در راه که میآمدی بهار را ندیدی؟
«چون است حال بستان ای باد نوبهاری، کز بلبلان برآمد فریاد بیقراری، گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت، تو در میان گلها چون گل میان خاری…» زمزمه میکنم همراه محسن نامجو. صدای پخش ماشین را بلند کردهام و آرمان برخلاف هر روز اعتراض نمیکند. از نامجو خوشش میآید. یک جا که صدایم اوج میگیرد و نازک میشود، عین پرنده کوچکی چهچه خندهاش بلند میشود که: «صدات خیلی بده مامان!» برمیگردم و از کنار چشم میبینمش که نشسته روی صندلی کودک پشت کمک راننده و با یک دستش عروسک آیرونمن را نگهداشته و با دست دیگرش به کمربند ماشین آویزان شده. میگویم: «صدای من بده شیطونک؟» از خنده ریسه میرود: «صدات خیلی بده! این آقاهه که میخونه قشنگه! تو که میخونی انگار جیغ میزنی!» میخندم و با شعف ادامه میدهم: «ای گنج نوشدارو بر خستگان گذر کن، مرهم به دست و ما را مجروح میگذاری …» صدایم را بوق ماشین کناری قطع میکند. بدون اینکه راهنما بزنم مسیرم را عوض کردهام. با دست علامتی میدهم که ببخشید. زن اما خیلی عصبانی است و یک انگشت وسط حوالهام میکند. اگر هر وقت دیگری بود عصبانی میشدم اما امروز که دارم با آرمان و سارا و فرید میروم بازار نوروزی، هیچ انگشتی بر من اثر ندارد. میخندم.
یاد بابا میافتم. یک ساعت قبل از سال تحویل بود که بالاخره راه افتادیم برویم خانه مادربزرگم. ساعت تحویل سال افتاده بود حدود یک بعدازظهر یا یک کمی بعد از آن اگر درست یادم باشد. سال شصت و شش بود یا شاید هم شصت و هفت. بابا که همیشه از نارمک و تهرانپارس فراری بود سر صبحانه به مامان گفته بود: «میشود که امسال موقع سال تحویل نرویم خانهی مادرت؟» مادرم غصهاش شده بود و گفتهبود: «خودت میدانی که مادرم تنهاست و منتظرِ ماست تا که خانه را پاقدم کنیم. سبزی پلو ماهی هم آماده است. دیشب، دیروقتِ شب، رفته و ماهی سفید خریده، چون هاشم آقا گفته بوده که ماهی تازه آخرشب از شمال میرسد. آنوقتِ شب، تازه ماهی را پاک کرده. دلش میشکند اگر ما نرویم.» مادر بزرگ مادریام خیلی مذهبی بود و قدم ِبابا را که سیّد بود، پربرکت میدانست و میگفت اول از همه شما باید وارد خانه شوید. پدرم اصلا مذهبی نبود و حرص میخورد، اما حرفی نمیزد و هر سال اولین نفر بود که در خانهی مادربزرگ را باز میکرد و میرفت تو. بزرگترها و عقایدشان حرمت داشتند. درست یا غلطش را نمیدانم. اگر سونا بود حتما میگفت عقاید پوسیده. برای سونا، قرآن گذاشتن سر سفره علامت بدویت است، ماهی قرمز حیوان آزاری است، و سبزه سبز کردن اسراف است. یکبار حَوِّل حالَنا خواندم لحظه سال تحویل، آنجور که مادرم میخواند، با آب و تاب و راز و نیاز. سونا تا آخر شب هی گفت که از من توقع نداشته است که به زبان بیگانه سال ایرانی را تحویل کنم. شاید هم سونا راست میگفت. اما سنتها مثله شدهاند و من گیج شدهام. من مثل غریقی هستم که به آخرین بازماندهی سنتها آویزانم تا بتوانم که ادامه بدهم.
