دختر شایسته
معرفی نویسنده:
رومینا نیکاندیش متولد سال ۱۳۷۳ در تبریز است که در همین شهر نیز سکونت دارد. او به تحصیل تئاتر پرداخت و فارغالتحصیل رشتهی بازیگری است.
آغاز فعالیت ادبی رومینا به سال ۱۳۹۲ برمیگردد و دو داستان او در نشریه سرخاب تبریز بهچاپ رسیدهاست.
داستان «مگسها»ی او در جشنوارهی سراسری آفرینش برگزیده شد و طرح فیلمنامهی رومینا بهنام «سرمه» نیز در جشنوارهی سراسری پاسارگاد انتخاب گردید.
“فضیلتهای برتر پایان ناپذیرند…
فضیلتهای برتر پایان ناپذیرند…
فضیلتهای برتر…”
این جمله هی در ذهنش تکرار میشد و به اصراری مبهم، در شکل کلمات منقطع روی لبهاش میسُرید. وقتی مقابل صفحهی تلویزیون ایستاد، واگویههاش را قطع کرد. دوست داشت به هرچیزی که افکارش را آشفته میکرد، پشت کند. دستهاش را به هم مالید و از ترمهی قدیمی، نوارهای ویدئو را بیرون کشید. خانه، سوت و کور بود. نگاهش که بر نوارها افتاد، لبخند بر لبش نشست. ذوق و شوق خاک خوردهای زیر پوستش جوشید. دستش را روی آنها کشید و یکی را انتخاب کرد. تصویر روی صفحهی تلویزیون ظاهر شد. کیفیت مناسبی نداشت. روی زمین نشست و دستهاش را روی زانو گره زد. احتمالا به راهی میاندیشید تا جلوی از بین رفتن کیفیت نوارها را بگیرد. اما همین تصاویر ناواضح هم، او را مقابل تلویزیون میخکوب میکرد. تنها پرهیبی از دختر لاغر اندامی با موهای خرمایی رنگ، میخندید و گویی به تمام مردم دنیا دست تکان میداد. حرکات ریز و عشوهگرانهاش، به جذابیت-اش میافزود. همچون شیوا، دستهاش دور تنش میرقصید. در انتها، این نمایش باشکوه، با تشویق حاضران و گذاشتن تاج بر سر دختر شایسته تمام میشد. پرچم کشورش بالا میرفت و او از سر شوق گریه میکرد. بعد لابهلای گلها و آغوش مردمِ خوشحال، گم میشد.
هیوا (۱) لباس طراحی شدهی آن روز بخصوص را در تن خود مجسم نمود!
***
در مناطق شمالی کردستان جنگ بود. منطقه در محاصره بود و خانهها یکی بعد از دیگری ویران میشدند. یک روز نیروهای ارتش شهر را زیر گلولههای خمپاره شخم میزدند و روز دیگر، شورشیان به بیرحمانهترین شکل، هر جسمی که بتواند منفجر شود و ترکشهاش قدرت آدمکشی داشته باشد را بر سر اهالی شهر میریختند. لباسهای رنگی زنان کرد، زیر آفتاب رنگ می-باخت. هیوا حتی به یاد نداشت آخرین بار کی جلوی آینه شال گلدارش را مرتب کرده یا سرمهای به چشم کشیده! رفته رفته، ماهیت هرچیز تغییر میکرد. آینه را میشکستند تا از تکههای تیز آن به جای چاقو استفاده کنند. هیوا لالایی را از سر گرفته بود. بچه گریه میکرد و او حواسش در جایی بیرون از خانه پرت بود. گریهی بچه شدیدتر شد. هیوا در حالی که گوشش به همهمهی مردم شهر بود، بچه را زمین گذاشت. قنداقش را باز کرد. بچه انگشتهاش را از بس مکیده بود، پف کرده بودند. گرسنهاش بود. اما هیوا به صدای انفجارها میاندیشید. این بار نوبت کدام خانه بود؟…
صدای سرفههای بچه که توی ذهنش سر خورد، هیوا را از افکار آشفتهاش کند. رنگ بچه پریده بود و بیمکث گریه میکرد. بغلش کرد. دستی به صورتش کشید. باز این خاله زیر چانه!.. از چه کسی به ارث برده بود؟
لکهی زرد قنداق توی ذوق میزد. لباسهاش خیس خیس بود. چند روز بعد از به دنیا آمدنش بود که با صدای مهیب خمپارهای از خواب پرید. بچه، تا مدتها گریههای بی دلیلش را قطع نمیکرد.کهنهی دیگری از طناب برداشت. هرم هوای حیاط روی صورتش نشست. داخل خانه شد و گره قنداق را باز کرد. هنوز بچه جیغ میزد که کهنهاش را عوض کرد. بچه آرام گرفت.
