دربارهٔ شعری از مهدی اخوان ثالث و پارهای مسائل دیگر
در شعری به نام “میراث” مهدی اخوان ثالث در بندهای آغازین این شعر که سراسر صحبت دربارهٔ میراثی از گذشتگان است اینگونه آغاز میکند:
پوستینی کهنه دارم من
یادگاری ژندهپیر از روزگارانی غبارآلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود.
اخوان دایرهٔ تاثیرگذاری این میراث جاودان (!) را همینطور بسط داده و میگوید:
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز
نیز او چون من سخن میگفت.
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدّم،
کاندر اَخم جنگلی، خمیازهٔ کوهی
روز و شب میگشت، یا میخفت.
پدر جدّی که اخوان از آن صحبت میکند لزوماً یک پدر جد خونی یا نسبت نسبی نیست. او در بندی دیگر از همین شعر تاریخ را خطاب قرار میدهد:
لیک هیچت غم مباد از این،
ای عموی مهربان، تاریخ
پوستینی کهنه دارم من که میگوید.
از نیاکانم برایم داستان، تاریخ!
نیاکان یک شاعر کیست؟ نیاکانی که شاعر پیوسته باز میگردد و از آنها و سرنوشتشان برایمان صحبت میکند. جز این است که بعضی از آنها میتوانند شاعرانی چون خودِ او وَ وصفهای نقل شده از زندگیشان باشد که حالا به گوش شاعر رسیده است. یکی از این وصفها شاید عمر خیام باشد. کالین ا.رُنان در کتاب تاریخ علم انتشارات کمبریج دربارهٔ زندگی خیام میگوید: “هنگامی که خیام در اصفهان بود، باید نقش ستارهخوان دربار را نیز بازی میکرد؛ ولی او خود ابداً به این کار اعتقاد نداشت و آن را صرفاً از جنبههای نامطلوب وظایف خود میدانست. او نه تنها به ستارهخوانی بیاعتقاد بود بلکه در موارد دیگر نیز دستکمی از آزاد اندیشان نداشت، چنان که رباعیات معروف او گواهی میدهد. فیالواقع بیدینی آشکار او مسلمانان راشد را به خشم آورد و وقتی سلطان در سال ۱۰۹۲ میلادی درگذشت او مورد بیمهری دربار قرار گرفت و دیگر وجهی برای ادارهٔ رصدخانه تخصیص داده نشد. خیام برای رهانیدن خود از اتهام بیدینی ناچار شد گامهای مشخصی بردارد؛ فیالمثل رخت سفر بربست و به زیارت مکه رفت. ظاهراً او در تالیفات فلسفی خود نیز همین نیت را دنبال میکرده است. سرانجام خیام به مرو رفت که پایتخت جدید سلجوقیان بود؛ و در سال ۱۱۳۱ میلادی در همانجا درگذشت”. جز این شرح حال که از تاریخ علم کمبریج به گوش ما رسیده است خود خیام نیز در پیشگفتار کتاب جبر و مقابله میگوید:” دچار زمانهای شدهایم که اهل دانش از کار افتاده وُ جز اندکی، که از مرگ جان به در بردهاند، کسی نمانده که از فرصت برای بحث وُ پژوهشهای علمی استفاده کند. برعکس، حکیم نمایان دورهٔ ما، همه دستاندرکارند که حق را با باطل بیامیزند، جز ریا وُ تدلیس کاری ندارند، اگر دانش وُ معرفتی هم دارند، صرف غرضهای پست جسمی میکنند. اگر با انسانی روبهرو شوندکه در جستوجوی حقیقت، راسخ و صادق است، روی از باطل وُ زور بگرداند و به ریا و مردمفریبی گرایشی نداشته باشد، او را ریشخند میکنند و کوچک میشمارند … “. شکوههایی که خیام در پیشگفتار جبر و مقابله میکند، در مضامین رباعیهایش نیز کم جلوه ندارند. رباعی زیر که البته منسوب به خیام است به نقل از آقای پرویز شهریاری در کتاب نگاهی به تاریخ ریاضیات ایران در اشاره به زندگی خیام ذکر شده است:
چون نیست در این زمانه سودی زِ خرد
جز بیخرد از زمانه، بر مینخورد
ای دوست بیار آنچه خرد را ببرد
باشد که زمانه سویِ ما، به نگرد
آرزو، آرزوی اینکه زمانه اوقات بهتری را کاش برای ما رقم بزند، معلوم نیست که این آرزوی دور که قرنها را طی کرده و همچنان باقیست کی خواهد آمد تا تقریباً ده قرن پس از خیام، اخوان مجبور نباشد با طرز فکری بسیار نزدیک به نگرش خیام بگوید:
سالها زین پیشتر در ساحل پُر حاصل جیحون
بس پدرم از جان وُ دل کوشید،
تا مگر کین پوستین نو کُند بنیاد.