آن روز وقتی بابا اعتراضی نکرد، ما فهمیده بودیم که یعنی میرویم. همگی راه افتاده بودیم و لباس نوهایمان را تنمان کرده بودیم و آنهمه ترافیک پل گیشا و چهارراه امیرآباد و یوسفآباد و عباس آباد را رد کرده بودیم و بعد رسیده بودیم به بزرگراه رسالت و یک ترافیک سنگین دیگر اینجا منتظرمان بود. بابا زیرِ لب غر میزد که چقدر شلوغ است و ما بچهها سرِ اینکه چه کسی روی دامن آن یکی نشسته و چروکش کرده دعوا میکردیم. آنوقتها تهران اینهمه بزرگراه و زیرگذر و پل هوایی نداشت. آنوقتها بچههای کوچکتر توی بغل مادر خانواده مینشستند و صندلی ماشین و کمربند هم رسم نشدهبود حتی. تا سالها بعدش هم نشد. سوسولبازی بود این چیزها. سر چهارراه دوم یا سوم بود بعد از پل سید خندان، که ترمز کردیم و ماشین عقبی محکم کوبید به پشت ماشین ما. آه از نهاد مامان بلند شد و ما که هنوز از شدت ضربه سرمان گیج بود، جیغ خفهای کشیدیم. بابا چرخید و پرسید: «خوبید؟ چیزی که نشده؟» گفتیم که خوبیم. بعد از ماشین رفت بیرون و ما بچه ها از پنجره نگاه میکردیم. دو مرد خم و راست میشدند و داشتند خسارت ماشینها را بررسی میکردند. صورت بابا عصبانی و شاکی بود و صورت مرد جوان راننده پیکان، عذرخواه و نگران. مامان انگار از کسی توی هوا پرسید: «چی شده؟ اگر ناجور باشد که باید صبر کنند تا پلیس بیاید. هی گفتم زودتر راه بیفتیدها! حالا سر تحویل سال میمانیم توی خیابان. مادرم هم که چشم به راه. تا پلیس برسد و بیمه رد و بدل بشود و هزار جور گرفتاری بعدش، هم کلی طول میکشد، هم دیرمان میشود و هم روز سال نو بابایتان اوقاتش تلخ میشود.»
سالها مانده بود تا موبایل وارد دنیا شود و بشود به مادربزرگ زنگ زد و از نگرانی درش آورد. ماشینها همه قراضه و تعمیری بودند. جنگ بود، ماشین خارجی کالای لوکس بود و وارد نمیشد و حکم طلا را داشت و تعمیرات ماشین، آنهم ماشین خارجی، گران بود. چیزی ته دلم ریخت. راستی چه میشد اگر موقع تحویل سال منتظر پلیس و توی خیابان میماندیم؟ خاله کوچیکه همیشه میگفت هرکاری موقع تحویل سال بکنی تا آخر سال همان کار را خواهی کرد. به عقب چرخیدم و از شیشه پشت ماشین به بیرون نگاه کردم. بابا با مرد دست داد، بعد دستهایش را باز کرد و مرد را درآغوش کشید. گفتم: «مامان، فکر میکنم بابا این آقا را از قبل میشناسند.» مادرم هم چرخیده بود و با تعجب به عقب نگاه میکرد. برادر کوچکم که بغل مامان نشسته بود، گوشه روسری نوی قهوهای گلدار مامان را کشیده بود و توی دهانش گذاشته بود و میمکید ولی مامان انگار اصلا حواسش نبود. بابا آمد به طرف ماشین و در را باز کرد. روی صورتش لبخندی بود. من و مامان همزمان پرسیدیم: «چی شد؟» بابا گفت: «هیچی فدای سرتان.» بعد گفت که جوانک تازه داماد است و عید اولشان است و بیمه هم ندارد و این ماشین پدرزنش بوده که برداشته با عروس قبل از سال تحویل یک چرخی بزند. گفته که مقصر است و شرمنده است و پولش را میدهد. بابا فهمیده که وضع و پولی هم ندارد. گفته لازم نیست. بعد دست داده و بغلش کرده و گفته سال نو مبارک. پسر هی تشکر کرده و هی تشکر کرده و گفته عید شما هم مبارک. بعد پریده و سوار ماشین شده و رفته. مامان یک کمی غرولند کرد که «تو کارت همین است. بنگاه خیریه داری! حالا چقدر باید خرج ماشین را بدهیم؟» اما ته صدایش یک چیزی بود از غرور و خوشحالی که بابا خودش میفهمید. آخرش من گفتم: «چه کار خوبی کردید بابا!» مامان خندید و گفت: «بله دیگر! حسنی به بابایش میرود! تو هم عقل معاش نداری!» و من غنج زده بودم که به بابا شبیه باشم و عقل معاش نداشته باشم و مرد جوان بیپول را بفرستم خانه و مثل پوریای ولی باشم یا حتی جهان پهلوان تختی. آن شب خانه مادربزرگ، مامان چند بار با لحنی بین عشق و گله ماجرا را تعریف کرد و هر بار مادربزرگ گفت که چقدر کار خوبی کردهایم و چقدر شاد کردن دل مردم خیر است و خوب است و تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز.
سال تحویل خانه مادربزرگ چقدر بوس و بغل و هدیه و آغوش داشت. تخممرغهایی بودند که با پوست پیاز رنگ شده بودند، اسکناسهایی بودند که از لای صفحههای قرآن در میآمدند و همراه با یک بوسه مهربانانهی از ته دل، به دستت داده میشدند، لباسهای نو بود، کفشهای نو بود. خودم را میبینم که نوجوانم و لباسهایم به تنم گریه میکنند. برجسته ترین عضو صورتم دماغم است و هر چه میپوشم هرچقدر هم قشنگ باشد، آن دو تا جوش گنده روی گونه چپم را جبران نمیکند، اما باز هم لحظاتی که جوش غرور و دماغ بزرگم را فراموش میکنم، سرخوشم. از کنار چشم راننده بغلی را میبینم که هنوز با خشم نگاهم میکند. نگاهش به یادم میآورد که اینجا کاناداست و مارس سال دوهزار و بیست و من کمی، فقط کمی، از دهه شصت و تهران دور افتادهام. به رویاش لبخند میزنم. دلم میخواهد سرم را از ماشین بیرون بیاورم و بگویم : «سال نوی شما هم مبارک! عید شما مبارک! صد سال به این سالها! یا بقول امروزیها نوروز پیروز!» کاش میدانست که نوروز نزدیک است و من اگر تا سه چهار روز دیگر سفره را نچینم و ماهی را توی تنگ نرقصانم و بوی سرکه و سنبل را در خانه رها نکنم، همهی سال را سرگشته و آواره خواهم ماند. شاید اگر میدانست که بهار پشت همین پیچ ایستاده و منتظر لبخند ماست تا بسویمان بچرخد و رخ بنمایاند، دیگر انقدر عصبانی انگشتش را نشان من نمیداد. شاید حتی پیاده میشد و آغوش باز میکرد مثل بابا. برمیگردم و به آرمان میگویم: «در راه که میآمدی بهار را ندیدی؟» میخندد. این بازی هر شب ماست. از دو هفته پیش هر شب قصه عمو نوروز و حاجی فیروز و ننه سرماست و آخرش با هم میگوییم: «در راه که میآمدی بهار را ندیدی؟» سارا هنوز یاد نگرفتهاست. آرمان هرشب غر میزند و هرشب میگویم: «آرمان جان، سارا بچه است. آخرش یاد میگیرد. یک کمی صبر داشته باش!» اما هر بار آرمان لب برمیچیند و غر میزند.
رسیدهام درِ بازار نوروزی. آنطور که ستوده دوستم گفته بود امسال قرار بوده که سرسرای هتلی را اجاره کنند اما تا لحظه آخر به توافق نرسیدهاند و ختم شده به اینجا. جای بزرگ سوله مانندی است. دوستم کار املاک میکند و خیلیها را میشناسد. خودش هم دارد از توی یک عکس بزرگ تمام قد خیره به ما نگاه میکند: «املاک فلان، دوست شما در خرید خانهی محبوب شما» در عکس اقلا ده سالی جوانتر از خودش است. موهایش را شینیون کرده، با یک دست کلید خانه را گرفته و با دست دیگرش به خانه کنار عکس اشاره میکند. لباسش یک لباس شب خیلی شیک و بلند است. شکمش را محکم تو کشیده. آرایشش تند است. عکس را دوست ندارم. خودش زیباتر و دلخواهتر است از این عکس. نمیدانم آیا کسی بخاطر این عکس هم از ستوده خرید میکند؟ خانه اشرافی و پر زرق و برق است. پایین تابلو به فارسی نوشته: «با سودی، گران بفروشید و ارزان بخرید!» سودی اسم کاناداییاش است. شال گردن را دور صورت آرمان محکم میکنم. هنوز هوا خیلی سرد است و خیلی مانده تا بوی بهار اینجا به مشام برسد. برای من اما فرقی ندارد. قلبم میرقصد چون میدانم که الآن ایران بهاری است.
