دو شعر از حسن فرخی
یک)
تو هم مختاری!
به یاد رضا براهنی
دست بردارید از سر بادها
مرا با انتظار دیر انجام ابری عبوس چه کار؟
گلوله ای بر تن نخل جوان من مینشیند
خبر بدهید
باران خدعه نیست
در درهای تاریک سقوط کرده ام
با چشم های گریان در باریکه ی هرز
توفان
از نگاه تو آغاز می شود
دست از سر دار و درخت ها بردارید
باهمه اند و برهنه اند در چهار راه ها
یاداشت های روزانه ی شاعر تکراری ست
-تمامم کنید.
ماتم گرفته ایم.
دست از سر گلدان ها و عطر و بوی یاس ها بردارید
زیر نگاه من
هر روز مرگ هر کسی ست
دست از سر در و دریچه ها بردارید
دست از سر پنجره ها بردارید
جنگ یا صلح
انتخابی در کار نیست
میخ زنگ زده ای را به تخت سینه ی من می کوبند
دست از سر کوچه های بن بست بردارید
رضای من براهنی ست
ایستاده در چهار راه
نگاه می کند به قایقی با کلی بچه
که در دریا غرق شده است
حالا ماتم گرفته ایم.
دست از سر کوه ها وجنگل ها بردارید
دست از سر دریا بردارید
نهنگ ها قایق ها و موج ها
در ساحل بچه نهنگی جان داده است
در جنگل ضیافت دارهاست
در دو چشم من چقدر سرخ ریخته اند
در همین نزدیکی اعتراض می کنیم.
دست از سر غزل بر دارید
دست از سر زن بردارید
بچه ای در چاه جا مانده است
بی احتیاطی نکنید این ترس طبیعی نیست
تنهایی خلسه به من تحمیل شده است
روی نام من خط قرمز کشیده اند در دفتر بازجوها
تو هم مختاری!
و من نام تمام مردگان را به تو می گویم
هر روز و هر شب
نزدیک تربیا و ببین!
ما می خواستیم دنیا را تماشا کنیم
کسی را خبر نشد.
دست از سر تفنگ ها تانک ها موشک ها بردارید
دست از سر شمشیرها دشنه چاقو بردارید
گنجشک ها با کلاغ ها همبازی شده اند
-اینشورش صداست
قیمت قلب را نمی توانیم پرداخت کنیم.
قتل پروانه توضیح قانع کننده ای نداشت
اینجا خط بکشید.کمی جدی تر باشید.
من سکوت نمی کنم
چنگ می زنم به حروف نام خودم
دست از سر ماه بردارید
دست از سر صبح بردارید
در متن تاریکی به هشدارها توجه نمی کنیم
بچه ها جرات بازی پیدا کرده اند
بعد از جمع آوری مین ها در حیاط مدرسه
دست بردارید از سر این شعر بی شکل و قائده
خوشه های انگور را شغال ها غارت می کنند
از کوچه باغ ها عبور می کنیم
و به خاطرات مشترک چنگ می زنیم
ما ترک خانه خرابه هم نمی کنیم
ما به خودسوزی ساعت ها عادت کرده ایم
دست از سر خواب ها بردارید
هر روز و هر شب صدای تیر و تفنگ می آید
اگر آدمخواران بیایند
اگربیایند
فرقی نمی کند رویاهای مان از روباه باشد یا کویر
در هر حال ما تشنه ایم
از زندان خودمان بیرون می آییم
و شعرهایم را مینویسیم
یک مرده ی خوشگل کنار من افتاده است
وخط خطی روی دیوار ها به خاک و تن ام می رسد
دست از سر شب بوها و شمعدانی ها بردارید
دست از سر دشت و صحرا بردارید
برادران من رو در روی هم قرار می گیرند
-جنگ تن به تن-
و از گورستان ها که بر می گردند
شفای اندوه را نعره می زنند
مرا با زوزه ی بی تعطیل چه کار؟
و باز حرف هیولا ست،ببین!
چشمانداز زیبایی در کار نیست
دست از سر داغ بردارید
عطر و بوی نامفهومی می آید از هر سو
ما از تماشای اعدام می آییم.
جمجمه ای اینحاست دست بردارید
سینه سرخ ها را کجا می برید؟
نام مادرم را در دفتر شعرم نوشتم
دست از سر بازماندگان بردارید
این آتش شعله ور را کسی نیست خاموش کند
خرگوش زخمی به مخروبهای می آید ترسان
بی اعتماد به هیچ کس
عقب نشینی تا کجا؟
بعد از این
خاک سرخ روی سرمان می ریزیم
خاک به دهان!
دهانهای خاموشی بستن ندارد
نام شمس را در شعرهایم می نویسم
دست از حروف الفبا بردارید
در این برهوت چیز دندانگیری به هم نمی رسد
دست های ما خالی ست
آدمخواران اما جامهای شان را به هم می زنند
در میهمانی دنیا.
