دو داستان کوتاه برای کودکان
۱
“خط گم شده”
گورا هر روزاز دوستانش می خواست تا خطهایش را بشمارند!
هر روز که دوستان گورا – خطهایش را می شمردند سی و پنج خط داشت.
اما یک روز که میمون عجله داشت و خطهای گورا را شمرد با تعجب به او گفت:
“گورا! سی و چهار خط داری!
من باید بروم! “
میمون رفت! گورا دور خودش چرخید و از ناراحتی فریاد زد ! برای اولین بار بود که خطهای او سی و چهارتا شده بود!
گورا از جایی که سالهای سال زندگی می کرد دور شد تا خط گم شده اش را پیدا کند!
او همه جا را با دقت نگاه میکرد شاید
خط اش را پیدا کند!
یک دفعه چشمش به آسمان آبی افتاد. خطی سیاه را در آن دید.با خوشحالی گفت:
“وای! خط من توی آسمان چکار میکند؟”
اما خیلی زود خط چند خط کوچک شد و به پروازش ادامه داد!
خط – خطِ پرندگان بود!
گورا آه کشید!
او از محل
زندگی اش برای اولین بار خیلی دور شده بود!
گورا خیلی رفت . از دور کوههای به هم چسبیده را دید. شاید خط اش را کسی آنجا برده بود!
پس خودش را به کوه رساند. خط های زیادی روی
صخره ها بود ! اما هیچکدام خط گورا نبود!
گورا با دیدن بز کوهی فریاد زد:
“تو خط منو ندیدی؟!”
صدای گورا به کوه خورد:” شتلق!”
و بر گشت :
” شتلق!”
گورا فکر کرد یکی هم مثل او دنبال
خط اش می گردد!
اما کسی را ندید. او اولین بار بود که کوه را از نزدیک می دید!
گورا خیلی رفت تا به جایی رسید که پر از گور خر بود! او هیچوقت آن همه گورخر را یکجا ندیده بود!
به یکی از گورخرها نزدیک شد و تند تند خط هایش را شمرد!
وای ۳۶ خط داشت! گورا با عجله گفت:
” زود باش خط منو پس بده!”
گورخر با خونسردی به گورا نگاه کرد و گفت:
“خودت بردار!”
گورا تلاش کرد که یکی از خطهاس گورخر را بردارد اما نتوانست!
گورخر به گورا گفت:
“کسی نمیتواند خط یک گورخر را بردارد این را هرگز فراموش نکن!”
گورا که اولین بار بود این راز بزرگ را فهمیده بود کنار رودخانه رفت . تصویر خودش را در آب دید و با خودش گفت:
“چرا من این راز بزرگ را نمیدانستم!”
گورا دوست داشت همه جا را بگردد و خیلی چیزها یاد بگیرد.
او به خط ِ سفرش فکر کرد!
۲
“به من میگن کرگدن!”
کرگدن چرت میزد- یکدفعه صدایی آمد !
کرگدن گفت:
“کی بود؟ چی شد؟”
صدا گفت:
“چکاوکم!”
کرگدن گفت:
“نمی بینمت؟”
چکاوک خندید و گفت:
” روی کله ی توام!”
کرگدن گفت:
“هیچ کس نباید روی کله ی یک کرگدن بنشینه؟!”
چکاوک پایین پرید و گفت:
” بیا با هم دوست بشیم؟”
کرگدن گفت:
“یه کرگدن همیشه تنهاست ؟”
چکاوک گفت:
“چه بد!”
بعد چکاوک چشمهایش را بست و آواز خواند!
آواز چکاوک کرگدن را به دشتی زیبا و سر سبز برد!
چکاوک با شادی گفت:
” غذا بخوریم؟”
کرگدن حرفی نزد!
چکاوک شروع کرد به نُک زدن روی زمین !
کرگدن نگاهی به چکاوک کرد و گرسنه اش شد – او هم شروع کرد به خوردن علف .
کرگدن احساس کرد علفهای امروز از همیشه
خوشمزه ترند!
چکاوک روی
کله ی کرگدن پرید.
کرگدن با صدای بلند خندید!
یادش نیامد که آخرین بار کی خندیده بود!
چکاوک هم از آن بالا خندید!
کرگدن جدی شد و گفت:
“بپر پایین!”
چکاوک خنده کنان گفت:
“نمی خوام”!
کرگدن یواشکی خندید!
کمی بعد
خوابش گرفت.
عصر وقتی که بیدار شد چکاوک را ندید!
باز تنها شد او برای اولین باردلش برای کسی تنگ میشد!”
فردای آن روزهم چکاوک نیامد!
کرگدن دوست نداشت علف بخورد!
یا توی گِل های اطراف رودخانه غَلت بزند!
او دلتنگ حرف زدن -خندیدن و غذا خوردن با چکاوک بود!
کرگدن غمگین گفت:
” کجایی چکاوک؟!
غروب چکاوک آمد وبا شادی گفت:
“دلم برات تنگ شد برگشتم!”
کرگدن نفس راحتی کشید و خوشحال شد!
#مژگان مشتاق