دو شعر- قصه از هژبر میرتیموری
قاصدک
قاصدکی دردست، برلبه ی خیالی سرد نشسته بود. نبض پاهایش در ورم کفش محکم میزد. در آسمان ِ خیالش باران ِ دلتنگی اندکی فروکش کرده بود. اما هنوز قطره، قطره از قندیل های پلک بر گل های دامنش می چکید. درکوچه، غباری از زندگی را باد با خود می برد و برسنگ فرش خیابان حباب های تنهائی به آرامی می غلتیدند. و در امتداد روز درختان ِ غارت شده خمیازه می کشیدند و در ناهمواری زمین سایه های خواب آلوده کش می آمدند.
دو گنجشک به غبار ِ پنجره ی خیسِ همسایه نُک می زدند. و درحوصله ی بی عبور کوچه، کلاغی جسور با منقارش سکوت را خراش میداد. و در فاصله ی دو جدول ِ شکسته آب ِ باریکی تکه روزنامه ای داغ را با خود می برد و کمی آنطرفتر، قوطی خالی نوشابه ای در انتظار پای کودکی شیطان خم شده بود.
نگاهش را ازخیابان گرفت. دستش را به جیب برد و شانه ای را بیرون آورد. سرش را برداشت. به آسمان نگاه کرد. نه، غبارگرفته تر آز آن بود تا آشفتگی روزهایش را در آن شانه کند.
آمبولانسی لبالبِ دلشوره از پیچ روزمرگی شتابان گذشت و حبابی روی میز کافه ی مقابل ترکید. گارسونی جارو به دست خرده های یک ملاقات را جمع می کرد. زیر صندلی چوبی کافه گربه ای ولگرد بوسه ی جامانده را لیس میزد.
درغربت پیاده رو دست فروش عابری فاصله ها را فریاد می کرد. و کمی جلوتر نوازنده ای دوره گرد، دگرگونگی را می نواخت و در پیچ بعداظهر مغازه ای یکدستی را حراج کرده بود. و قصابی لاشه ی قطعیت را آویزان می کرد.
در قضاوت خیابان، نویسنده ای متنی را قطعه قطعه می کرد.جلوتر رفت. به میدانی رسید. فواره حوض رنگها را به آسمان می پاشید. حالا رنگ سیاه هم تماشائی شده بود. باید میرفت. براه افتاد. هنوز تا ایستگاه یقین راه مانده بود.
اذان شک از مناره ی مسجدی که دراعتقاد فرو رفته بود برخاست. و ناقوس کلیسایی تعطیل چند بار باور را نواخت. وارد بازار فلسفه شد. دخترکی جوان لای تکه های معنی به دنبال حقیقت می گشت. و نجاری پیر برجعبه های ابهام میخ میزد. و آهنگری با پتک بربغضی تفتیده می کوبید.
درهمسایگی آهنگر، برطبق سبزی فروش. پیازهای جوان بر خیسی برگی شعر همدیگر را به آغوش کشیده بودند و زنی با زنبیلی پر فلس های خالی از لابلای مردانگی می گذشت، و پسرک زشتی، از نگاهِ دختران عابر، زیبائی می دزدید. پروانه ی سرگردانی روی گلهای فرشی آویخته نشست.
از باراز که بیرون آمد، هیچ چیز نبود. قاصدک را در روشنی هوا رها کرد.
پشت لحظهها
تا سیگارم را می پیچیدم، درخت پشت خانه مان می شکند. عابری وحشت زده دست بچه اش را می گیرد و به سردی دیوارپناه می برد. سیگارم را به لب می گیرم، کلاغی سرسخت توی آسمان کوچه هنوز درجا میزند. کمی آن طرفتر پنجره خانه ای متروک بهم می خورد. و باد سرفه هایم را در هوا می پراکند.
پُکی که به سیگارم می زنم. زنی تصمیم خودش را می گیرد. دود را به آرامی بیرون می دهم. برگی ازشاخه را باد میکند. تا چند پُک دیگر به سیگارم میزنم، چهار دست بیگناه و دو پای گِلی و خسته در روانادا قطع می شوند و خانه ای توی غزه فرو می ریزد.
به آسمان غبارگرفته شهر می نگرم. بی آنکه ببینم، کسی خودش را به دار می آویزد. و دو روزآنطرفترِ ابرها، سیل، زنی حامله را با خود می برد. و درهمسایگی شانه، دخترکی زیبا برای آینه می خواند. چند خانه پایین تر ازشب، پیرمردی نا امید آخرین نفسش را میکشد. و توی باغچه همسایه جوانه ای می شکفد و ایوانی در مصر پُر بوی باران می شود.
سیگارم را روی کف نا موزون بالکن له می کنم. با جیب هایی پُر باد داخل می آیم. درفاصله ی پنجره و میز، قراردادی برای تحویل آهن بسته میشود. و در مکزیک ماری لای خزه ها می پیچید. به ساعت روی دیوار نگاه می کنم. هنوزتا انتهای امید فاصله هست. جورابهایم را بر میدارم، لباسهایم چقدرکهنه شده اند. در سایه ی ابرهای دلتنگی کرکس ها هنوز در انتظارند.
در فاصله ی پوشیدن جورابهایم، لیوانی شور درجنوب می شکند و در نپال اتوبوسی به عمق خیس دره می غلطتد و درمسیر صبح آلود نور دستی لاغر چیزی می نویسد.
زیرکپری حصیری کودکی نیمه عریان هم چنان پستان آویخته مادرش را میک میزند. لباسهایم را از چوب لباسی می گیرم. درکُنج تاریک ابوقریب مردی تنومند گریه می کند و درخیابان غربی زمین سپوری برگهای روزنامه را جارو میکند و درانتهای قدیمی شرق، هندویی پیر به خواب میرود.
در فاصله ی کت و شلوارم مادرم سرش را به مُهر می گذارد. و شوفری سیاه پوش شیشه ی لیموزینش را پاک می کند. آماده ی رفتن می شوم. کفش هایم راکه می پوشم در بولیوی زمین جابجا می شود و زنی برشانه گِلی خانه ای که دیگر نیست شیون می کند. و در امتداد تجاوز بمب ها همچنان می افتند و بچه های پابرهنه تانکهای سوخته رامی شمارند. خیابانی دورتر از بغداد با وزش باد دفتر مشقی از زیرآوار سرک می کشد. ابرها هم چنان در حرکتند. نه آنهامی دانند کجا میروند و نه من. باهر قدم که بر می دارم کودکی می میرد. و در سبزترین گوشه ی خاک دوجعبه فشنگ پُر می شود و چند مترخاک آسفالت می شود. به درحیاط میرسم. از فاصله ی خاکی خانه تادر،کسی شعری می خواند و درخیابان مجاور، مترویی لبالب سکوت از پیچ روزمرگی میگذرد. و ماهی توی تُنگ مدتهاست که بی حرکت است.
هنوز پایم را توی کوچه نگذاشته ام که در زندانی نمور بسته می شود. و جوانی ورقه ای را امضا می کند. براه می افتم چراغهای چهارراه سبز است. پلیس سوتی می کشد. درحوصله ی خیابان فقط ماشینها هستند که میروند. در فاصله عبور یک دوچرخه کودکی بدنیا آمد. و درتبت کائنی پیر مشتی گندم به کبوترمی دهد.
رودخانه هم چنان می رود. از خیابان که عبور می کنم، در پشت
گرم زمین اناری روی شاخه می ترکد و زردآلوئی کال به زمین میافتد. و در کوهی ناشناس گرگی میزاید. و مگسی در تارعنکبوت گرفتار می شود. هنوز راه مانده است تا بروم. سرم را بر می گردانم. مادرم هنوز جانمازش پهن است. و پدرسالهاست که مرده است. به فاصله ی چند مغازه صدها پدر مُردند. و عروسی یتیم گفت بله. زیر درخت شهر بی آنکه کسی بداند گربه ای جان می
کند. و مورچه ها درسکوت ملخی را با خود می برند.
واردکوچه که می شوم پنجره ای بازبسته می شود. و درصفحه ی آخر روزنامه کودکی گرسنه گریه می کند. درخلوت آبی کوچه کلاغها سیمهای برق را نوک میزنند. بوی نان تازه می آید.
دسامبر۰۸ روتردام