به حرف شاعر اهمیتی نمی دهند
در این سطر چیز زیبایی نمی توان دید یا شنید
همسایه ها از راه می رسند
تا جسد زندانی را تحویل بگیرند
مرده ها میخوابند با چشمهای پف کرده
و بدن های کبود
کهحتا پزشکی قانونی هم حیرت می کند
در آخر پیر شدم،ببین!
فرصتی ست شعر،بهتر از ایننیست دیوانه شدم.
این شعر عادی نیست
دست بردارید.
دو)
خواب دیدم
در باغ های انار و لبخند قدممی زنم.
آفتاب روزی
روی دست های بکتاش می تابید
موهای سفیدت مادر روزی
روی دستهای مهسا
حالا که رگهای من مسدود است
مثل خیابانهای تهران
خواب دیدم
در باغهای انار و لبخند قدم می زنم
حالاکه بلند شدم از روی تختخواب بیمارستان
و برای آزادی وتن ترانه ای خواندم
تومهربان من
اشکهایت را سپرده بودی
به نسیم خنک بامدادی
من شاعر بی دین این روزگار بودم
و شعرهای خودم را
برای زنی سبز چشم می خواندم
در بام نهاوند
تو نمی دانی چه مدتی از مرگ گذشته است
شعرهای سعید سلطانپور تباه شده
در مهمانی شبانه
و عروس نگون بخت اش را در خیابان ها می گردانند
رفقای نمکنشناس ما
و ناماستالین را کنار چه گوارا می نوشتند
روی دیوار سفارت آمریکا
اما نمی دانستند
آفتاب دوباره ظهور خواهد کرد
روی شانه های من
برای معالجهی دیابت و فشار خون
اگر چه خودم را
به «بیمارستان تامین اجتماعی» رسانده بودم
هنوز به «شاملو»، «براهنی»، «شجریان»،
«فرهاد» با هم فکر می کردم
گفتم دست های تان را به من بیاموزید
و از خانه ام در خیابان آذربایجان
خواب آزادی می دیدم
و کلمات روی دست های من می ریخت
گفتم غزل مرا برقصانید
دف بزنید
من گمان میکردم «فرهنگ» شایگان است
و «هنر» بیضایی!
و روح من یاغی ست
گفتم سادگی شعرهای من به پیچیدگی رازهای وتن است
کندوی عسل میان دست های دختران معترض
و باغی از درختان گیلاس در ذهن سادهی من!
شانه هایم طعم بوسه می داد
شعرهایم طعم بوسه می داد
من قربانی شب های تجاوز و صبح تازیانه بودم
نگاهکن
دار و درخت ها را به خاوران برده اند
به من خیانت شده!
آواز می خواندم با ترانه های سایه
گردن مختاری و شانه های برهنه ی مهرجویی
بوی بوسیدن می داد
از پشت پنجره ی جهان
به تن کبود کیومرث پور احمد و احمد تفضلی می نگرم
باغ تمنا را تماشا میکنم
نمیتوانم از کیان و دیگران حرف بزنم
حالا به جای حرف زدن بر دست های گوهر بوسه میزنم
دخترم گفت بلند نشو از تختخوابت،
ناله که می کنی
گریهام میگیرد
حالا نوبت بهار کلمات است
در این شب تاریک
اختناق
شکنجه
تجاوز
اعدام
حالا متوجه هستید؟
بلند نشو از تختخوابت!
منمعاصر اسماعیل نوری علا و هرمز علی پور بودم
دربهدر خیابان های خون زده
شاعری تهیدست بودم
گور مرا آماده می کنند
صبحانهای روی دستمن مانده است
وخاطرهی مرگ
و تابوت هایی که روی دست بازماندگان می روند
لطفن بلندشو
و ناممرا فراموش نکن
مثل شبی که ماه اش را فراموش نمیکند
بلند شو
و به بال های زخمی پرندگان نگاهکن
به شعرهای جوانمن
وقتی امضاء می کنم
با ناممستعار
و در شبکه های اجتماعی به اشتراک می گذارم
حالا بفهمی نفهمید
مصون مانده ام از مرگ
و کلی تماشا دارم
مرا به بیابان های اطراف تهران تبعید کرده اند
شانه هایم سوخته است،ببین!
گور مرا با کلمات پر می کنند
تو زنده باشی
بعد از جنگ
غرق شده ایم در اقیانوس
با انبوه مهاجران و تبعیدی ها
نگاهکن
در آشیانههای پرنده گان مین کاشته اند
زنده باشی تو
که جان به در برده ای از زندان
در تابستان ماضی
نخستین بار که تو را دیدم
گفتی شعر میخواندی
برای بازماندگان قتل های زنجیره ای
و من دنبال حنجرهی شهرام ناظری می گشتم
که شاهنامه ی کردی می خواند
یک بار هم
برای سیما بینا
از لالایی های مادران سرزمینمن گفتم
وتو می گفتی نمیر
نمیر
و من از بیمارستانی به بیمارستانی دیگر می رفتم.
اینجا پای مرگ در میان است
به بهار می گویم.
فروردینماه/۱۴۰۳
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: