که آنان که بر سر قدرتند دیگر تلاش نخواهند کرد تا سیستم موجود را حفظ کنند (سیستمی که محکوم به تخریب خویش است)، بلکه، تلاش خواهند کرد اطمینان حاصل کنند این گذار منجر به ساخت سیستم جدیدی شود که بدترین ویژگیهای سیستم موجود را باز تولید کند : سلسله مراتب، امتیازمندی، و نابرابریهای آن. ممکن است آنها هنوز از به کار بردن زبانی که منعکس کنندهی مرگ سیستم موجود باشد خودداری کنند، اما استراتژی آنها بر پایهی چنین فرضی است. البته اردوگاه آنان متحد نیست، همان گونه که در تضاد بین به اصطلاح «سنتگرایان» راست میانه و بازهای جنگ طلب راست افراطی مشهود است. اما آ نان به سختی در تدارک پشتیبانی از تغییراتی هستند که در واقع تغییر نباشند، یعنی در پی سیستمی به بدی ـ یا بدتر از ـ سیستم موجود. دومین مشخصهی اساسی این است که دوران گذارِ سیستمی همانا دورانی از نایقینی عمیق است، دورانی که در آن دانستن نتیجهی کار ناممکن خواهد بود. تاریخ جانبدار هیچ یک از طرفین نیست. هر کدام از ما میتوانیم بر آینده اثر بگذاریم، اما نمیتوانیم دریابیم دیگران چگونه عمل میکنند تا آنان نیز بر آینده اثر گذار باشند.چارچوب اساسی فوروم اجتماع جهانی منعکسکنندهی این دوراهی است و بر آن تاکید دارد.
ملاحظات استراتژیک
بنابر این استراتژی دوران گذار باید شامل چهار مولفه باشد: چهار مولفه ای که صحبت در موردشان آسانتر از اجرای آنهاست. اولین مولفه، فرایند مناظرهی پیوسته و آزاد در مورد گذار و نتایج دلخواه ما از آن است. چنین فرایندی هرگز آسان نبوده و جنبشهای تاریخی ضّدسیستم هر گز در این زمینه خیلی خوب عمل نکردهاند. اما امروزه فضا مطلوب تر از همیشه است، و وظیفهی پیش رو فوری و ضروری است ـ امری که نقش روشنفکران را در این شرایط پر رنگ میکند. ساختار فوروم اجتماعی جهانی مناسب تشویق این مناظره است؛ اما اینکه فوروم توانایی تداوم آزاداندیشی را داشته باشد، موضوعی است که پاسخ آن را باید در آینده یافت.
دومین مولفهی دوران گذار را باید خود به خود بدیهی دانست: یک جنبش ضّد سیستم نمیتواند بر کنش دفاعی کوتاه مدت، از جمله کنش انتخاباتی چشم بپوشد. مردم جهان در زمان حال زندگی میکنند و باید به نیازهای فوری آنان پرداخته شود. هر جنبشی که بر این نیازها چشم پوشد ناگزیر حمایت منفعل گستردهای، که برای موفقیت درازمدت آن مهم است، را از دست خواهد داد. اما انگیزه و توجیه کنش دفاعی نباید بر درمان سیستمی ناموفق قرار گیرد، بلکه بیشتر باید بر جلوگیری از بدتر شدن اثرات منفی آن در کوتاه مدت باشد. این رویکرد، از جنبهی روانشناسی و سیاسی رویکردی کاملًا متفاوت است.
سومین مولفه باید تعیین اهداف موقت میانبُرد باشد که در جهتی درست حرکت کنند. من پیشنهاد میکنم یکی از مفیدترین این اهداف ـ به سبب جنبههای ذاتی، سیاسی، و روانشناسی آن ـ کوشش در جهت کالازدایی گزینشی اما همواره در حال گسترش باشد. ما امروزه در معرض رگبار تلاشهای نئولیبرالی برای کالایی کردن چیزهایی هستیم که پیش از این به ندرت برای فروش به بخش خصوصی اختصا ص مییافت و یا هرگز اختصاص نمییافت: جسم انسان، آب، بیمارستانها. ما نه تنها باید با این اقدامات مخالفت کنیم، بلکه باید در جهت مخالف آن حرکت کنیم. صنایع، به ویژه صنایع ناموفق باید غیرکالایی شوند. این به معنی «ملی کردن» آنها نیست. در وجه عمده، این عمل صرفاً نوع دیگری از کالاییکردن است. بدین معنا که ما باید به ایجاد ساختارهائی در بازار دست بزنیم که هدفشان، به جای سود دهی، موفقیت در انجام کار و بقا در بازار باشند. این امر، همانگونه که ما از تاریخ دانشگاهها و بیمارستانها میدانیم ـ نه همه بلکه بهترین آنها ـ امکان پذیر است. چرا چنین منطقی برای کارخانههای فولاد که در تهدید روند مکانزدائی [delocalization] قرار دارند ناممکن باشد؟
سرانجام، ما باید معنای ذاتی تاکید دراز مدت خود را تعریف کنیم: من آن را جهانی میدانم که نسبتاً دمکراتیک و نسبتاً برابریخواهانه باشد. میگویم «نسبتاً» زیرا واقعگرایانه است. همواره تمایزهائی در اجتماع وجود خواهند داشت، اما دلیلی ندارد که این شکافها گسترده، پوشیده، و ارثی باشند. آیا این همان چیزی است که پیش از این سوسیالیسم یا حتی کمونیسم خوانده میشد؟ شاید آری و شاید هم نه. این پرسش ما را به موضوع مناظره برمیگرداند. ما نیاز داریم به اینکه از پیش فرض در مورد چگونگی جامعه بهتر (نه جامعهی کامل) خودداری کنیم. ما نیاز داریم به این که موضوع را به بحث بگذاریم، طرح آن را بریزیم، و ساختارهای آلترناتیو را تجربه کنیم تا از آن شناخت پیدا کنیم؛ و ما نیاز داریم که این کارها را همزمان با پیشبرد سه قسمت اول برنامه مان برای جهان بیسامان و در حالِ گذارِ سیستمی انجام دهیم. و اگر این برنامه ناکافی است، که به احتمال زیاد چنین است، این ناکافی بودن با ید بخشی از مناظره باشد، بخشی که نکته اول برنامه خواهد بود.
پانویسها:
۱. امانوئل والرستاین، جامعه شناس، مورخ، و متخصص علوم اجتماعی آمریکائی، و تحلیل گر نامدار سیستمهای جهانی است. برخی از کتابهای او عبارتند از مجموعه دو جلدی سیستم جهانی مدرن؛ نژاد، ملت، طبقه؛ آفریقا و دنیای مدرن؛ تغییر شکل انقلاب؛ و ناپایداری دانش.
۲. تئوری سیستم جهانی والراستاین بر مبنای تحلیل تاریخی سرمایهداری است که در آن اروپا به سبب روندهای ویژهی تاریخی (دستاندازی و مستعمره کردن قاره امریکا) موفق دستیابی به منابع طبیعی شد که به اروپا جایگاه امتیازمندی در سیستم جهانی داد. در این تئوری، به این کشورهای اروپائی (مانند انگلستان و فرانسه) «مرکز» گفته میشود. کشورهای «پیرامونی» کشورهای مستعمرهای هستند که حضور و نقش آنها در سیستم جهانی تنها به سبب فراهم آوردن مواد اولیه برای صنایع اروپائی است. کشورهای «نیمهپیرامونی» کشورهائی با صنایع کوچک هستند که از نظر کارکرد خود در اقتصاد جهانی در میان مرکز و حاشیه در نوسان هستند.
۳.واژهی روسی «نومنکلاتورا» در اتحاد شوروی (و پس در کشورهای مانند آن) به طبقهی بالای بوروکراتیک اطلاق میشد که در آن افراد به سبب باندبازی درونی در بالاترین ردههای حزب کمونیست به مشاغل مدیریتی ردهی بالای کشوری گمارده میشدند، بیآنکه دانش مدیریتی یا علمی برای آن داشته باشند. طبقهی مدیریتی جمهوری اسلامی نیز از این مدل پیروی میکند.
۴. اصطلاح توافق واشینگتن در سال ۱۹۸۹ به وسیله جان ویلیامسون، اقتصاد دان، مطرح شد، و هدف از آن توصیف ده نسخهی نسبتاً مشخص سیاستهای اقتصادی بود. او این ده نسخه را به عنوان بسته اصلاحی «استاندارد اِی» در نظر میگرفت که به وسیله سازمانهای مستقر در واشنگتن مانند صندوق بینالمللی پول، بانک جهانی، و خزانه داری آمریکا، در کشورهای بحران زده در حال توسعه به کار بسته شود. این نسخهها شامل سیاستهایی بود در زمینههائی مانند تثبیت اقتصاد کلان، بازگشایی درها به روی تجارت و سرمایه گذاری، و گسترش نیروهای بازار در اقتصاد داخلی.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
محسن صفاری؛ مترجم ساکن ونکوور – کانادا است که نوشتن مقالات اقتصادی را از زمان دانشجویی با نشریه دانشجویی باران در لاهیجان آغاز کرده و تاکنون نیز ترجمههای زیادی از او در نشریات فارسی بهویژه شهروند بیسی و سایت شهرگان چاپ شدهاست.
کتاب «زمین، سیاره آسیب پذیر: تاریخ اقتصادی کوتاهی از محیط زیست» اثر جان بلامی فاستر را ترجمه کرده که در سال ۱۳۹۵ در تهران، توسط انتشارات جهان ادیب، منتشر شدهاست.
کتاب «تله ی پیشرفت، پژوهشی در زمینه های محیط زیستی فروپاشی تمدنهای باستانی» نوشته رونالد رایت در زمستان ۱۳۹۸ از سوی نشر چشمه انتشار یافت که تاکنون به چاپ چهارم رسیده، و نسخه صوتی آن نیز منتشر شده است. کتاب «انقلاب زیست بومی، صلح با کرهی زمین» نوشته جان بلامی فاستر را پاییز ۱۴۰۰ نشر چشمه منتشر کرد.
کتاب «تاریخ جهان در آیینه هفت چیز ارزان» از سوی همین انتشاراتی در آینده نزدیک منتشر می شود.