دو شعر از سیامک غفاری
۱
نه! این کورهراه
بهجایی نمیرسد
بورژواهای گرسنه با گوه روی بوم جهان
پروانه نقاشی می کنند.
ما سوررئال می شویم
و با کابوسهای هولناک
در شگفت میمانیم از تماشای بال پروانه ها!
ما موزههایی می شویم تحصیل کرده
و شعور را آنقدر تجزیه می کنیم
که در متابولیسم خستهی سلولهای زندگی
بیشعور می شویم.
یکی می بُرد و می برد
– بی هیچ پوزشی
یکی درمیماند و گرسنه میمیرد
– بی هیچ ارزشی
و این کوره راه
همچنان مسافر دارد
۲
خیلی وقت است که دوست داشتن
مثل قدم زدن در یک مه غلیظ است
پیش پا را نمی توان دید
چه کسی دوست دارد؟
چه کسی نفرت دارد؟
چه کسی نیاز دارد؟
چه کسی از بند گلوبند می سازد؟
نه! نه! نمی توان دید
دوست داشتن یک مه غلیظ است
گاه از این مه طناب بیرون می آید
گاه کارد و گلوله و شوکران
گاه کودک کار
گاه زن و مرد تن فروش
گاهی هم عشق با عاقبتی ابرآلود
پنهان در پوک و پوچ
در جیب های خالی
خالی
خالی