داستان کوتاه اِروس
تیری با سری سربی از کمان رها شد و در قلب زن فرو رفت.
در امتداد رودخانه قدم می زدند. مرد دوچرخۀ سنگینش را با خود راه میبرد و زن زبانش را دور نان بستنی اش میکشید و آرام قدم برمی داشت. دو گلولۀ تمشک و فندق روی قیف بستنی به سرعت آب میشدند و او مجبور بود میان جملهها مکثی کند تا خوردن بستنی زودتر تمام شود. بریده بریده توضیح میداد که چرا دلش نخواسته دوچرخه سواری یاد بگیرد. هوا دم کرده بود. غروب ساکت و بی صدا، تن عرق کرده اش را روی موجهای کوچک رودخانه میکشید و آن دو را همراهی می کرد. زن انگشتان چسبناکش رابه آب زد و آخرین تکه از نان بستنی را برای مرغابی های گرسنه پرتاب کرد. رفت سمت نیمکت چوبی مقابل رودخانه. با شوق و لذت به قد وقامت بلند و لاغر مرد نگاه کرد و گفت:“ آره شاید هم اشتباه کردم که نرفتم دنبالش.“
ـ یاد گرفتنش که ضرر نداره.
ـ چه می دونم، هیچ وقت علاقه هم نداشتم.
مرد شانه ای بالا انداخت و لبخندی زد. تی شرت گل بهی چروکی پوشیده بود. پشت تی شرت پارگی کوچکی دیده می شد. تقریبن به اندازۀ سر یک شیشۀ نوشابه. آمد کنار زن روی نیمکت نشست و دوچرخه اش را به درختی در همان نزدیکی ها تکیه داد. زن از کیفش آینه و رژلبی بیرون آورد. رنگ رژ آنقدر ملایم بود که زدن یا نزدنش چندان فرقی هم نمی کرد. کش دور موهاش را باز کرد و دوباره آن را دور گیسوان خرمایی اش بست. درست مثل یک دمِ اسب شده بود. مرد دستش را به بناگوش زن برد و انگشت شستش را به گونۀ او کشید. گردنش را کج کرده بود. نگاهش روی خطوط چهرۀ زن قدم برداشت و روی لبها متوقف شد. زن انگشتانش را میان موهای کوتاه و پرپشت مرد برد. چشمانش را بست و فکر کرد“ همین بازی زبان هاست در دهان که به آدمی نیروی زندگی می دهد.“
در آشپزخانه نشسته بود پشت میز چوبی کوچکی که روی آن با چاقو اشکال هندسی حکاکی شده بود. دستش را زیر چانه زده بود و آشپزی مرد را تماشا می کرد. آشپزخانه کوچک بود و دری به بالکن داشت. در قفسه های چوبی تعدادی قابلمه و بشقاب و لیوان دیده میشد و کمی ظروف دیگر. در یکی از قفسه ها بطری های خالی شدۀ آب، روی هم انباشته شده بود. زن با تعجب پرسید:“ چرا نمیبری اینا رو پس بدی؟“
ـ تنبلی. حوصلۀ توی صف ایستادن رو ندارم.
ـ خب تا کی؟ یه کوه شده.
ـ بشه. بالاخره یه روزی می برم.
مرد قالب توفو را از یخچال کوچکش بیرون آورد. بسته بندی اش را باز کرد و آن را به اندازۀ حبه های قند به شکل چهارگوش خرد کرد. همراه با قارچهای خرد شده روی پیاز داغ توی ماهیتابه ریخت. با قاشقک چوبی مخلوط کرد و چرخاند. فلفل دلمه ای های سه رنگ را هم به آن اضافه کرد. یک تکه از قرمزش را به دهان گذاشت. دو قاشق رب گوجهفرنگی را با سس سویا مخلوط و به مواد قبلی افزود. کمی از آن را چشید. بهبه ای گفت. سریع و با دقت آشپزی می کرد. زن دستش را از زیر چانه اش برداشته بود و حرکات او را دنبال می کرد. جوری نگاه میکرد که انگار دارد یک فیلم آشپزی می بیند. آمد نزدیک مرد. قاشق را از او گرفت و اندکی از مخلوط را به دهان گذاشت. ابرو در هم کشید و گفت:“ با سس سویا خوب نشده، کاشکی بهش نزده بودی.“
– حالا صبر کن! وقتی با نودل قاطی بشه، مزه اش فرق می کنه.