***
اول مراسم ” خانه به نان ” (۲) برگزار شد و چند روز بعد، عروسی! عدهای از جوانان که برای شب نشینی دعوت شده بودند، “جلمان” گرفته و آمادهی رقص میشدند. آن شب تمام دختران دم بخت، کل کشان منتظر بودند. عروس که رسید، او را به داخل خانه بردند. پیرزنی کاسهی حنای تزئین شده را کنار دست دختران دم بخت گذاشت! هیوا خود را در آینه دید. چهرهی همیشه شادابش، عبوس شده بود. مادرش خنده کنان، نیشگونش میگرفت، بلکه خنده به لبش بیاید.
حالا نوبت شاباش دادن مادر آقا بود. مادر آقا جلوتر آمد تا زیر لفظی به عروس دهد و اجازه بگیرد تا دختران به سر انگشتان دست و پای عروس حنا بمالند. مادر آقا از عروس پرسید:
_ “آیا اجازه دارند؟!.. آیا اجازه دارند؟!.. آیا اجاره دارند؟!…”
این اوج تشریفات عروسی هیوا بود. مادر آقا خنده کنان میچرخید و رقص کنان میخواست شاباش را لای دندانهای هیوا بگذارد. او موفق شد. اسکناس را لای لبهای هیوا گذاشت تا او نتواند حرف بزند! وقتی هیوا به خانهی داماد رسید، چند سیب به دست داماد دادند. رسمی که به عقیده ی مادر آقا حتما باید اجرا میشد. داماد سیبها را در دستهاش چرخاند و آنها را یکی بعد از دیگری به سمت عروس پرتاب کرد. سیبها به سر و تن عروس خورد. مهمانان خندیدند. مادر آقا محکم دست میزد و به داشتن چنین پسری میبالید.(۳) هیوا بر اثر برخورد سیبها ،درد را حس کرد. او از انجام این مراسمات کلافه شده بود. دوست داشت همهی این اتفاقات را کابوسی در خواب میافت. نیمه شب، هیوا قیچی بزرگ فلزی را برداشت. جلوی آینهی بخت خود ایستاد و موهای بلندش را به دست گرفت. صدای قرچ قرچ قیچی، توی اتاق پیچید. دستهی بلندی از موها افتاد. هیوا اخلاق عجیبی داشت. هرموقع مخالف وضع موجود بود، شروع میکرد به کوتاه کردن موها، ناخنها، حرفها، رابطهها..
پدر هیوا سر کوچه کنار داماد ایستاده بود. حتی در عروسی دخترش هم گره ابروها را باز نکرد.
_ ” که چه کم… خوشهات ده وی؟ ” (۴)
اگر پدرش این سوال را قبل از برگزاری این مراسمها میپرسید، دوست داشت بگوید “نه”! او حتی جسورترین پسران شهر را هم کنار سفره عقدش تجسم نکرده بود. چه برسد به پسرک لاغر و سر به زیر که به اصرار مادرش باید “آقا” صداش میزد. پدر مثل همیشه سوالی نپرسیده بود و ابروهاش را محکمتر گره زده بود. فکر میکرد سرد بودن با خانواده یکی از وظایف پدری اوست. بحبوحهی برف و سرمای کردستان بود. دخترها کل میکشیدند و دایره دفها را در هوا تکان میدادند. صداها مثل پتکی بر سرش کوبیده میشد. فردای آن روز، مادرش عروسکها را در نایلون سیاهی چپاند و بیرون انداخت. فکر میکرد هیوا دیگر نیازی به آنها ندارد!
***
“آقا” دیگر توان نفس کشیدن نداشت. سینهاش خس خس میکرد. بستهی داروها در گوشهی اتاق جمع شده بود. سرطان امانش را بریده بود. همان طور که به هیوا گفته شده بود، چند ماه بیشتر دوام نمیآورد. انجام آزمایشات و شیمی درمانی سخت شده بود و زیر آن همه گلوله و خمپاره و رگبار ممکن نبود. دوماه بعد مرد. هیوا، مادر آقا را خبر کرد. مادر آقا خودش را روی جسد پسرش انداخته بود و شیون میکرد. هیوا به صورت رنگ پریدهی مرده خیره شد. هنوز نگاه کردن به او برایش سخت بود. اما میخواست برای آخرین بار امتحان کند. چشمهای “آقا” نیمه بسته بود و تن بیجانش روی زمین افتاده بود. بچه گریه سر داد. سعی کرد آرامش کند. هیوا جلوتر آمد و نزدیک جسد نشست. پوست و استخوان بود. هیوا تکیده شدن آقا را بیشتر از قبل حس کرد. چیزی نگاهش را دزدید. خال ریزی زیر چانهی آقا بود. هیوا هرگز متوجهش نشده بود. صدای گریهی بچه بلندتر شد. هیوا شال کمرش را سفت کرد و بچه را بغل گرفت. صورتش را نوازش کرد و دستی به خال زیر چانهی او کشید. شروع به خواندن لالایی کرد. بغضی که به سراغش آمده بود، صدایش را لرزاند…
تشییع جنازه با همراهی چند تن از فامیل نزدیک انجام شد. جنازه را دفن کردند و آقا اکنون با تمام ترسهاش زیر خاک خفته بود. همیشه از دشمن و جنگ می ترسید. بخصوص از وقتی بیمار شده بود.
***
هنوز اتاق بوی مرده میداد. بچه خیره شد به بالشی که پدرش زیر سر میگذاشت. هیوا متوجه نگاه بچه شد. بالش را برداشت. تمام لباسهای دخترش را جمع کرد. عروسکهای دست دوزش را توی کیفی چپاند. شیشه شیر را هم گوشههای کیف جا داد. بچه گریه را از سر گرفت. هیوا صورتش را به صورت او چسباند. صدای نفسهای کوتاهش قاطی صدای تپشهای تند قلبش شد. بچه دست-هاش را در هوا تکان میداد و گویی میخواست چیزی به مادرش بفهماند .هیوا خیره شده بود به صورت گرد و پلکهای بلند بچه. فکر میکرد سالها بعد میتواند به عنوان نمایندهی کشورش، در مسابقات انتخاب دختر شایسته ظاهر شود! نگاهش را از بچه گرفت. بغضش را قورت داد. دستی به موهای دخترش کشید و پیشانیاش را بوسید.
” فضیلتهای برتر پایان ناپذیرند…! ”
این جمله ناخودآگاه در دهانش چرخید . اما به وضوح شنیده نشد. بچه را در آغوش فشرد. چندین بار صورتش را بوسید و بیآن که نگاهی به خانه بیاندازد، بیرون رفت. گفتنیها را به زن همسایه گفت. دختر بچه آرام در آغوشش خوابیده بود. مجبور بود او را از خود جدا کند. سرش را برگرداند و با قدمهای محکم از آنجا دور شد.
بمبهایی که بر سر شهر منفجر میشدند، همه چیز را ویران میکردند. صداها قطع نمیشد. زنان شاخهی نظامی مشغول آموزش بودند. عبور از مناطق صعب العبور، نفوذ به مواضع دشمن، کسب اطلاعات از نیروی مقابل، نصب کمین و استفاده از خمپاره-انداز و رگبار! خود را گروه “حامی زنان “نامیده بودند.
***
هیوا مقابل صفحهی تلویزیون ایستاده بود. همین تصاویر ناواضح هم، شور نوجوانی را دوباره در وجود او زنده میکرد. به تصاویر ضبط شده از مراسم جهانی چشم دوخت. دختر شایسته، منتظر اعلام نتیجهی نهایی، چشمهاش را بسته بود. اما هیوا با چشمان باز، منتظر اتمام مراسم بود تا مقدمات ارد سازمان را فراهم کند. او انتخاب شده بود. هیوا لباسهای نظامی خود را پوشید. در فیلم، رای نهایی اعلام شد و دختر شایستهی سال اشک شوق ریخت. موهاش آرام روی شانههاش میرقصید. هیوا قیچی را به دست گرفت. شروع کرد به کوتاه کردن موهاش. دختر شایسته تکهای از موهای بلوندش را پشت گوشش زد و رقیبان خود را با حفظ فاصلهای بغل کرد. هیوا دکمههای لباسش را محکمتر بست. پوتینهاش را پوشید. دختر شایسته به حاضران دست تکان میداد. هیوا ابزار عملیات را حاضر کرده بود. نگاهش را به آنها دوخت و عملیات بمب گذاری را در ذهن خود مرور کرد. او از بین زنان نظامی، برای بمب گذاری در مناطق اصلی دشمن انتخاب شده بود . همیشه دوست داشت سنگینی تاج را روی سر حس کند و اهتزاز پرچم کردستان را زیر نور فلش دوربین ها ببیند . اما این ،آرزویی دست نیافتنی بود.
***
دختر مقابل صفحهی تلویزیون ایستاد. دوست داشت به هرچیزی که افکارش را آشفته مینمود، پشت کند. دستهاش را به هم مالید و از ترمهی قدیمی نوارهای ویدئو را بیرون کشید. خانه سوت و کور بود. ذوق و شوق خاک خوردهای زیر پوستش جوشید. دستش را روی آنها کشید و یکی را انتخاب کرد. تصویر روی صفحهی تلویزیون ظاهر شد. کیفیت مناسبی نداشت. روی زمین نشست و دستهاش را روی زانو گره زد. دختر درحالیکه با خال زیر چانهاش بازی میکرد، از سر شوق خندید. او لباس طراحی شدهی آن روز بخصوص را در تن خود مجسم نمود…
ــــــــــــــــــــــــــ
پانویس:
۱- آرزو
۲- رسم حنابندان که قبل عروسی برگزار میشود.
۳- رسمی که در میان برخی از کردهاست .آنان برخورد سیب به عروس توسط داماد را نشانهی قدرت داماد تلقی میکنند.
۴- «دخترم..دوستش داری ؟»
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید