دو شعر از کتاب “چهل غزل” رضا حدادیان
۱
لشکر چشمت اگر مست تماشا بشود
وای، بر او که در این معرکه تنها بشود
آبروداری ام ای دوست! ندارد سودی
دل من در پی آن است که رسوا بشود
بی گمان دغدغهی عاشق، پروانگی است
نه که در پیلهی تردید، معما بشود
شاید از جنس خیالات محال است، ولی
قطره در حسرت آن است که دریا بشود
بشکن آینه را تا که پس ازاین همه سال
لااقل چند نفر مثل تو پیدا بشود
شک ندارم همه جا عطر غزل می پیچد
چتر گیسوی پریشانت اگر وا بشود
ماه مهمان من است امشب، ای ثانیهها!
آه لطفا مگذارید که فردا بشود
۲
او که پیچ و تاب زلفش را معما می کند
خوب می داند چه دارد با دل ما می کند
پشت پرده تا به کی باید بنوشم باده را؟
باد، آخر سر مرا یک روز رسوا می کند
بیش از این طاقت ندارم خویشتنداری کنم
عاقبت این زخم سر بسته دهن وا می کند
بی گمان ازبین صدها یوسف مصری، فقط
جذبهی یوسف ، زلیخا را زلیخا می کند
موج، بی تابانه سر بر صخره می کوبد، ولی
صخره با بیتابی دریا مدارا میکند
به غم پنهانی چشمان من پی میبرد
ماه، تا در آینه خود را تماشا میکند
تو فقط یک دانهای، ای عشق! در دنیای ما
هرکسی، اما تو را یک جور معنا میکند
#رضا_حدادیان