او چنین میگفت و بودش یاد:
داشت کمکم شبکلاه و جبهٔ من نوترک میشد،
کشتگاهم برگ وُ بر میداد.
ناگهان توفان خشمی باشکوه وُ سرخگون برخاست.
من سپردم زورقِ خود را به آن توفان و گفتم هرچه باداباد.
آیا این باداباد گفتن و تقدیر رقمخورده را پذیرفتن در رباعیات خیام نیز به چشم نمیخورد. زمانی که افسردهدل و غمگین میگوید:
ای دل چو زمانه میکند غمناکت
ناگه برود زِ تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه بردمد از خاکت
یا وقتی که خردمندان را در رنج وُ تنهایی میبیند آنچنان بیاهمیتی و بیتفاوتی بر روانش غلبه میکند که دیگر آن منطق ریاضی و مبتنی بر استدلالش نیز تحت تأثیر همین شرایط تسلیم بودن قرار میگیرد:
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت
تو خواه فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مُرد و آرزوها همه هِشت
چه مُور خورد بگور و چه گرگ به دشت
بی دلیل نیست که بولنت آتالای در کتاب” مونالیزا و ریاضیات” با تکیه بر دلایلی که از مضامین رباعیات خیام استخراج شده تسلیم شدن در برابر مقدرات و برتری دادن ایمان و اعتقاد بر عقل و منطق را جزء عوامل اصلی افول علم در ایران در اواخر قرن پانزدهم میلادی میداند: ” دوران شکوفایی و باروری علوم و ریاضیات اسلامی چندین قرن پس از خیام، و با عصر ترکان عثمانی در قرن پانزدهم ادامه یافت. بیشک در طول بخش قابل توجهی از هزاره، دانشمندان مسلمان به مراتب جلوتر از همپایان اروپایی خود بودهاند، ولی نشانههای شروع تغییر در این شرایط در اواخر قرن پانزدهم و اوایل قرن شانزدهم میلادی رفته رفته ابتدا در فلورانس آشکار شد، و بعد متعاقب آن با ظهور انقلاب علمی در قرن بعد شدت گرفت. گمانههایی پیرامون علل افول علم در تمدن اسلامی مطرح شده است. یکی از آنها تسلیم شدن در برابر مقدرات به صورت فراگیر در تمدن اسلامی را عامل این پدیده دانسته و آنرا در مضامین مالیخولیایی و پریشانی رباعیات خیام منعکس میداند. بحث دیگری که نسبتاً قانعکنندهتر است، ظهور جنبش روشنفکری قرن دوازدهم بغداد، که ایمان و اعتقادات را بر منطق و شهود عینی ارجح میدانست، عامل این تغییر میداند. این جنبش توسط امام محمد غزالی، یک ایرانی هموطن معاصر خیام، که عیناً بسان طالبان روزگار ما طرفدار بنیادگرایی بود، ترویج شد. آخرین مسبب این افول یا عامل نهایی این تغییر را میتوان در دگرگونیای جستوجو کرد که فلسفه فرهنگ اسلامی را تحت تأثیر قرار داد”. صرفنظر از پذیرفتن تمام یا لااقل بخشی از حرفهای آقای آتالای در فرهنگ ما نوعی تقدیرگرایی وجود دارد، که خود را در آثار شاعران نیز بسیار بروز داده است. این تقدیرگرایی ما را در وضعیت حال و شیفتهگی به گذشتهٔ زیبای از دست رفته نگه میدارد (گذشتهای که لازم است یکبار به درستی کندوُکاو شود تا ما به خودشناسی بهتر و دقیقتری از وضعیت فعلی خودمان برسیم در بسیاری از شعرهای اخوان این گذشته بر همهچیز مسلط است) و عموماً آینده است که در این میان قربانی میشود.
سالها زین پیشتر من نیز
خواستم کین پوستین را نو کنم بنیاد
با هزاران آستین چرکینِ دیگر برکشیدم از جگر فریاد:
-((این مباد! آن باد!))
ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست…
شاعر، منتقد و مترجم معاصر محمد مختاری نیز دربارهٔ این راه و روش خیامی حاکم بر شعر اخوان میگوید: ” اخوان اما راه حل خویش را برای همین زندگی و زمان و انسان برگزیده است، و از آغاز در شعرهایش، چه پیش از شکست، و چه پس از شکست ارائه کرده است. شاید این راه حل از سرناگزیزی، و به سبب حل ناشدگی آن ((تناقض)) است. شاید هم رغبت و تمایل درون است. در هر صورت یک راه اندیشیدن به حیات است چیزی است که از آدمی با این بینش، در چنین وضعی و در برابر چنین تقدیری، بر میآید. همین است که هست. وقتی زندگی چنان است که تصور شده است. وقتی هیچکاری نمیشود کرد، وقتی امید و اطمینان به هیچ چیز نیست، وقتی همهٔ دورههای آدمی یک شکست مکرر و مقدر است، پس جزء نمیتواند جز به خویش به چیزی دیگر بیندیشد. ((کل)) از حوزهٔ ذهنی و اندیشگیش دور میشود. احساس و اندیشه بر درد درون فرد منفرد و مجزا متمرکز میشود. زیرا ((کل)) خود همان مجموعهٔ اوضاع و احوال موقعیت خصمانه است. نه زمان را در این ((کل)) میتوان درک کرد، و نه انسان را. نه زندگی را در این کل میشود واحدی پیوسته و همبسته دید و نه جهان را. پس انسان نیز، خودبهخود، نمیتواند جز در بند خویش باشد. در چنین دستگاه ذهنی و باوری، همبستگی اجتماعی به مفهوم نو نمیتواند جایی داشته باشد”.
مختاری از شکلگیری امر نو صحبت میکند از اینکه تا وقتی کل سعی میکند حاکمیت کامل خودش را بیکم وُ کاست مسلط کند جزء راهی ندارد جز اینکه به درون خود برود و وضعیت حالی که در آن زندگی میکند به کلی برایش سبب بیتفاوتی شود. پرویز شهریاری در کتاب نگاهی به تاریخ ریاضیات ایران میگوید: ” تنها خیام نیست که چه در رباعیها و چه در نوشتههای خود، از اوضاع و احوال زمان شکوه میکند. اگر دفتر زندگی صاحبان فرهنگ و بزرگان دانش و ادب این سرزمین را ورق بزنیم، نمیتوانیم کسی را بیابیم که قهر زورمندان و زهر جاهلان او را نیازرده باشد”. و بعد از ابوریحان بیرونی در کتاب تحقیق ماللهند نقل میکند که: ” طبیعت دلها بر عشق به دانش استوار است و خمیری وجود آدمی از ضد دانش، یعنی نادانی، بیزار است. ولی زمان ما چنین نیست و از آنجا که عکس آن رواج دارد، چگونه ممکن است دانش در آن پدید آید و یا دانشمندی نوخاسته به ظهور رسد، زیرا آنچه داریم، ماندهٔ دورانهای جوانی دانش است … “
گویا ما با مشکلی کاملاً تاریخی روبهرو هستیم نه تنها در شعر بلکه احتمالاً در تمامی زمینهها چون شعر چیزی جدا از شرایط و مناسباتی نیست که در طول تاریخ بر اجتماع هر کشوری گذشته و تاثیرات آن با صبر و حوصله قابل پیگیری و ردیابی است، شواهد ذکر شده ما را شاید متقاعد کنند به اینکه بخش مهمی از زندگی هر هنرمند یا دانشمندی جو غالبی است که در آن زندگی کرده و چون جو غالب عموماً روندی پیوسته نداشته وُ گسسته بوده شاید به خیام حق بدهیم که بگوید:
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دلِ پُر سودا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
و از طرفی اگرچه لازم است به چراییهای این مسائل و حل آنها بیندیشیم به اخوان شاعر سیهپوش قبیله نیز باید خوب گوش بدهیم وقتی که در پایان شعر به آیندگان هشداری میدهد و همین هشدار خود نشانهای است بر اینکه شاعری چون اخوان پیوسته در گذشته ایران باستان و زیباییهایی که به زعمش ستودنی بودهاند غرق نشده، از آینده نیز خبرهایی داشته و اما شاید بیش از این در توانش نبوده:
پوستینی کهنه دارم من،
یادگار از روزگارانی غبارآلود
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود.
