Advertisement

Select Page

دوباره بگو

دوباره بگو

شعله رضازاده

سیگارش را تند‌تند دود می‌کرد. هر پکی که می‌زد، چشمانش پر می‌شدند از عذاب وجدان و پک بعدی را تندتر می‌زد که این لعنتی هرچه زودتر تمام شود.

او، همه چیز را به خاطر آخرش می‌خواست. غذایش را تند‌تند می‌خورد که تمام شود. سرِ کار می‌رفت که برگردد. می‌خوابید که بیدار شود. انگار تمام چیزهای خوب یک‌جایی بودند آن آخرها. حتی عاشق شدنش هم به خاطر این بود که رابطه‌اش تمام شود و احساسش به پایان برسد.

سیگارش را تند‌تند دود می‌کرد و فوت می‌کرد توی قفس. حالا نمی‌دانست که آخر این کار کجاست. آزاد کردن این مرغ مینایی که خریده‌بود یا فروختن و یا مردنش.

فکر خریدن این مرغ از آن جایی به سرش زده‌بود که کافه‌دارِ محبوبش با او از «مینا» حرف زده‌بود. یک روز تابستان که سرزده‌بود به کافه و عرق بیدمشک سفارش داده بود؛ کافه دار موقع آوردن سفارشش با خنده گفته بود که یک مرغ مینا خریده‌است و قصد دارد به او چیزهایی یاد بدهد که به درد کافه داری‌اش بخورد. مثلاً مدام بگوید «خوش آمدید». کافه‌دار بلافاصله نقاشی بزرگی از مرغ مینا را نشانش داده‌بود و گفته بود که این را همسایه‌ی نقاشش که همین نزدیکی‌ها آتلیه دارد،  کشیده است و از همان روز که این تابلو را دیده، به فکر خریدن مینا افتاده‌است. البته در آن نقاشی، مینا روی شاخه‌ی درختی نشسته بود و لابد فکرش را هم نمی‌کرده است که باعث زندانی شدن مینای دیگری شود. آن‌روز همان‌طور که داشت عرق بیدمشکش را که با آب و شکر قاطی شده بود و یک عالمه یخ داشت، سر‌می‌کشید در دلش به کافه‌دار می‌خندید؛ اما مینا یک‌جوری رفت توی ذهنش و آن‌قدر در ذهنش دست‌‌ و ‌پا زد و صداهای عجیب درآورد که او هم رفت سراغ مینا.

وقتی داشت مینا را می‌خرید مغازه‌دار که یک مرد میانسال بود با شکمی برآمده و لپ‌های گل‌انداخته، به او گفت که مرغ مینا می‌تواند هم‌صحبتی باشد برای کسانی که تنها زندگی می‌کنند و بعد به آرامی گفته بود:«البته برای اونایی که فقط دوست دارن چیزهای خاصی رو بشنون هم خوبه» و طوری زده بود زیر خنده که جای چند دندانِ افتاده در دهانش پیدا شده‌بود.او سعی کرده‌بود به مغازه‌دار حالی کند که پرنده را برای خودش نمی‌خواهد و مغازه‌دار با خونسردی گفته‌بود که حدس می‌زده‌است.

روزهای اولی که مینا را به خانه‌اش آورد، مینا حرف‌های عجیبی می‌زد که خیلی هم قابل تشخیص نبودند. او فقط این چند کلمه را متوجه شده‌بود: «بله قربان»، «مینا،مینا»، «خوبی».

مینا او را که می‌دید شروع می‌کرد به تکرار این کلمه‌ها و لابلای آن‌ها هم صداهای عجیبی در‌می‌آورد. کمی بال‌هایش را تکان می‌داد و بعد ساکت می‌شد. انگار که بخواهد درس پس بدهد و منتظر درس جدید باشد.او گاهی از لابلای میله‌های قفس، زل می‌زد به چشمان مینا که دورشان یک حلقه‌ی زر‌د‌رنگ بود و فکر می‌کرد که این رنگ زرد چه ترکیب جالبی با رنگ سیاه بدنش ساخته‌است. آن‌قدر به آن رنگ زرد زل زده‌بود که وقتی به مینا فکر می‌کرد، آن رنگ زرد خیلی بیش‌تر از سیاهی بدنش به نظرش می‌آمد. شاید چون او هیچ‌وقت رنگ سیاه را دوست نداشت. با خودش فکر می‌کرد که حنماً میناها به خاطر این رنگ زرد عاشق هم می‌شوند و چون هیچ‌وقت خودشان را ندیده‌اند، نمی‌دانند که خودشان هم این رنگ زرد را دور چشمانشان دارند و فقط عاشق این زردی در میناهای دیگر می‌شوند. چه فکر مسخره‌ای! اما خب برای او یک تئوری جالب بود. از نظر او بعید بود که پرنده‌ای خودش را در آینه دیده باشد.

مینا در روزهای اول خیلی سروصدا می‌کرد، بخصوص اگر پرده‌ها باز بودند و آفتاب به داخل خانه می‌تابید. نمی‌دانست چرا مینا با وجود این که در قفس است، حال خوبی دارد و مدام در حال جنب‌و‌جوش و خوش‌زبانی است. انگار اصلاً برای مینا مهم نبود که آن‌قدر میله‌ی آهنی دورتادورش را گرفته‌اند و از تمام دنیا همین یک قفس را دارد که همان‌جا باید بخورد، بخوابد، شکمش را خالی کند، پرواز کند، عاشقی کند، آواز بخواند و احتمالاً بمیرد.

مینا، شیرین‌زبانی‌هایش را ادامه می‌داد و هر روز در انتظار درس جدید و شاید پاداشی برای صداهایی که از خودش در‌می‌آورد، بود؛ اما او، زل می‌زد به چشم‌ها و آن هاله ی زرد دورشان و چیزی نمی‌گفت. هنوز گاهی به تعجبی که موقع خریدن مینا، در چشمان مغازه‌دار بود فکر می‌کرد. خب مثل تمام آدم‌های دیگر با مغاز‌ه‌دار هم نتوانسته‌بود درست‌و‌حسابی صحبت کند. تنها اصواتی که از حنجره‌ی او خارج می‌شدند چیزهایی شبیه «آ، ای، او» بودند و او باید سعی می‌کرد با همین چند صدا، تمام حرف‌هایش را به دور‌وبری‌ها بفهماند. بعد از آن شبی که در پناهگاه از صدای انفجار به وحشت افتاده بود و شوک عصبی بزرگی به او وارد شده بود، حرف‌زدن و ادای کلمات شده‌بود یکی از جان‌فرساترین کارهای زندگی‌اش. هرچند که قبل از آن اتفاق هم چندان آدم پرحرفی نبود.

حالا، روبروی قفس این مینا نشسته‌بود که این روزها خیلی کم‌حرف شده‌بود و فقط گاهی «مینا،مینا»یی می‌کرد و نوک زرد رنگش را به میله‌های قفس می‌مالید. از فوت‌کردنِ سیگار داخل قفس مینا هم ابایی نداشت.

سیگارش که تمام شد، پرتش کرد داخل قفس و دوباره به این فکر‌کرد که آخر کار مینا کجا می‌تواند باشد؛ مردنش، آزاد‌شدنش یا شاید هم هم‌خانه شدنش با یک مرد تقریباً لالِ بی‌حوصله که حتی یک کلمه‌ی درست حسابی هم بلد نیست بگوید.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights