“دَلَنگ دولونگ مَلَنگ”
مینو دفتر نقاشی اش را باز کرد تا بعد از مدتها نقاشی بکشد. او با خودش فکر کرد چه چیزی را بکشد!
کمی بعد مداد قهوه ایش را برداشت و با خوشحالی گفت:
“یک زرافه ی قشنگ میکشم!”
اما همینکه مداد قهوه ای را برداشت تا کارش را شروع کند عکس دهها کوه دور دفتر نقاشی اش شروع به چرخیدن کردند. کوههای قهوه ای می چرخیدند و با هم می گفتند:
“دَلنگ دولونگ کوه بکش! دلنگ دولونگ کوه بکش!”
مینو تعجب کرد و فکر کرد بهتر است صفحه اش را پر از کوه کند. کوههای بلند و روی بعضی هایشان سبزِ سبز است!
مینو لبخند زد اما همینکه خواست کوه بکشد یکدفعه دور صفحه ی نقاشی اش خانه های کوچک رنگی شروع به چرخیدن کردند. آنها می چرخیدند و با صدای بلند میگفتند:
“دلنگ دولونگ خانه بکش! “
مینو فکر کرد کوه زیاد مهم نیست! خانه از همه بهتر است.بهتر است صفحه ی نقاشی اش را پر از خانه های قشنگ و رنگی کند و بالای سر همه شان هم دود کش بگذارد!
او با خوشحالی اول مداد بنفش را برداشت تا یک خانه ی بنفش بکشد اما یکدفعه دور صفحه ی نقاشی اش دسته های گلهای رنگی شروع به چرخیدن کردند. آنها با صدای بلند میگفتند:
“دلنگ دولونگ گل بکش!”
مینو اول حرفی نزد بعد با خودش گفت:
” گلها درست میگویند!چرا بفکر خودم نرسید. گلهای رنگی از هر چیزی قشنگتر و بهترند.الان همه ی صفحه را پر از گل های رنگی میکنم دنیا فقط با گل قشنگ میشود!”
اما همینکه مداد قرمز را برداشت تا اولین گل را بکشد دور صفحه ی نقاشی حوض های کوچک آب شروع به چرخیدن کردند. آنها با صدای بلند میگفتند:
“دلنگ دولونگ حوض آب بکش!”
مینو خندید و گفت:
“وای چرا به فکر خودم نرسید! صفحه ام را پر از حوض آب میکنم. آب هم تر از هر چیزی است.!”
اما
اما
همین که مینو مداد آبی را برداشت تا اولین حوض آب را بکشد یکدفعه صداهای درهم و برهمی شنید که همه میگفتند:
“دلنگ دولونگ کوه!
دلنگ دولونگ گل
دلنگ دولونگ حوض آب
دلنگ دولونگ گل!
مینو گوشهایش را گرفت! او گیج شده بود.
کنار پنجره رفت و فکر چه چیزی بکشد! چرا خودش تصمیم نمیگیرد چه نقاشی ای توی دفترش بکشد!
او آهسته گفت:
“هر چه دوست داشته باشم میکشم!”
مینو مداد نارنجی را برداشت و اول خورشید کشید . صداهای درهمی شنید اما توجه نکرد! تکه های ابر را در آسمان کشید و دستی به آنها زد و لبخند زد. صداهای در هم را هنوز می شنید. خانه ی بزرگ و قشنگی کشید که پرده های زرد داشت.
از نقاشی اش راضی بنظر می رسید. صداهای درهم از دور بگوشش می رسید اما توجه نکرد.
حوض آب کشید. چند تا ماهی هم داخل آن انداخت.
صداها قطع شده بود.
کوههای بلند قهوه ای را هم کشید و چوپانی که پای یکی از کوهها گوسفندهایش علفهای تازه می خوردند!
مینو لبخند زد و نقاشی اش را برد تا به مادرش نشان بدهد.
#مژگان مشتاق