مرد دستانش را شست و با حوله ای که روی دستۀ صندلی گذاشته بود، خشک کرد. آمد سمت زن. دستانش را دور کمر او حلقه کرد و او را به خود فشرد. گردنش را بوسید و صورتش را میان پیچ و تاب موهای زن فرو برد. زن چرخشی به اندامش داد و دستانش را دور گردن او انداخت. دستان مرد آرام آرام به سمت باسن کشیده شد. هر دو ساکت و بی کلام بودند فقط صدای بوسه های مرد بر گردن و شانه های عریان زن شنیده می شد. نسیم خنکی از بالکن بر اندامشان می وزید. زن لب بر لالۀ گوش مرد برد و مانند کسی که چیزی را زمزمه کند پرسید:“ به نظر تو عشق یعنی چی؟“
۲
ـ یعنی گرایش و لذت جنسی. یعنی اِروس.
ـ فقط همین؟
ـ بله همین.
ـ به دانشجوهاتم همین قدر مختصر توضیح میدی؟
ـ اگر توضیح بیشتری خواستن، می دم.
ـ یعنی تو فکر میکنی اگه میل جنسی نباشه دیگه عشق هم وجود نداره؟ پس زن و شوهرای پیرکه دیگه میلی ندارن چی؟ خیلی هاشون واقعن دیوونه همند. فیلم “عشق“ رو دیدی از هانکه؟ میشائیل هانکه. مردِ از شدت عشق زنشو کشت. چون دلش نمیخواست او بیشتر از این زجر بکشه. حالا برات تعریف نمی کنم. خودت باید ببینیش.
ـ تو که آخرشو گفتی.
ـ خب حالا مهم نیست. باید ببینی چرا این اتفاق میفته. حتمن ببینش. خیلی قشنگه.
مرد با خنده گفت:“ که زنشو می کشه؟“
ـ نه دیوونه. منظورم اینه که چقدر قشنگ یه احساس عمیق انسانی رو نشون می ده. اگر عشق نبود که مردِ دست به این کار نمی زد.
مرد روی صندلی نشست و به زن اشاره کرد که روی پایش بنشیند.
ـ می دونی جفتها بعد از یه مدتی به هم عادت می کنن، اون قدر که بدون هم تاب نمی آرن. حتا ممکنه از فقدان هم دیگه بمیرن. اونا بهم نیاز دارن. این احتیاج و عادته که اونا رو با هم نگه داشته. نیاز دارن که از هم نگهداری کنن، اما این اسمش عشق نیست. عشق فقط کشش جنسیه. وقتی این میل نباشه فرقی با رابطههای دیگه نداره. حمایت و کمک یه آدم به یه آدم دیگه ست. همین. مثل پرستاری که ازبیماری مراقبت می کنه یا مثل کسی که حتا بدون پول میره به دیگران کمک می کنه.
زن از روی پای مرد برخاست و نزدیک بالکن رفت. از بیرون صدای رفت و آمد اتومبیل ها شنیده می شد. چهره اش پشت به مرد بود، یک دستش را به کمرش زده بود. پس از مکثی کوتاه ادامه داد:“ برای همین از زنت جدا شدی؟“
ـ آره دیگه شده بودیم مثه خواهر و برادر.
ـ هههه… خواهر و برادر! می دونی آدم ترس برش می داره. یه عمر با یکی باشی، بعد بیاد بهت بگه، دیگه بهت میلی ندارم. خدافظ. آدیوس. نه من قبول ندارم. عشق بالاتر از جسم و تن آدمه. اولش شاید اینطوری باشه که تو می گی ولی کم کم از این نیازهای جسمی و جنسی می گذره و …
ـ اوه یادم رفت زیر ماهیتابه رو خاموش کنم.
اتاق نیمه تاریک بود. پرده های ضخیم آبی تیره بخشی ازپنجرۀ بزرگ را می پوشاند. زن برهنه روی تشکی بر زمین دراز کشیده بود و دستهایش را مانند کسی که به صلیبش کشند به دو سو درازکرده بود، کمی متمایل به بالا. نوای سمفونی از لپ تاپ پخش میشد و شمعی روی میز کوتاه کنار تشک پت پت می کرد. کنار شمع بستۀ کاندوم و ژل دیده می شد. زن چشمانش را بسته بود. آهنگ نفسش با بالا و پایین شدن نت ها، آهسته و سریع می شد. گاه ناله میشد، گاه فریاد. مرد صورت عرق کرده اش را به پایین تنۀ زن چسبانده بود و زبانش در دالانی تاریک و مرطوب فرو می رفت. تن مرد چون لاشه ای سنگین بر پیکر زن افتاده بود. مدتی در آغوش هم ماندند، بی هیچ حرکتی. به پایان سمفونی رسیدند، هر دو بی رمق و خسته. مرد لپ تاپ را خاموش کرد. حوله اش را برداشت و به حمام رفت. زن پاهایش را در شکمش جمع کرده بود، مانند جنینی در رحم مادر. با خودش گفت:“ چرا این لذت از روی پوست و گوشتم نفوذ نمی کنه بره تا ته قلبم؟ چرا روی همین سطح می مونه؟ درونم گرم نیست. لذت نمی بره. مدت هاست که این حس رو دارم. خوشایند نیست. لذت میبرم ولی نه اون جوری که دلم می خواد. اه مرده شور این احساس منو ببره. معلوم نیست چی دلم می خواد. اصلن چرا به فعالیت جنسی می گن عشق بازی؟ یعنی این همه شعرای عاشقانه، این همه قصه، افسانه، چه می دونم این همه داستان سرایی ها دربارۀ عشق فقط همینه؟“ سرش را زیر ملحفه برد و آن را دور خودش پیچید.
۳
ـ چه قدر خونه ات لخت و عوره! نه تختخوابی، نه مبلی، نه فرشی، نه گل و گیاهی، نه تابلویی، هیچی.
ـ احتیاجی به مبل و فرش و اینا ندارم. همه چیز در حد نیازمه. من با مصرف آنچه که ضرورت زندگیم نیست مخالفم. آدما دوروبر خودشونو پر کردن از چیزایی که حقیقتن بهش احتیاجی ندارن. اشیاء تزئینی برای چیه؟ ده جفت کفش می خواییم چکار؟ زندگی هر چی مینی مال تر بهتر.
ـ خب گل و گلدون آدم رو شاداب می کنه. چطوره که شمع روشن میکنی توی خونه ولی چیزای دیگه بیخوده؟ می دونی خونه ت یه جوریه. سرده. یه ذره رنگ بزن به این در و دیوارا! همه جا سفید، بی روح…
حالا اینا هیچی. توی گفتن و بروز احساست هم صرفه جویی می کنی. به قول خودت همه چیز در حد ضرورت. این ضرورت ها رو کی تعیین می کنه؟ شاید برای تو لازم نباشه اما برای من هست. هفته تا هفته به واتس اپِت نگاه هم نمی کنی. نه پیامی، نه حرف احساسی قشنگی، هیچی، مثه آدم آهنی ها. میگی همه اینا وابستگیه. رابطۀ دائم و ثابت هم که آدمو منجمد می کنه. جلو رشد آدمو می گیره. دلبستگی یعنی وابستگی. آره درست می گم؟ بچه که اصلن حرفش رو هم نزن.
مرد چیزی نگفت. لبخند کم رنگی میان لبهایش بود. زن به بالکن رفت. به نرده های آهنی تکیه داد. سیگاری روشن کرد. به ماه چشم دوخت برای دقایقی، سپس سیگار نیمه را زیر پا له کرد. برگشت داخل ساختمان. کاپشن چرمی اش را پوشید و بدون خداحافظی خانه را ترک کرد.
به تابلوی نقاشی خیره شده بود. دختری در حال مبارزه با اِروس. دختر برهنه و اروس در شکل کودکی با دو بال سفید، تیری را به قلب دختر نشانه رفته است. اروس تیردانی پر از تیر دارد و اگر تیرهایی با سر طلایی به کسی اصابت کند، عشقی آتشین بوجود میآید و اگر تیرها سر سربی داشته باشند، بعد از اصابت موجب روی برگرداندن عاشق از دلباخته می شود. زن گوشی اش را بست و به اطلاعات ویکی پدیایی از کودک بالدار با تیردانی از تیرهای طلایی و سربی فکر می کرد.
با دوچرخۀ کوچک و قرمزش مسیر کنار رودخانه را می پیمود. بادی سرد از بناگوشش می گذشت. بدون شال و کلاه و دستکش، دل به دریا زده بود. با دوچرخه و کوله ای بر پشت رکاب میزد تا ازخانه به ادارهاش برود. گزش تیر سربی را در قلبش احساس می کرد.
نوامبر ۲۰۲۳