دو شعر از حسن فرخی
(۱)
دختران زیبا
روی بام دنیا
دختران زیبا
کمانداراناند.
درخت جان
در ساعت موعود
سیب سرخی
در دامن غزل میاندازند.
دختران زیبا
تیرهای شان را
به سمت تاریکی
پرتاب میکنند.
قناری کوچک
کنار پنجرهی دنیا
نغمه سر میدهد.
دختران زیبا
مشتی ارغوان
به صورت آسمان میپاشند.
ماهی قرمز
در رودخانهی اکنون
میلغزند آرام.
(۲)
ای با شهامت!
اینجا از زخمهای کهنه میگویم
ای
ای
ای باشهامت!
به خیال باران دلخوش بودم من
که قطرهای کف خیابان می افتد، افتاده یعنی.
تن من در طلب نام تو تشنح میکند.
به دست باد میافتد تازیانهای!
– نزن!
من ایستاده بودم حالا درازم میکنند.
به من رحم کن
در من فرو میکنی دشنهات را،
در من فرو میکنی.
در من فرو.
یعنی مراد یافتی؟
این بار چندم است به تو اشاره میکنم
ای
ای
ای باشهامت.
چندخراش کافیست بر پوست تنام.
نام تو را فکر میکنی چند بار صداکردم؟
مگر نگفته بودم مرا بخوانید.
– حالا بخواه!
سنگی به در بسته میخورد.
مگر نگفته بودم مرا بخواهید.
– حالا بخواه!
مشتی به دهان یاوه میخورد.
شما آیا به دهان بسته شهادت میدهید؟
به چرخش بیرحمانهی دشنه پهلوی شهامت، ببین!
دست میبرند به تن من و بالا میکشند مرا
آن بالا.
– بالاتر!
رگهای تنام طغیان میکنند در جراحت.
جاری میشود خون در مسلخ من!
تو هم با رگهای آزاد جلو بیا
اینجا حرمت خیابان را نگه نمیدارند.
لاشخورها در سکوت میچرخند در بالا.
سرخ همین صورت دنیاست
در دوزخ اش!
من چیزی جز کلمه ندارم.
با لبهای تشنه چهکنم؟
این خون ریز! صورتم را میخراشد.
داغ تا کی ادامه دارد؟
سنگی به پیشانیام میخورد سنگی به پایم.
سیاه شدهام.
سنگی روی قلبم افتاده است.
سیاه شدهام.
از این سیاهتر چه میخواهید؟
یک تکه عکس قدیمی از چمدانم بیرون میکشم.
– تاریخ ندارد.
شما نمی دانید چند توفان از سر گذراندهام.
شما نمی دانید چند کلاغ روی شانههای من نشسته است.
به چشمهایت نگاه میکنم
چه دره های عمیقی.
حنجرت را در تن من فرو میکنی
در تن من فرو میکنی
در من فرو میکنی
به خیال باران دلخوش بودم من
که قطرهای روی پوستم میافتد، افتاده یعنی.
مردمان من دست به نفرین شان خوب است.
در این پاییز هراس و دلهره
ای با شهامت!
بیا کنار من
اینجا
هزاران سر به پای خیابان میافتد.
کنار بکشید جماعت هیاهو!
هوای تازه میخواهم.
از خیابان که میگذرم بوی تن تو میآید.
این خاک همایون ترانه میخواهد.
قربانی نمیخواهد.
نام تو را اینجا مینویسم.
فاصله دای تا سیب تو نیست.
ای
ای
ای با شهامت.
۲۵/ اردیبهشت /۱۴۰۲