های، فرزندم!
بشنو وُ هشدار
بعد من این سالخوردِ جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد کار.
متن کامل شعر مهدی اخوان ثالث:
میراث
پوستینی کهنه دارم من
یادگاری ژندهپیر از روزگارانی غبارآلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگارآلود
جز پدرم آیا کسی را میشناسم من
کز نیاکانم سخن گفتم؟
نزد آن قومی که ذرات شرف، در خانهٔ خونشان
کرده جا را بهرِ هر چیز دگر، حتی برای آدمیّت، تنگ
خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم.
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز
نیز او چون من سخن میگفت
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدّم
کاندر اخم جنگلی، خمیازهٔ کوهی
روز و شب میگشت، یا میخفت.
این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ
تا مُذهّب دفترش را گاهگه میخواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
رعشه میافتادش اندر دست
در بَنان دُرفشانش کِلک شیرین سِلک میلرزید،
حِبرش اندر مَحبَر پر لیقه چون سنگ سیه میبست.
زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست:
– ((هان، کجایی، ای عموی مهربان! بنویس.
ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم.
مادیان سرخ یال ما سه کرّت تا سحر زایید.
در کدامین عهد بودهست اینچنین، یا آنچنان، بنویس.))
لیک هیچت غم مباد از این،
ای عموی مهربان، تاریخ!
پوستینی کهنه دارم من که میگوید
از نیاکانم برایم داستان، تاریخ
من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت:
کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست.
پوستینی کهنه دارم من،
سالخوردی جاودان مانند.
مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم، که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند
سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
بس پدرم از جان و دل کوشید،
تا مگر کائن پوستین را نو کند بنیاد.
او چنین میگفت و بودش یاد:
– ((داشت کم کم شبکلاه و جبّهٔ من نو ترک میشد،
کشتگاهم برگ و بر میداد.
ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست.
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد.
تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کَشَف رودم،
پوستین کهنهٔ دیرینهام با من.
اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان کز ازل بودم.))
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا؛
باز او ماند و سکنگور و سیه دانه.
و آن بآیین حجره زارانی
کآنچه بینی در کتاب تحفهٔ هندی،
هر یکی خوابیده او را در یکی خانه.
روز رحلت پوستینش را به ما بخشید.
ما پس از او پنج تن بودیم.
من بسانِ کاروانسالارشان بودم.
_کاروانسالار ره نشناس _
اوفتان، خیزان
تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم.
سالها زین پیشتر من نیز
خواستم کائن پوستین را نو کنم بنیاد
با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
((این مباد! آن باد!))
ناگهان توفانِ بیرحمی سیه برخاست…
پوستینی کهنه دارم من،
یادگار از روزگارانی غبارآلود.
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگارآلود.
های، فرزندم!
بشنو و هُشدار
بعدِ من این سالخورد جاودان مانند
با بَر و دوش تو دارد کار.
لیک هیچت غم مباد از این.
کو، کدامین جبّهٔ زربَفت رنگین میشناسی تو
کز مُرَقّع پوستین کهنهٔ من پاکتر باشد؟
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
کهام نه در سودا ضرر باشد؟
آی دختر جان!
همچنانش پاک و دور از رقعهٔ آلودگان میدار.
تهران، تیر ۱۳۳۵
منابع و مآخذ:
- آنگاه پس از تندر/ مهدی اخوان ثالث/ انتشارات سخن/ چاپ سوم ۱۳۸۴
- نگاهی به تاریخ ریاضیات ایران/ پرویز شهریاری/ انتشارات علمی و فرهنگی/ چاپ دوم ۱۳۹۰
- انسان در شعر معاصر/ محمد مختاری/ انتشارات توس/ چاپ چهارم ۱۳۹۲
- تاریخ علم کمبریج/ کالین ا. رُنان/ ترجمهٔ حسن افشار/ نشر مرکز/ چاپ هفتم ۱۳۹۲
- ریاضیات و مونالیزا/ بولنت آتالای/ ترجمهٔ فیروزه مقدم/ انتشارات مازیار/ چاپ دوم ۱۳۹۲