Advertisement

Select Page

داستان کوتاه «آن»

محسن حسنیان

 

یک

همه‌ی تنهایی‌ام در آن طبقه ساکن بود. بیرون از آن‌جا کسی مرا نمی‌شناخت. همیشه آن طبقه را همراه خودم داشتم. پنجره‌هایش باز بود اما هیچکس از آن، بیرون را نگاه نمی‌کرد. مسلما آنهایی هم که مرا نگاه می‌کردند، چشم‌هایشان بسته بود. روز نخست که چراغ‌ها را زودتر از موعد مقرر همیشگی خاموش کردند؛ باد می‌آمد. گرد بود و غبار. چشم‌هایم را بستم و دنبال صدای پاهایی که داشتند فرار می‌کردند؛ دویدم. مهم آن بود که آن‌جا نباشم. جایی ثابت که دست‌شان برسد به من. امیدوار بودم جایی بتوانم چشم‌هایم را باز کنم. جایی در همین جهنم که مرا در خود نگه‌ داشته‌بود. جهنمی کاهل که نه عذاب می‌داد نه رهایم می‌کرد. جایی که تکیه بدهم و زل بزنم.

دو

           انتهای همه‌ی کوچه‌ها رد خون بود و سگی در حال لیس زدنش. عجله‌ داشتم زودتر برسم به طبقه‌ی سوم خودم. کنار هر سگ، شبحی با داس ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. نگاه‌مان می کرد؛ مشتاق و منتظر. هنوز چراغ‌ها روشن بود و می‌شد نبود، دم دست‌شان. از کنار هر کدام که می‌گذشتم، چیزی می‌گفت. زیر لب با خنده‌ای ریز. تکرار سین‌ها و خ‌ها. چشم‌هایم را می‌قاپیدم از صورت و صداهای‌شان. همه‌ی حواسم به پاهایم بود که گیر نکند و نخور‌د به جایی و چیزی. ‌وقتی نفر جلوترم شروع کرد به دویدن؛ بی‌اختیار من هم دویدم. یک‌نفس تا جهنم.

سه

           طبقه‌ی سومی که همیشه بیرونش صدای رفتن بود. طبقه‌ای که گویا زنگ نداشت. آپارتمانی دو کله که چشمی همیشه در حال نظاره کردنش بود. پنجره‌های کدر جهنمی که مرا در خود پناه داده بود. از خشم آنها. یا بهتر است بگویم آن. روز نخست همه چیز را فروختم و با پولش چند بلیت قطار گرفتم. معامله‌ی بدی نبود. مبل در برابر ریل. ظهر روزی که باید حرکت می‌کردم پشیمان شدم. نمی‌دانستم چرا. می‌بایست در غارم را می‌پوشاندم، با بزرگ‌ترین سنگ. روی نیمکتی زیر قارقار کلاغ‌ها نشستم و چشم دوختم به پاهای مردم. «دراز و بی‌هوده‌اند». خوابم می‌آمد. بلیت‌ها را پس دادم و خانه‌ای اجاره کردم. معامله‌ای واقعی. ریل در برابر تخت. تختی که نبود. خانه‌ای وسط جهنم. گوشه‌ی راستْ سمت چپ. در را بستم. با میخی از همان جهنم که همیشه همراه داشتم. چکشش قطعا خودم بودم. روی موکت دراز به دراز افتادم و مورچه‌ها را شمردم.

چهار

یادم آمد وقتی گفتم: «نگاهم نکن»، خندید. شروع کردم به شمردن. سی و سه ثانیه طول کشید خنده‌اش. ثانیه‌هایی که انگشت‌هایم سعی می‌کرد صدایش را خفه کند. صدایش اما دور بود. دستم نمی‌رسید. یک طرف صورتم را چسباندم به موکت و جیغ کشیدم. خنده‌اش لحظه‌ای قطع شد و دوباره شروع. کم‌کم یاد گرفتم. می‌خندد و من جیغ می‌کشم. تقریبا تمام طول شب. ساعاتی از شب که هیچ صدایی نیست و نفس که می‌کشی، تحملش سخت می‌شود. مثل وقتی که اعصابت از صدای کشیده شدن قاشقی روی بشقاب خالی‌ات در طبقه‌ی سوم آپارتمانی در وسط جهنم خرد شود. چشم‌هایی که از میان پلکش زبان‌درازی می‌کند و هر چه می‌گویی را بالا می‌آورد روی صورتت. جیغ می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم. عرق کرده‌ام. فایده‌ ندارد. جایی پنهان شده که نمی‌بینمش.

پنج

شب‌هایش برای من سرد بود. تمام روز عرق می‌کردم. شب‌ها، چراغ‌ها را زودتر از موعد خاموش می‌کردند. نُه ماهی می‌شود. چراغ‌ها خاموش می‌شود و پچ‌پچ‌ها آغاز. هزاران دهان در گوش هم چیزی را که نمی‌دانند زمزمه می‌کنند. اگر دیر برسم در بسته می‌شود. در خانه‌ام، که دقیقا درش مال من نیست. صدای پاها، دویدن‌ها و زمین خوردن‌ها. صدای باد سردی که نمی‌وزد و هست. کنار دیواری، در تاریک‌ترین گوشه‌ی کوچه پنهان می‌کنم خودم را. سمت راستْ گوشه‌ی چپ. سه مرد، سه مرد دیگر را تعیقب می‌کنند. 
«کجایی»؟

شش

سردی هوا در مشتم. کوچه‌ها که مدام قطع می‌شوند. کوچه، پسِ کوچه. سر هر گذر انگار یکی نشسته و صدایی که نمی‌دانم از کجا بلند شده. صدایی که جیغ می‌کشد و خنده‌ای که پاسخش را می‌دهد. خودم را می‌کشم کنار دیوار. جایی دورتر از نور چراغ‌ها. نگاهش می‌کنم. سگ نیست. یک نفر افتاده زمین و در خودش مچاله شده. ضجه می‌زند و دور خودش می‌پیچد. توده‌ای سیاه که زیر نور چراغ‌ها ناله می‌کند. برای لحظه‌ای نگاهم می‌افتد به صورتش. خونی که از دهانش می‌زند بیرون. صدای پاهایی که از کوچه‌ی پشتی دوان‌دوان می‌گذرند. و نفس‌نفس زدن‌ها. بیشتر فرومی‌روم در دیوار.

مرد با صورت خونینش، می‌خزد. می‌خزد سمت من. نصف بدنم را که نور بیرون ریخته، نمی‌توانم پنهان کنم. صدای گریه‌ی مردانه‌ای از پشت کوچه می‌آید. «خفه شو». صدایی زنانه و محکم. حتا نفس هم نمی‌کشم. می‌خواهم نباشم آن‌جا. دیوار را بغل می‌کنم.

هفت

می‌گویم: «دستم را می‌گذارم روی چشمم». قبول نمی کند. فقط می‌خواهد که چشم‌هایم را باز نکنم، یا اگر باز است نبندمشان. «همین کافی‌ست». بعد دوباره غیبش می‌زند. صدایی از پشت بام می‌آید. بله، دوباره شروع کرده است به دویدن. کمی که می‌گذرد آرام می‌گیرد. صدای بلند نفس‌هایش را می‌شنوم. کمی بعد، از آن پنجره‌ی دُمبه‌ای نگاهش می‌کنم. سرش را خم کرده و دارد نگاهم می‌کند. «باز نگه‌شان داشتم». لبخند می‌زند. با نیمی از لبش. به سایه‌‌اش زل می‌زنم که سنگینی‌اش غرق خوابم می‌کند. بیدار شدن از خوابی که در آن چشمانت را ببندی عصبی‌اش می‌کند. آن‌وقت شروع می‌کند به خندیدن، طوری که انگار دارد جیغ می‌کشد. نمی‌خوابم. نه به خاطر جیغ و خنده‌اش. کاملا عادتم شده. هر از گاه چشم‌های بازم، بسته می شود؛ یا چشم‌های بسته‌ام باز می‌شود. نمی‌خوابم؛ چون در خواب‌هایم مردی مرا می‌جود آرام‌آرام و بعد می‌بلعد. بعد خودش را می‌جود و سرانجام، دهانی می‌ماند و جیغ و خنده‌هایش. همیشه وقتی آن دهان خودش را می‌بلعد از خواب می‌پرم. دهانی گرسنه که آرام از کنارم می‌خزد سمت پاهایم. همان‌جا دراز می‌کشد و خودش را می‌مالد بهم. بعد خیلی ملتمسانه می‌گوید: «بخواب، گرسنه‌ام».

هشت

مدت‌هاست که دیگر دنبالش نمی‌گردم. هر وقت بخواهد سر و کله‌اش پیدا می‌شود. اول از سوراخ دیوار. بعد میان پرزهای موکت و دست آخر، همراه مورچه‌ها و آن مرد مراقب. من روی موکت یله می‌شوم و سعی می‌کنم نگاهش را نادیده بگیرم. همان‌جا سمت راستْ گوشه‌ی چپ اتاق تکیه داده و دارد نگاهم می‌کند. بعضا دور خودش می‌پیچد. صورتش سرخ می‌شود و خون از میان پاها و دهانش می‌زند بیرون. بعد هم طبق معمول، توده‌ی لزج کوچکی شروع می‌کند به جویدنش. چیزی کوچک، کوچک‌تر از قبر نوزادی متولد نشده. می‌بلعدش و بعد تکیه می‌دهد به جای او. با همان چشم‌ها، دوباره نگاهم می‌کند. هرگز حس نکرده‌ام که این نگاه غریبه یا تازه است. نه، این همان نگاه خورده شده‌است که به همین زودی‌ها خورده خواهدشد.

نه

سطلی از رنگ سیاه بود که می‌پاشیدند. پیش از آن که همه چیز و همه جا سیاه شود، باید برگشت. همه در شتاب بودند و حرف‌ها نیمه‌کاره رها می‌شد. دست کودکی دنبال دست مادرش می‌دوید و باد پشت سر تک‌تک درها عربده می‌زد؛ و من خودم را چسبانده بودم به دیوار.

ده

مرد، غلت‌زنان افتاد روی کفش‌هایم. دهان و صورتش پر از خون بود و دندان‌هایش را می‌سابید به هم. با لگد زدمش و کمی از من دور شد. یک قدم دورتر، خون بالا آورد و دوباره خزید سمتم. صدای پاها و دویدن‌ها از کوچه‌ی پشتی نزدیک‌تر می‌شد. داشت خرخر می‌کرد و می‌پیچید به پاهایم. پای چپم را گذاشتم روی صورتش و فشردمش. سرش ثابت زیر پایم مانده بود و تنش تقلا می‌کرد در برود. صداها، درست پشت سرمان بودند. چند صدای مردانه و یک گریه‌ی کودکانه. یکی از صداها می‌گفت: «خانه‌ام همین‌جاست». و صدایی با سیلی از او می‌خواست خفه شود. نمی‌خواستم صدایمان را بشنوند. هر چند خانه‌ی من در همین کوچه بود اما، الان من در آن نبودم. نگاهم افتاد به چشم‌های مرد که برآمده بودند و تندتند می‌چرخیدند و بال‌بال می‌زدند. انگشتم را گذاشتم روی لب‌هایم و آرام و کشدار گفتم: «هیس». بعد اشاره کردم به صداهایی که از پشت  می‌آمد. من ترسیده بودم اما او، انگار نمی‌ترسید. تقلا می‌کرد که رهایش کنم. ناگهان دهانش زیر کفشم وا شد، شروع کرد به گاز گرفتن پایم. نوک کفشم را به دندان گرفته بود و فشارش می‌داد. سعی کردم کفشم را دربیاورم اما، او کفش و پا را باهم به دندان گرفته بود و مدام بیشتر می‌فشردشان. تکیه دادم به دیوار و با پای دیگرم چند لگد زدم به او. فایده‌ای نداشت. دردم گرفته بود. انگشت‌های پایم داشت کنده می‌شد. نباید داد می‌زدم. گریه‌ام گرفت و خوردم زمین. دست‌هایم را گذاشتم دو طرف دهانش و سعی کردم بازش کنم. زورم نمی‌رسید. دراز به دراز افتادم کف خیابان و او آرام‌آرام داشت بالاتر می‌آمد. مچ پای چپم در دهانش بود و داشت مرا می‌بلعید.