به فرید پیغام میدهم: « فرید جان، رسیدی؟ سارا را برداشتی از مهد؟» میگوید که رسیده و او و سارا توی سوله منتظرند. دیشب نگران بود و میگفت که شاید بهتر باشد نرویم خرید، یا بچه ها را نبریم اقلا. همه جا حرف پاندمی و همهگیری و کوفت و زهرمار است. میگویم سریع میرویم یک تُکِ پا! بچه ها باید سنتها را بشناسند. چیزی نمیگوید. با آرمان میرویم به سمت سالن. ایرانیها و تک و توک افغانستانیها مشغول خرید وسایل سفره هفتسین هستند. فرید و سارا پیدایمان میکنند. آرمان یکبندمیگوید: «ماهی قرمز یادت نرود! ماهی قرمز میخواهم. پارسال آن ماهی سفید پَرپَری زود مرد! مادرجون گفته ماهی سفره هفتسین باید ماهی قرمز باشد. من ماهی قرمز میخواهم امسال.» و دستم را میکشد. با خنده میگویم که باشد و عیبی ندارد. به شیرینیها و آجیلها، به ماهی های قرمز و سفید و سیاه که دور هم میچرخند، به سمنوهای چسبیده به ته کاسههای پلاستیکی و به سنجدهای خوشرنگ خیره میشوم. کنارم زن جوانی ایستاده است و به سفرههای قلمکار نگاه میکند. دلدل میکند که بخرد یا نه، هی قیمت میپرسد و هی فکر میکند و هی چانه میزند. «مامان! مامان! آن خانم! آنجا! ماهی میفروشد مامان! نگاه کن!» مردی کنارمان سرفه میکند. بوی بیماری و همهگیری بلند شده و همه نگرانند. ماسک نمیزنیم هنوز، اما سرفه کردن ترسناک شده کمکم. دستش را میکشم و از مرد دور میشویم: «باشد عزیزم تو برو پیش بابا، من برایت میخرم». نه! امکان ندارد! خودش باید بیاید و ماهیاش را انتخاب کند. شالگردنش را دور دهانش میپیچم. زیر گوشش میگویم: «آن آقا که آنجا بغل ماهی ها ایستاده و هی سرفه میکند شاید مریض باشد. ماهیات را خیلی سریع انتخاب کن و برگرد پیش بابا. نفس هم نکش!» سری تکان میدهد.
آرمان سه تا ماهی قرمز انتخاب میکند و نفس بریده به سمت پدرش میدود. سارا روی شانه فرید خوابیده و فرید معذب و بیقرار است. نگاهش نگران است و چشمهایش دودو می زنند. این نگاهش را میشناسم. کیسه بزرگ پر از آب و ماهیها را دستم میگیرم. همهی خریدها کنار فرید روی زمین است و من هی بین قفسهها میچرخم و تندتند خرید میکنم. فرید پیغام میدهد: «خانم جان بجنب. مریض میشویم ها!» دلم نمیخواهم به همهگیری فکر کنم. امسال بیش از هرسال دیگری به نوروز محتاجم. همه چیز باید کامل باشد. آرمان میداند که نوروز چیست اما سارا هنوز خیلی کوچک است و باید خیلی چیزها را یاد بگیرد. باید قصه عمو نوروز و حاجیفیروز و ننه سرما را هر شب تعریف کنم. باید ملکه ذهنشان بشود.
امسال باید سبزه هم بخرم. یاد سبزه سبز کردن مادرم میافتم که عدسها را با چه دقتی خیس میکرد و از ده پانزده روز پیش از عید، اولین کار هر روز صبح ما این بود که به عدسها سر بزنیم و ببینیم جوانه زدهاند یا نه! بعد برشان میداشت و با احتیاط، انگار که بار شیشه باشند، میریخت توی ظرف بلوری قشنگش و هی هر روز آبشان می داد تا بلندتر و بلندتر شوند تا جوانه ها سبز شوند و از زیر تنزیب سبک خیس، خودی نشان بدهند. فقط سالهایی سبزه سبز نمیکرد که عزادار بودیم. هشت سال پیش که بابا رفت سبزه سبز نکرد، اما باز هم دم عید رفته بود و یک سبزه کوچک خریده بود و آورده بود خانه. گفته بود سفره بدون سبزه شگون ندارد. امسال هم از وقتی که هواپیما را زدند، دیگر همهاش عزادار بودهایم و من دلش را نداشتهام که سبزه سبز کنم. پسر دوست ستوده هم بین کشتهشدگان بوده. ستوده دیشب تا صبح بیدار مانده و یک سری یادمان پرواز مثل آویز درخت کریسمس درست کرده است تا بین مردم پخش کند. تندتند سبزهها را رصد میکنم که پیغام جدید فرید را روی تلفنم میبینم: «من بچهها را میبرم توی ماشین. خریدهایت را گذاشتهام پیش ستوده. میترسم بچهها مریض شوند.» میگویم که اشکالی ندارد. سودی مشغول است و همینجور که کاغذ تبلیغات و آویز یادمان پرواز پخش میکند، برایم سری به محبت تکان میدهد و به زیر میز اشاره میکند که کیسه ها را بردارم. فرید و بچهها دم ماشین منتظر من هستند. آرمان به انگلیسی میگوید: «مامان، کریس گفته که بعد از کریسمس، سال نو شده و گفته که من اشتباه میکنم که گفتهام که سال نو دارد میآید» . فرید همینطور که دارد به سمت ماشین خودش میرود و سارای خوابآلوده را با خود میبرد، میخندد: «این سال تحویل مال ایرانیهاست پسرجان! آن یکی سال نوی کانادایی است، عزیزم. با خودمان فارسی حرف بزن، پسرم» به فرید کمک میکنم تا بچه ها را در ماشینها جا بدهیم و وسایل را پشت ماشین بچینیم. اصرار میکند که به دستها ضدعفونی کننده بزنیم. فکر میکنم دارد وسواسی میشود. دلم نمیخواهد باور کنم که پاندمی واقعی است اما به فرید میگویم باشد. تا ماشین را روشن میکنم محسن نامجو شروع میکند: «عمری دگر بباید بعد از وفات ما را، کاین عمر طی نمودیم، اندر امیدواری»
سر شب با بچه ها دارم هفت سینم را میچینم. سارا تخممرغها را یکییکی به آرمان میدهد و آرمان رویشان نقاشی میکشد. برایشان از نوروز تعریف میکنم. تکه تکه داستان میگویم از ننه سرما که منتظر عمو نوروز مانده بود و به هرکس که میرسید میگفت: «در راه که میآمدی، بهار را ندیدی؟» ماهیها را توی تنگ ول میکنم. میچرخند و آب شلپّی می پاشد بیرون. وسط سبزهها نقاشی ریرا را میگذارم. یک یادمان پرواز را که از روی میز سودی برداشتهام، کنار برگهای سنبل آویزان میکنم و فکر میکنم که از این پس هرسال همین کار را خواهم کرد. روی سفره ام هم قرآن دارم، هم حافظ، هم شاهنامه و هنوز تصمیم نگرفتهام که کدامشان را روی سفره بگذارم. حرفهای نخست وزیر دارد از تلویزیون پخش میشود. همه اش حرف بسته شدن مرزهاست و همهگیری و بیماری و پاندمی و ویروس و قرنطینه. صدای فرید میآید که میگوید: «موضوع جدی است خانم جان. همه دورهمیها و مهمانیها هم تعطیل شده. خدا کند که امروز مریضمان نکرده باشی.» تنم یخ میکند. نکند مریضشان کرده باشم؟ خدا، یونیورس، جدهی سادات، ابوالفضل، کارما، مسیح، بودا همه را با هم قسم میدهم که بچه هایم مریض نشده باشند. یاد سونا میافتم و خجالت میکشم. گیج میشوم: «یعنی اگر مریض شدند، باید از چه کسی کمک بخواهم؟» خیلی بیپناهم. سونا اگر بود و سوار آن هواپیمای کوفتی نشده بود، حتما میگفت که خدا مرده است و من نباید که دنبال پناه بگردم. فرید صدایم میکند. جواب نمیدهم. میفهمد. نزدیکم میشود. بغلم میکند. اشکهایم را پاک میکند. صدای سارا میآید که شکسته بسته به آرمان میگوید: «در راه که میآمدی بهار را ندیدی؟» آرمان از خوشحالی جیغ میکشد: «مامان گفت! آخرش گفت!» میخندم. هر دو را درآغوش میکشم.
فوریه ۲۰۲۲ – تورونتو
#مهسا معین
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید