داستان هنریتا
شصت و نه سال پیش، در فوریه سال ۱۹۵۱ ، زن سیاه پوستی به نام «هنریتا لکز Henrietta Lacks» به درمانگاه زنان در دانشگاه معتبر جانز هاپکینز Johns Hopkins، در مریلند آمریکا، مراجعه کرد. هنریتا از خون ریزی در فواصل بین عادات ماهیانه شکایت داشت. همچنین میگفت که در ناحیه لگن گرههایی حس میکند.
هنریتا سی و یک سال داشت و در سال ۱۹۲۰، در ایالت ویرجینیا، زاده شده بود. نام او در هنگام تولد لورتا Loretta بود. این که چه شد که بعدها نام او به هنریتا تغییر یافت چندان آشکار نیست. مادر هنریتا در سال ۱۹۲۴، هنگامی که او تنها چهار سال داشت، حین زایمان دیگری درگذشت. پدر، که به تنهایی نمیتوانست کودکانش را اداره کند، به شهر دیگری در همان ایالت و نزدیک به اقوام مهاجرت کرد و بچهها را به قوم و خویشها سپرد. بنا شد هنریتا با پدربزرگ زندگی کند. پدربزرگ کشاورز بود و در مزرعه تنباکو کار میکرد. در کلبه چوبی دو طبقه پدربزرگ، در محلهای که روزگاری راسته بردهها بود، هنریتای چهار ساله به همراه عموزادهاش دیوید که پنج سال از او بزرگتر بود یک اتاق مشترک داشتند.
هنریتا در سال یعنی ۱۹۳۵، در چهارده سالگی، از همین پسر عمو صاحب اولین فرزند خود شد. فرزند دوم آنها در سال ۱۹۳۹ به دنیا آمد. این پدر و مادر جوان در سال ۱۹۴۱ سرانجام ازدواج کردند. در همان سال دیوید و هنریتا به اتفاق فرزندانشان، ویرجینیا را ترک کردند و به مریلند رفتند. در آنجا دیوید در یک کارخانه فولاد مشغول به کار شد. سرانجام دیوید توانست، با کمک یکی از بستگان، خانه کوچکی در یکی از قدیمیترین محلههای سیاه پوستان بخرد. هنریتا در مریلند سه فرزند دیگر هم به دنیا آورد. آخرین فرزند او در سال ۱۹۵۰ متولد شد و چهار ماه پس از این زایمان بود که هنریتا به درمانگاه زنان بیمارستان مراجعه کرد.
پزشک درمانگاه در حین معاینه متوجه تودهای به قطر حدود دو و نیم سانتیمتر در دهانه رحم هنریتا شد. چند ماه قبل که هنریتا آخرین فرزند خود را به دنیا میآورد ظاهرا تودهای در آنجا نبود. این نشانه خوبی نبود. باید از توده نمونه برداری میشد تا نوع آن تشخیص داده شود. این کار انجام شد و چهار قطعه بافت را برای تشخیص به آزمایشگاه فرستادند.
بخشی از نمونهها برای تشخیص به آزمایشگاه آسیب شناسی رفت و در آنجا پاتولوژیستها تشخیص دادند که هنریتا مبتلا به سرطان گردن رحم، از نوع مهاجم ، است. اما تمام نمونه به آزمایشگاه آسیب شناسی نرفته بود. بخش دیگری از نمونه را ، بدون آن که هنریتا و همسرش بدانند، به آزمایشگاه کشت سلولی فرستادند و این بخش بود که سرنوشت دیگری در جهان پیدا کرد. مدیر آزمایشگاه کشت سلولی در دانشگاه جانز هاپکینز در آن زمان پزشک دانشمندی بود به نام دکتر George Gey . دکتر گی ،به همراه همسرش، سالها بود که روی کشت سلولها کار میکردند. هدف آنها در این زمان آن بود که بتوانند سلولهای سرطانی را در محیط آزمایشگاهی کشت دهند. این کار به دانشمندان امکان می داد که رفتار این سلولها را در آزمایشگاه بررسی کنند و راههای بهتری برای درمان آنها پیدا کنند. تا آن زمان در این کار موفقیت چندانی به دست نیامده بود. سلولهای کشت داده شده در آزمایشگاه ، تا مدتی زنده میماندند و تکثیر میشدند ولی پس از آن توان زندگی در ظرفهای کشت را از دست میدادند و میمردند.
در آن زمستان سال ۱۹۵۱، سلولهای هنریتا ، مثل همه سلولهای دیگر، وارد آزمایشگاه دکتر گی شدند. در آنجا برچسبی خوردند و نام HeLa (دو حرف اول نام و نام فامیل Henrietta Lacks ) به آنها داده شد و سپس، در محیطهای مخصوص، کشت داده شدند. بعد از چند روز دکتر گی و همکارانش متوجه پدیدهای غیر عادی شدند. آنها تا به حال حدود سی نوع سلول سرطان گردن رحم را کشت داده بودند که همه آنها پس از مدتی در محیط آزمایشگاه میمردند. اما، سلولهای هنریتا رفتار متفاوتی داشتند ؛ یعنی این که در آزمایشگاه زنده میماندند و تکثیر میشدند و سلولهای حاصل از آنها هم همین خاصیت را حفظ میکردند. اصولا یکی از خصایص سلولهای سرطانی آن است که ژنهایی که باید مرگ برنامه ریزی شده سلول را فعال کنند در این سلولها غیر فعال می شوند. به همین دلیل در درون بدن ، سلولهای سرطانی نه تنها سریع متولد شوند و تکثیر میکنند، بلکه دیرتر از سلولهای سالم بدن هم میمیرند. اما در محیط آزمایشگاه این اتفاق تا به حال نیفتاده بود. سلولهای هنریتا مرگ نداشتند و جاودانی بودند. تا زمانی که در محیط مناسب قرار داشتند، میشد آنها را در میلیونها میلیون نسخه تکثیر کرد. به این ترتیب دانشمندان این امکان را داشتند که روی این سلولها هر نوع آزمایشی انجام دهند.
وقتی هنریتا برای پیگیری درمان خود مراجعه کرد، دکتر برای بار دوم هم از او نمونه برداری کرد. ماجرا این بار هم به هنریتا اطلاع داده نشد. سلولهای نمونه برداری دوم هم ، که حالا دیگر نام رسمی سلولهای HeLa داشتند، باز هم همان رفتار را در آزمایشگاه نشان میدادند. آنها فنا ناپذیر بودند و میشد آنها را به هر تعداد تکثیر کرد و در اختیار محققین عالم قرار داد. سلولهای بدن هنریتا جهان علم سلولی را یک گام بزرگ به پیش رانده بود.
اما خود هنریتا از همه اینها بی خبر بود. او داشت با هیولای سرطان که بر گردن رحم او چنگ انداخته بود مبارزه میکرد. سرطان او در مرحله پیشرفته بود. هنریتا، مطابق دانش زمانه، تحت پرتو درمانی قرار گرفت. اما سرطان به پیشرفت خود ادامه میداد و پرتوهای شلیک شده به سوی آن نمیتوانستند جلوی پیشروی آن را بگیرند. سرطان در همه بدن پخش میشد. هنریتا سرانجام پس از نیمه شب اکتبر سال ۱۹۵۱ با درد فراوان در گذشت. او نمیدانست که بخشی از بدن او، همان سلولهایی که اسباب مرگش شده بودند، د رهمان زمان، در آزمایشگاه دکتر گی زندهاند و سرنوشت دیگری در پیش دارند.
دکتر گی، همان دانشمندی که اول بار سلولهای HeLa را کشت داد ، مرد گشاده دستی بود. او هیچگاه این سلولها را نفروخت . او آنها را به راحتی در اختیار هر دانشمندی که برای تحقیق به آنها نیاز داشت قرار میداد. او همچنین هرگز حق استفاده انحصاری (patent) برای خود کسب نکرد. بسیاری از دستاوردهای امروز پزشکی مثل واکسن فلج اطفال، باروری خارج از رحم، شبیه سازی cloning و یا کشف داروی وین کریستین vincristine که از داروهای مهم شیمی درمانی است همه حاصل تحقیقاتی هستند که روی سلولهای HeLa انجام شده است. این سلولها را حتی به فضا بردهاند تا اثر جاذبه صفر را روی سلولهای بدن انسانی مطالعه کنند.
اما همه به سخاوت دکتر گری نبودهاند .پس از مدتی حول کشت و تکثیر و فروش سلول های HeLa کسب و کارهای میلیارد دلاری شکل گرفت. در حالی که هنریتا با فقر و درد مرد و فرزندان و نوادگان او هم با بی چیزی و مسکنت زندگی میکنند عدهای از فروش سلولهای HeLa در آمدهای میلیون دلاری کسب میکنند. گویی ژن های هنریتا در دو مسیر به حیات خود ادامه میدهد: یکی مسیر فرزندان و نوادگانش که سرشار از درد و رنج است؛ و دیگری مسیر پر از پول و ثروت سلولهای سرطانیاش. ثروتی که فرزند ها و نوه های هنریتا، هرچند که پارهای از همان ژنها را دارند، از آن بی نصیب ماندهاند. یک بار، بعدها، دختر هنریتا پرسیده بود که اگر مادر من برای علم پزشکی این قدر مهم بوده است پس چرا فرزند او هنوز بیمه پزشکی ندارد؟
ماجرای هنریتا سوالهای زیادی را پیش روی ما میگذارد:
۱-آیا این اخلاقی است که بخشی از بدن یا سلولهای یک فرد بدون اطلاع و یا رضایت او برای کارهای علمی مورد استفاده قرار بگیرد؟
۲- اگر هم فرض کنیم که فرد بر بدن خود حقی داشته باشد آیا این حق به ورثه او هم منتقل میشود؟ مثلا فرزندان هنریتا حق دارند که آزمایش کردن روی سلول مادر خود را متوقف کنند؟ یا مثلا تصور کنیم که به کلیه فردی ، پس از فوت او نیاز پیدا شود، آیا باید از وراث قانونی اجازه پرسید؟ آیا وراث هر فرد مالک اعضای بدن او پس از مرگ هم هستند؟
۳- آیا اخلاقی است که، در مواردی شبیه به این، از حق یک فرد به نفع سودی که کل جامعه ممکن است ببرد صرفنظر کرد؟
۴- آیا خود هنریتا اگر زنده بود حقی از پولی که از فروش سلولهای HeLa به دست میآید داشت؟
۵- گیریم هنریتا چنین حقی میداشت، آیا این حق به فرزندان و نوادههای او هم منتقل میشود؟
پاسخ به سوالهایی از این دست آسان نیست؛ اما اینها دغدغه های اخلاقی تحقیقات امروز پزشکی هستند. حل این دغدغه ها از عهده یک نفر خارج است. باید مجموعه ای از فیلسوفان اخلاق، دانشمندان و پزشکان به همراه قانون گذاران برای این نوع سوالها پاسخهای شایسته و درست بیابند. اخلاق مثل موجود زندهای است که همراه با جوامع انسانی رشد و تغییر میکند. اخلاق کهن برای بسیاری از سوالهای روز پاسخ درخور ندارد. زندگی در جهان نوین نه تنها به آداب و علم جدید نیاز دارد بلکه به اصول اخلاقی نو و روزآمد هم محتاج است.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
دکتر صبا هدا پزشک و متخصص پاتولوژی در ایران و هیپنوتراپیست در کانادا است که در نورت ونکوور مشغول فعالیت است. برای آشنایی بیشتر میتوانید به وبسایت او www.hodawellness.com یا وبلاگ www.cherishbeing.com و یا کانال تلگرامی https://t.me/hypnosisandhealth مراجعه بفرمایید.