یازده

زندگی‌ام بدون هیچ چیزی روی موکت کنار مورچه‌ها می‌گذشت. هر از گاه به او یا آن اشاره می‌کردم و ازش می‌خواستم چیزی بگوید. چیزی برای پنهان کردن صدای برخورد قاشق با بشقاب. برای پنهان کردن صدای نفس‌هایم. اما همیشه ساکت بود. گوشه‌ای که انتخاب کرده بود برای نشستن و تماشای من، مرا کاملا در اختیارش می‌گذاشت. سمت راستْ گوشه‌ی چپ. جایی که همه‌ چیز را می‌دید، بی‌آن‌که دیده شود.

روزهایی بود که، می‌توانستم بیرون بروم؛ سوار اولین قطار یا اتوبوس شوم و برای همیشه قید آن خانه را بزنم. روزهایی که کسی منتظرم نبود و نگاهم نمی‌کرد. اوایل بیرون هم می‌رفتم. سعی داشتم جایی پیدا کنم برای خودم. جایی که گو‌شه‌ی راست‌ْ سمت چپ نداشته‌‌باشد. اما هر جا می‌رفتم، کسی یا چیزی آن‌جا بود. من با نوع نگاه‌هایشان می‌دانستم که این نگاه از گوشه‌ی راست ْ سمت چپ است. چیزی در این نگاه نبود که آن را از سایر نگاه‌ها جدا کند. نه؛ مطلقا هیچ چیز غیر عادی‌ای در این نگاه نبود. فقط کافی بود یک‌بار یکی از این نگاه‌ها بیفتد رویت؛ بعد از آن همه چیز تغییر می‌کرد. همه‌ی چیزی که می‌خواهی این است که جایی باشد بدون آن گوشه‌ و آن نگاه. شاید تنها ویژگی‌اش همین باشد. همین که می‌خواهی نباشد.

در همین جست‌وجوها، که می‌خواستم از شرش خلاص شوم، مردی که یک پا نداشت نزدیکم شد. روز بود و چراغ‌ها هنوز روشن. نمی‌شد بایستم تا او کاملا برسد به من. جلب توجه می‌کرد و من می‌ترسیدم. حرکتم را تندتر کردم. صدای جست‌وخیز او از پشت می‌آمد. صدای یک پا و یک عصای فلزی. داشت تعقیبم می‌کرد. به سرم زد که فرار کنم. کار خطرناکی بود. منصرف شدم و تصمیم گرفتم کمی آهسته‌تر راه بروم. شاید اصلا مرا تعقیب نمی‌کند و صرفا مسیرمان یکی‌ست. فکری کاملا اشتباه. همان‌طور که نزدیکم می‌شد و داشت از کنارم به آرامی عبور می‌کرد، گفت: «نگاهم نکن».

دوازده

کشان‌کشان خودم را رساندم خانه. خودم را و او که پایم در دهانش بود. پله‌ها را خزیدیم. از آخرین پله، از ورودی اتاقم به رد خون خودم و دهان او نگاه کردم. راهرو نیمه تاریک بود. اتاقم تاریک. خزیدم وسط اتاق و جیغ کشیدم. با جیغ من خنده‌اش گرفت و توانستم خودم را از دهانش بیرون بیاورم. مچ پایم را چنگ زدم و دور خودم پیچیدم. او آرام خزید در گوشه‌ای و تکیه داد به دیوار.

سیزده

دیگر نمی‌خواستم جایی بروم. جایی نداشتم یا جایی نبود. برای من هیچ فرقی نمی‌کرد. همان‌قدر که بی‌جا بودم برای ماندن، بی‌جا بودم برای رفتن. دراز کشیدم روی موکت و اجازه دادم مورچه‌ها خونم را بمکند. مقابل چشم‌های دائما باز او. چشم‌هایی که انگار من و تمام زندگی‌ام را در خود داشت. مثل یک پیله دورم تنیده بود و حالا من می‌خواستم درونش پنهان شوم. به نظرم تنها کاری که می‌بایست انجام می‌دادم، فرورفتن در آن چشم‌ها بود. این‌که فروبروم و بعد کاری کنم که آن چشم‌ها برای همیشه بسته بمانند. بارها به او گفته‌ام که چشم‌هایش را ببندد. طوری نگاهم می‌کند که انگار تنهاست. انگار من هیچ صدایی ندارم و چیزی نمی‌توانم بگویم. در صورتش چیزی دیده نمی‌شود. چیزی غیر از دو حفره.

چهارده

– چی کار می‌کنی؟
گفتم: هیچ.        
– کجا را نگاه می‌کردی؟   
گفتم: جای خاصی نبود.    
– کجا را نگاه می‌کردی؟   
گفتم:‌ آن‌جا. رفت و آمد‌ها را.         
– از روی نیمکت؟
گفتم: بَ.. بله.    
– نباید نگاه می‌کردی.       
گفتم: نمی‌دانستم.  
– عذر بدتر از گناه.         
گفتم: دیگر نگاه نمی‌کنم.    
– دیر شده برای این کار.   
گفتم: عذر می‌خواهم.       
– از من؟
گفتم: بله.
– کافی نیست.
گفتم: از… از هر کس دیگری هم که بگویید.
– کافی نیست.
گفتم: کتکم می‌زنید؟
– نه.
گفتم: پس؟
– چشم‌هایت را ببند.
گفتم: چشم.
– حالا برگرد خانه.

پانزده

زندگی‌ام روی موکت، دور از مابقی می‌گذشت. زندگی‌اش روی موکت، دور از مابقی می‌گذشت. می‌توانستم نباشم یا ادای نبودن دربیاورم. می‌توانست نباشد یا ادای نبودن دربیاورد. اگر می‌شد نگاهم نکند. اگر می‌شد نگاهش نکند. دیگر نباید به حرفش گوش بدهم؛ انگار اصلا وجود ندارد. دیگر نباید به حرفم گوش بدهد؛ انگار اصلا وجود ندارم. دور از بقیه، ‌هر چیز زائدی را دور می‌ریزم. دور از بقیه، هر چیز زائدی را دور می‌ریزد. الا خودم. الا خودش. چه اهمیتی دارد؟‌ چه اهمیتی دارد؟ مگر همین را نمی‌خواستم؟ مگر همین را نمی‌خواست؟ همه‌ی چزهایی که می‌توانستم بالا بیاورم را قورت داده‌ام. همه‌ی چیزهایی که می‌توانست بالا بیاورد را قورت داده‌است. تک‌تک وسایل خانه و بلیت‌ها. تک‌تک وسایل خانه و بلیت‌ها. الان بدون همه‌ی آنها، بدون خودم. الان بدون همه‌ی آنها، بدون خودش. هر از گاه به سرم می‌زند بروم بیرون داد بزنم: «کجایی»؟ هر از گاه به سرش می‌زند برود بیرون و داد بزند: «کجایی»؟ به جای همه‌ی این‌ها ولی، دراز می‌کشم روی موکت و چشم‌هایم را می‌بندم. به جای همه‌ی این‌ها ولی، دراز می‌کشد روی موکت و چشم‌هایش را می‌بندد. می‌گوید: «نگاهم نکن». می‌گویم: «نگاهم نکن». می‌خندم. می‌خندد.

یک

روز نخست، مردی نیمه‌جان؛ وارد طبقه‌ی سوم شد. مردی که می‌خزید و صورتش خونی بود. چیزی در صورتش نداشت الا دو حفره. غلت‌زنان رفت کنار دیوار. گفتم: «چی کار می‌کنی»؟ گفت: «می‌خواهم تو را نگاه کنم». این آخرین یا اولین حرفی بود که زد. از آن شب آن‌جا تکیه داده و مرا دید می‌زند. گاهی چیزی بالا می‌آورد و کمی بعد آن چیز او را می‌بلعد و تکیه می‌دهد به جای او. اما چیزی که هرگز تغییر نکرده جایش است؛ درست همان‌جا. سمت راستْ گوشه‌ی چپ.

 

 

 

 

 

 

 

          

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights