راویِ شیفته
سخنرانی برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۸
بخش نخست
اولگا توکارچوک
برگردان: عباس شکری
اولگا توکارچوک، نویسنده ۵۷ ساله لهستانی برنده جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۱۸ شد. داوران آکادمی سوئد گفتهاند که علت گزینش خانم توکارچوک، گذشتن او از مرزهای رایج به کمک قدرت خیالپردازی و اشتیاق پایانناپذیر نویسنده بوده است.
از نظر داوران جایزه نوبل ادبیات، توکارچوک هیچگاه به واقعیت همچون پدیدهای ثابت و تغییرناپذیر نمینگرد و در رمانهای او اغلب پدیدههای متضاد، همچون طبیعت و فرهنگ، در برابر یکدیگر قرار میگیرند. هیئت دوران پراهمیتترین اثر این نویسنده لهستانی تاکنون را “اسفار یعقوب” منتشرشده در سال ۲۰۱۴ میداند.
اولگا توکارچوک سال ۲۰۱۸ میلادی نیز با رمان “پروازها” جایزه معتبر بوکر را از آن خود کرده بود.
او متن سخنرانی خود را به شش بخش تقسیم کرده بود که دو بخش نخست را با هم مرور میکنیم. شش بخشی که هر یک بافهای است از تصویر کلی از متن سخنرانیاش. هر بخش ضمن حفظ هویت خود، زیر چتر کلی متن که قرار میگیرد، پارچه ای بافته میشود که وحدت معنا را به خواننده منتقل میکند.
۱)
نخستین عکسی که تابهحال آگاهانه تجربه کردهام، تصویری از مادرم هست پیش از به دنیا آوردن من. شوربختانه عکسی است سیاهوسفید و بسیاری از جزئیات آن بهمرور زمان ازدسترفته بود، در عمل اکنون تبدیل شده به هیچ که فقط رنگ خاکستری آن را شکل میدهد. هوا روشن و بارانی است، شاید هوای بهار باشد. گویا اشعه نور از پنجره به داخل اتاقی میتابد و فضا را قابل تحمل میکند. مادرم کنار رادیو قدیمیمان نشسته. دو مهره سبز رنگ روی رادیو نقش چشمهای آن را دارند؛ یکی برای تنظیم صدا و دومی برای یافتن ایستگاههای رادیویی. همین رادیو بعدها همنشین دوران کودکیام بود؛ از صداهای همین رادیو هستی و جهان را شناختم. با چرخاندن پیچ آبنوسی، آنتن و آنچه میفرستاد تغییر میکرد. در حال سکون میشد به ورشو، مسکو، لندن، لوکزامبورگ و پاریس نیز سفر کرد. بااینحال، گاهی صداها چنان در هم میشدند که انگار بین پراگ و نیویورک، یا مسکو و مادرید هستی؛ انگار که بر فراز چالهای سیاه موسوم به مثلث برمودا حرکت میکنی. هرگاه چنین اتفاق میافتاد، موجهای رادیویی ستون فقرات مرا به لرزه درمیآوردند. بر این باور بودم که با این رادیو، همه منظومه شمسی و کهکشان در حال گفتگو با من هستند. موجها شکسته میشدند، کهکشانها در جنگاند تا اطلاعات مهمی را به من برسانند. اما هنوز توان کشف رمز زبان اطلاعات را نداشتم.
زمانی که دخترکی بیش نبودم و به این عکس نگاه میکردم، احساس میکردم مادرم درحالیکه پیچ رادیو را میچرخانده، به دنبال کشف من هم بوده است. مانند رادار بسیار حساس، او با چرخاندن پیچ رادیو اطلاعاتی جمع میکرده که من کِی خواهم آمد، از کجا خواهم آمد و سرانجامام چه خواهد شد. مدل مو و لباس او نشان میدهد که این عکس چه زمانی گرفته شده است: بهاحتمال اوایل دهه شصت سده بیستم. زنی تنها، با نگاهی به بیرون از قاب دوربین. نگاهی که شاید از نظر بسیارانی پنهان مانده است. نگاه به چیزی که بعدها از دسترس بودنش محروم میمانیم. در کودکی، گمان میکردم آنچه آن زن را مشغول خود کرده، زمان است و گذار بیامان آن. درواقع در عکس هیچ اتفاق خاصی رخ نمیدهد – عکسی است از یک حالت و نه روند و گذار. زن درون تصویر، اندوهگین است، گویا اندیشهای را از دست داده باشد یا نه خود را گُم کرده است.
بعدها، هرگاه از او در مورد آن اندوه و غُصه پرسیدم – چندین بار این اتفاق افتاد و همیشه او پاسخ پیشین را تکرار میکرد. – پاسخ میداد: دلیل اندوهام به دنیا نیامدن تو بود. یعنی دلم برای تو تنگ شده بود.
میپرسیدم: “چگونه دلتنگ من بودی، درحالیکه هنوز به دنیا نیامده بودم؟”
به نیکی میدانستم که کسی را از دست دادهای، دلتنگی برآمد خُسران از دست دادن کسی است.
با بیان این که “برهان من میتواند وارونه عمل کند” میگفت: “از دست دادن یا نبود کسی، به معنای حضور او است در سایه.”
این گفتگوی کوتاه، در روستایی کوچک در غرب لهستان و در پایان دهه شصت قرن بیستم رخ داد. گفتگوی من و مادرم. دخترک خردسال او هماره در ذهنم مانده و توانمندی بزرگی به من میدهد تا زندگی را با همه فراز و فرودهایاش دوام بیاورم. زیرا این امر مرا فراتر از شانس و اقبال، فراتر از علت و معلول، فراتر از مادیات عادی هستی و فراتر از قانون احتمالات قرار داده است. او وجود و هستیام را فراتر از زمان و در همسایگی جاودانگی قرار داد. بعدتر دریافتم بیش از آنچه در ذهن من بوده و تصور میکردم، در ذهن فرزندم وجود دارد. و اکنون اگرچه میخواستم بگویم: “من از دست رفتهام”، اما با شیفتگی تمام میگویم “من هستم”. ترکیبی پُر توان از جهان واژهها.
و سپس زنی جوان که مذهبی هم نبود – مادرم – به من چیزهایی داد که زمانی روح و جان میپنداشتمشان. به همین ترتیب او مرا به «راوی شیفته» تحویل داد تا در مکتب او بیاموزم.
۲)
جهان مانند پارچهای است که هرروز با انبوهی از اطلاعات، گفتگوها، فیلمها، کتابها، شایعهها و روایتهای کوچک بر چرخه ماشین بافندگی میبافیم. امروز تصور این جذابیتها بسیار زیاد است – به لطف اینترنت هرکسی میتواند در فرایند بافتن جهان شرکت کند؛ مسئولیت بپذیرد یا نه، جهان را دوست داشته باشد یا انزجار، شرکت در فرایند بافتن برای بهتر شدن باشد یا بدتر شدن. هرگاه این حکایت تغییر میکند، جهان نیز دستخوش تغییر میشود. در این معنا، جهان از واژهها ساختهشده است.
بنابراین، این که دربارهی جهان چگونه فکر میکنیم و – شاید از آن مهمتر – چگونه آن را روایت میکنیم، از اهمیت بسزایی برخوردار است. رویدادی که رخ داده اما در سکوت مانده، بهآرامی نابود و از هستی ساقط میشود. این واقعیتی است روشن نهفقط برای تاریخشناسان که از آن مهمتر برای سیاستمداران و مستبدهای جهان. کسانی که راوی و قصهگوی داستان جهاناند و آن را میبافند، مسئول این سکوت و در محاق ماندن آنچههایی هستند که در خاموشی رخ میدهند.
جهان بهسرعت در حال تغییر و تحول است و مسئله انسان امروز این است که نهتنها برای مشکلهای آینده که حتا برای رویدادهای اکنون هم روایت معینی ندارد. انسان امروز فاقد زبان، فاقد دیدگاه معین، فاقد استعاره، فاقد استوره و فاقد افسانه است. بااینوجود، ما شاهد تلاشهای مکرر برای مهار روایتهای کهنه و نخنما شده و گاه بیموردی هستیم که نمیتواند آینده را با تصور ما از آینده سازگار کند. تردیدی در این مثال کهنه و قدیمی نیست که میگوید؛ هر چیز کهنه بهتر از هیچچیز جدید است. در این معنا تلاش برای معامله بر سرِ محدودیتهای چشمانداز آیندهمان در حال رخ دادن است. در یککلام، ما فاقد راه و روشی برای روایت داستان جهان هستیم.
ما در دنیای واقعیتهایی از روایتهای اولشخص در شکلهای چندآوایی زندگی میکنیم. از هر طرف با آواهایِ گوناگونی مواجه هستیم. منظورم از اولشخص نوعی روایت است که راوی بهشدت از خود دور میشود. راوییی که کمابیش بهطور مستقیم با استفاده از خویشتن در مورد خودش مینویسد. به تجربه دریافتهایم که دیدگاه فردی شده و صدای درون که ندای خویشتن خویش نامش میدهیم، طبیعی، انسانی و صادقانه است. حتا اگر از منظر دیدگاهی گسترده و وسیع نیامده باشد. راوی اولشخص، چنانکه تصور میشود، بافندگی الگوی منحصربهفردی را در اختیار دارد که در نوع خود بیمانند است. چنین حس استقلالی بهعنوان یک فرد، آگاهی از خود و سرنوشت خویشتن است. درعینحال، همین استقلال میتواند به معنای تقابل بین «من» و جهان باشد و مخالفت در چنین زمانی میتواند بیگانه سازی «من» از «خویشتن» باشد.
به باورم، روایت اولشخص از ویژگیهای ذهنیگرایی معاصر است که در آن فرد، نقش مرکز ذهنی جهان را بازی میکند. تمدن غرب مبتنی است بر کشف فردیت یا «من» که مهمترین واقعیتهای اکنون نیز بر آن تکیه زده است. در این حالت، اگرچه فرد یکی از افراد جمع هست، اما او نقش خالق نقش اول و داوری در مورد «خود» را بازی میکند. نقشی که از سوی دیگران جدی گرفته میشود. به نظر میرسد؛ داستانهای بافته شده در فرم اولشخص از جمله بزرگترین کشفیات تمدن بشری باشند: آنها با احترام خوانده میشوند و اعتمادبهنفس فرد را رقم میزنند. چنین داستانهایی، زمانی که ما جهان را از دریچه چشم کسی میبینیم که مانند هیچکس نیست، پلی میسازد که مخاطب را با راوی پیوند دهد، پلی که راوی از مخاطب میخواهد خود را در شرایط منحصربهفرد او بنشاند.
آنچه روایتهای اولشخص برای ادبیات و بهطور عمومیتر برای تمدن بشری انجام داده است نباید بیشازحد ارزشگذاری شوند. زیرا داستانها بهکلی بازسازی شدهاند تا از جهان تعریف تازهتری داشته باشیم. جهانی که دیگر جایی برای کردار قهرمانان و خدایانی که بر آنها هیچ نفوذی نداریم، نیست. بلکه جهانی ساخته میشود که انسانهایی مانند من و شما در آن زیست مشترک دارند، انسانهایی که داستانهای فردی دارند اما زیست مشترک و مسالمتآمیز از ویژگی زندگیشان است. در این جهان شاهد کسانی هستیم که مانند ما هستند. کسانی که بین راوی، خواننده یا شنونده درک متقابل همدلیِ مبتنی بر روابط عاطفی به وجود میآورند. چنین کرداری به لحاظ ماهیت درونی، مرزها را نابود و موجب وحدت و همدلی بشر و تمدن بشری بدون مرز میشود. در رمان، گم کردن مسیری که منتهی به مرز «من» راوی و «من» خواننده میشود، بسیار ساده است. چراکه بهطور معمول مرز تیرهوتار میشود تا با حس همدردی، خواننده برای زمانی کوتاه راوی داستان خویش باشد. بنابراین، ادبیات تبدیل به حوزه تبادل تجربهها شده است، بازاری که هر کس میتواند داستان خود را تعریف کند یا صدای من درون خویش باشد. به همین خاطر، ادبیات فضایی است دمکراتیک – هر کس امکان حرف زدن دارد، هر کس میتواند خالق صدای درون خویش باشد. هرگز در تاریخ بشری اینهمه نویسنده و قصهگو نداشته بودهایم. کافی است نگاهی به آمار بکنیم تا حقیقت را دریابیم.
هرگاه به نمایشگاههای کتاب میروم، شاهد آن هستم که در گوشه و کنار دنیا چقدر کتاب منتشر شدهاند که بیشتر آنها هم موضوع نویسندگی را با مخاطب در میان گذاشتهاند. غریزه بیان در قالب نوشتار بهاحتمال زیاد چونان غریزههایی که ما را در زندگی پشتیبانی میکنند بسیار قوی است. بدیهی است که چنین غریزههایی در ذات هنر آشکار هستند. ما خواهان مورد توجه بودن هستیم و خواهان احساس استثنایی بودنیم. روایتهای گوناگونی مانند “میخواهم داستان خودم را برایتان تعریف کنم”، یا “میخواهم داستان خانوادهام را برایتان بازگو کنم”، یا حتا از این هم سادهتر، “میخواهم به شما بگویم که کجا بودهام”، یکی از ژانرهای معروف و محبوب ادبی امروز است. چنین پدیدهای در مقیاس جهانی بسیار بزرگ است. زیرا امروز، در گرداگرد جهان بشر میتواند به نوشتار دسترسی داشته باشد. بسیارند کسانی که بر تواناییهای خود برای بیان خویش و جهان پیرامونشان با کلمه، آگاه شدهاند و چنین هم میکنند. بااینوجود، شرایط متناقضی هست؛ شرایطی که مانند گروه همخوانانی است که همهی آنها تکخوان هستند و هر یک کوشش میکند صدای خودش به گوش برسد و مورد توجه واقع شود، انگار مسافرانی که همه در یک رود حرکت میکنند اما برای رسیدن به مقصد، یکدیگر را غرق میکنند. ما میدانیم که در آن دوردست، همهچیز برای فهم آنها وجود دارد. ما در تطبیق خود با آنها چنان توانمند هستیم که سرانجام تجربههایشان را چنان میآزماییم که انگار آنها خود ما هستند. بااینحال، اغلب و بهطور چشمگیری، تجربه خوانش نهتنها کامل نشده که یأسآمیز نیز هست. چنانچه بیان یک نوشتار از «من» بهسختی بتواند فراگیری مضمون متن یا عمومیت دادن آن را تضمین کند. به نظر میرسد، آنچه از دست میدهیم، وجههای داستان مثالی ما است. چراکه قهرمان این تمثیل، زمانی خود راوی است. کسی که در شرایط بسیار تاریخی و جغرافیاییِ ویژهای زیست دارد. ولی درعینحال او بسیار فراتر از همهی دانستهها است و تبدیل میشود به؛ نوعی از هرکجا هر کس. هرگاه خواننده یکی از شخصیتهای داستانی را دنبال کند، او میتواند شخصیت خود را با شخصیت مورد علاقه تطبیق دهد و سرنوشت همانندی را برای خود تصور کند. درحالیکه در تمثیل، او باید بهکلی تسلیم غرایز خود باشد و تبدیل شود به هر کس. در اقدام بسیار دشوار روانشناسانه، تمثیل تجربههای ما را گسترده و جهانی میکند، برای داستان و سرنوشتهای گوناگون مخرج مشترکی مییابد. این که تمثیل اکنون از دید ما دور مانده، شاهد و سندِ ناتوانی امروز ما است.
شاید برای این که در تنوع عنوان و نام غرق نشویم، شروع به تقسیم بدن هیولای چند سر ادبیات (لویاتان ادبیات literature’s leviathan) به ژانرهای گوناگون کردیم. چیزی شبیه به تقسیم رشتههای مختلف ورزش که نویسنده نقش مربیِ ورزشکار آموزشدیده را بازی میکند.
تجاری کردن بازار ادبی، منجر به تقسیم ادبیات به ژانرهای مختلف شده است – اکنون نمایشگاه یا جشنوارههایی برای این یا آن نوع کتاب برگزار میشود با این نیت که کسانی را جذب کتابهای جنایی کنند، برخی را مجذوب کتابهای تخیلی و دیگرانی را وادارند کتابهای علمی-تخیلی بخوانند. یکی از ویژگیهای برجسته چنین شرایطی کمک به کتابفروشها و مدیران کتابخانهها است که قفسههای خود را از وفور کتابهای منتشر شده، سرشار کنند. ویژگی دیگر این است که خوانندگان خود را غرق در کتابهای فراوان ارائه شده ببینند. کتابهایی که از کیفیت کافی برخوردار نیستند و خواننده نهتنها خود را در برابر قفسههای انباشته از کتاب به معنای واقعی نمیبیند که با اثرهایی روبرو میشود که نویسندگانشان، خود نیز شروع به نوشتن کردهاند بیآنکه بُنمایهای در ادبیات واقعی داشته باشند. این وضعیت بهطور فزایندهای در سراسر جهان رو به رشد است. وضعیتی که در آن ژانرهای ارائه شده ادبی مانند کیکی هستند که نتیجههای مشابه تولید میکنند؛ پیشبینیهای سخیف آنها فضیلت و فرومایگیشان دست آورد بهحساب میآید. خوانندگان میدانند انتظارشان از این نوع نوشته چیست و آنچه میخواستهاند را درنهایت کسب کردهاند.
همیشه مخالف چنین نظمی بودهام. زیرا این وضعیت منجر به محدود شدن آزادی نویسنده میشود، موجب میشود که نویسنده تمایلی به آزمایش و خطا و سرانجام، اعتراض به شرایط موجود که خمیرمایه و اساس کیفیت آفرینش است، نداشته باشد. این موقعیت، نویسنده را از فرایند خلاقیت دور میکند. اگر چنین شود و هنرمند از فرایند خلاقیت فاصله بگیرد، آنچه آفریده میشود، هنر نیست و هنر واقعی بهتدریج از دست میرود. کتاب خوب نیازی به مبارزه برای حقانیت خود ندارد. تقسیم ادبیات به ژانرهای سرگرمکننده امروزی، برآمد تجاری کردن ادبیات بهطورکلی و رفتار با آن بهعنوان کالا برای فروش است. فروش با فلسفه ساختن مارک معروف و هدفمند برای جامعه را میگویم. چنین پنداشتی مشابه شرایط سرمایهداری امروز در جهان است.
اکنون ما میتوانیم از روش بهکلی جدیدی که برای تعریف داستان جهان پدید آمده است خشنود باشیم؛ روش و وظیفه پنهان قصهگویی بر پرده نمایش، از خود بیخود کردن ما است که مردم عادی به آن خلسگی میگویند. بدیهی است که این شیوه داستانپردازی، قدمت زیادی در داستانهای هومر دارد؛ هیراکلیز، آشیل یا اودیسه، بیتردید نخستین قهرمانان چنین سریالهایی خواهند بود. اما پیشازاین چنین داستانهایی این همه فضای عمومی را به خود اختصاص نداده بودند و به همین خاطر هم تأثیر بسزایی بر تخیل جمعی نداشتهاند. دو دهه نخست قرن بیست و یکم، ویژگی غیرقابلانکار این نوع سریالها هستند. تأثیر آنها بر روشهای داستانپردازی و قصهسرایی جهان بیهیچ تردیدی، انقلابی است در درک داستان و ادبیات.
امروزه، سریالهایی که نسخهپردازی از ادبیات شدهاند، نهتنها مشارکت ما در روایت جهان در حوزهی زمان را گسترش دادهاند، انواع گوناگون از جلوههای ادبی را رقم زدهاند و وجههای دیگری از آن را آشکار کردهاند که نظم و وضعیت جدیدی را به وجود آوردهاند. ازآنجاکه وظیفه چنین موضوعهایی جلبتوجه بیننده در حد ممکن است، روایت سریال بافههای مختلف را چنان پنهانی و دور از چشم بیننده در هم میبافد که گاه داستان به نظر جذابتر و دیدنیتر میشود. برای خلق چنین وضعیتی، سازندگان سریالها، گاه به تکنیکهای کلاسیک اپرا بازمیگردند. تکنیکهایی که ناگاه رویداد یا قدرت پنهانی ناجی موقعیت بسیار ناامید کننده میشود. خلق قسمتهای جدید سریال، اغلب شامل بازنگری کلی، موقتی و روانشناسانه شخصیتهای داستان میشود. این بازنگری بهگونهای انجام میشود که شخصیتها با توجه به روند جدید روایت، مناسب طرح داستان باشند. شخصیتی که با رفتاری مهربان و یاریرسان داستان را شروع کرده، به ناگاه تبدیل میشود به شخصیتی خشن و نامهربان. درحالیکه شخصیت اصلی که از ابتدای داستان با آن خو گرفته و به او عادت کردهایم، بهتدریج کماهمیت میشود و گاه بهکلی ناپدید تا دلهره بیننده بیشتر شود.
تحقق بالقوه فصلی دیگر از یک سریال، ضرورت پایان باز داستان را ایجاد میکند که در آن هیچ راهی برای روی دادن چیزهای اسرارآمیز موسوم به کاتارسیس وجود ندارد. نهتنها وجود ندارد که حتا امکان از سر گرفته شدنش هم ناممکن میشود. کاتارسیس، تجربههای پیشتر در تحولات درونی، تحقق و رضایت از شرکت در کنش داستان یا افسانه است. (درواقع، نویسنده روشن میکند که یکی از دلایل او برای نوشتن کتاب، کمک به فرایند اندوهگین روایت است.)مترجم چنین پیچیدگیها و عارضههایی بهجای نتیجهگیری به بیننده منتقل میشود. در این معنا ایجاد تعویق و تعلیقهای عمدی بهجای پاداش را کاتارسیس میگویند. چنین کنشی برای بیننده نهتنها وابستگی که او را هیپنوتیزم میکند تا آنچه راوی میخواهد را بیننده طلب کند. وقفه فابولا (فابولا اصطلاحی در فرمایسم روسی است و در روایت شناسی به کار رفته است که ساخت روایت را توصیف میکند.) که از مدتها پیش ایجادشده بود و ریشه در داستانهای شهرزاد در هزار و یکشب داشته است، اکنون در بازگشت جسورانه خود بهصورت سریالهای تلویزیونی یا حتا داستان مصور نمایان میشود. در شکل جدید، روایت ذهنیت ما را تغییر داده و تأثیرهای روانشناختی شگفتآوری بر ما دارد؛ گویا ما را از زندگی خودمان بیرون میکشد و چنان هیپتونیزمان میکند که تحریک شویم به ادامه خواست راوی جدید که شهرزاد نیست. درعینحال، سریالهای جدید خود را در فرایند بینظمی ریتم جهان، در روابط آشفته خود، در بیثباتی خویش و سیالیت خود حک میکند. این نوع از داستانپردازی بهاحتمال زیاد یکی از فرمهای خلاق اکنون است که در پی کشف فرمولهای جدید برای روایت داستان هست.
در این معنا، برای خلق سریالها کار بهصورت جدی انجام میشود. کار جدی برای روایت آینده و بازآفرینی داستان با این نیت که روایت را با واقعیت جدید ما هماهنگ و مناسب آن کنند.
اما پیش از هرچیز، ما در دنیایی سرشار از تناقضهای متقابل و واقعیتهای اجتنابناپذیری زندگی میکنیم که همه با چنگ و دندان در جنگاند.
نیاکان ما معتقد بودند که دستیابی به دانش نهتنها باعث خوشبختی، رفاه، سلامتی و ثروت افراد میشود بلکه جامعهای برابر و عادلانه به وجود میآورد. آنچه از جهان در ذهنشان کم بود، دانش و آگاهی فراگیر و جهانی بود که میبایست از اطلاعات ناشی شود.
جان آموس کمنیوس، معلم بزرگ قرن هفدهم، اصطلاح “پانسوفیسم” را ابداع کرد. بدیهی است که منظور او از ایده همهگیر بودن بالقوه، دانش جهانی است که شامل شناخت و شناخت احتمالی است. آرزوی آن روزها بیتردید در دسترس بودن اطلاعات برای همه بوده است. آیا در دسترس بودن اطلاعات و افزایش دانش، فرد بیسواد را به شخصِ آگاه به خود و جهان تبدیل نمیکند؟ آیا دسترسی آسان به دانش موجب این نمیشود که افراد معقول شوند؟ افرادی با درایت که پیشرفت زندگی خویش را با عدالت و خِرَد اداره میکنند.
هنگامیکه اینترنت برای اولین بار به بازار آمد، به نظر میرسید که این تصور و اندیشه بالاخره بهصورت کلی تحقق مییابد. ویکیپدیا که من ضمن تحسین، پشتیبانیاش میکنم، شاید مانند نظریه یان آموس کمنسکی جلوه میکرد. یا از این فراتر مانند بسیاری از فیلسوفهای همفکر او، که تحقق آرزوهای بشری را در سر داشتند. اکنون ما میتوانیم بیشمار داستان بیافرینیم یا از دیگران دریافت کنیم که بیوقفه تکمیل و بهروز میشوند و بهصورت دمکراتیک در گوشهگوشه کره خاکی قابل دسترس هستند.
رؤیای تحقق یافته، اغلب ناامید کننده است. زیرا معلوم شده که ما تحمل این همه اطلاعات را نداریم. اطلاعاتی که بهجای متحد کردن، تعمیم و عمومیت دادن، آزادسازی، ما را از هم جدا، تقسیمشده، محصور در حبابهای کوچک فردی، متمایز کرده و تعداد زیادی داستان آفریده که با هم ناسازگارند یا حتا آشکارا با هم رفتاری خصمانه دارند و تضاد دو یا چندجانبه از ویژگیهای آنها است.
افزون بر این، اینترنت، بهطور کامل و بدون هیچ انعطافی به موضوع فرایندهای بازار و انحصارگرایان اختصاص داده شده است. این سیستم مقدار زیاد دادههای مورد استفاده را برای دسترسی گستردهتر به اطلاعات بههیچوجه کنترل نمیکند. بلکه برعکس، طوری طراحی شده که بر رفتار کاربران نظارت و کنترل داشته باشد. این موضوع ما را به یاد پرونده ماجرای کمبریج آنالیتیکا (Cambridge Analytica یا بهاختصار CA یک شرکت سهامی خاص است که با ترکیب دادهکاوی و تحلیل دادهها در فرایندهای انتخاباتی و سیاسی، خدماتی مربوط به ارتباطات راهبردی ارائه میدهد.مترجم) میاندازد.
به جای شنیدن هارمونی جهان، بدآوایی گوشخراش صدا را گوش دادیم. ایستایی غیرقابلتحملی که ما در عین ناامیدی کوشش میکنیم به ملودی آرامتری دست بیابیم، حتا ضعیفترین مضراب را انتخاب میکنیم. نقلقول شکسپیر هرگز مناسبتر از شرایط شنیدن آوای ناهنجار واقعیت جدید نبوده است: بیشتر اوقات، اینترنت افسانهای است تعریف شده از طرف فردی نادان؛ سرشار از صداهای خشم و هیاهو.
پژوهش دانشمندان علوم سیاسی شوربختانه همچنان با درک و بصیرت جان آموس کمنیوس مغایرت دارد، باور او مبتنی بر این بود که هرچه اطلاعات جهانی در مورد جهان بیشتر باشد، سیاستمداران بیشتر از استدلال استفاده میکنند و تصمیم میگیرند. اما به نظر میرسد که موضوع اصلاً ساده نیست. اطلاعات میتوانند بسیار زیاد باشند و پیچیدگی و ابهام آن انواع و اقسام مکانیسمهای دفاعی را ایجاد کند – از انکار تا سرکوب، حتا فرار به اصول سادهی سهل اندیشی، ایدئولوژیک و حزبی و تفکر روشن و ساده.
طرح دسته اخبار جعلی، پرسش جدیدی طرح میکند که داستان چیست. خوانندگانی که بارها فریب خوردهاند، اطلاعات نادرست یا گمراه کنندهای را تجربه کردهاند، بهتدریج شروع کردهاند به کسب نوعی خاص از ویژگی اخلاقی که بیتردید عصبی نیز هست. واکنشی چنین فرسوده با ادبیات داستانی، میتواند کامیابی بزرگی برای ادبیات غیرداستانی باشد که در هرجومرج اطلاعرسانی فریادمان میزند: “من حقیقت را به شما میگویم، هیچچیز مگر حقیقت” و “داستان من مبتنی است بر واقعیتها!”
داستان، اعتماد خوانندگان را از دست داده است زیرا دروغگویی به سلاحی خطرناک برای کشتارجمعی تبدیل شده است، حتی اگر هنوز ابزاری بدوی باشد. اغلب از من پرسیده میشود: “آنچه مینویسید، واقعاً حقیقت دارد؟” و هماره احساس کردهام که این پرسش پایان ادبیات است.
طرح این پرسش معصومانه از منظر خوانندگان، در گوش نویسنده بهطور واقعی، آخرالزمانی جلوه میکند. قرار است چه بگویم؟ چگونه میتوانم درباره وضعیت هستیشناختی هانس کاستورپ (شخصیت داستانی، مهندس جوان آلمانی است که شخصیت اصلی رمان کوه جادویی (۱۹۲۴) اثر توماس مان است.مترجم)، آنا کارنینا (آنا کارنینا رمانی است از نویسنده روس لئو تولستوی که برای اولین بار در سال ۱۸۷۸ به صورت کتاب منتشر شد. بسیاری از نویسندگان، آنا کارنینا را بزرگترین اثر ادبیات جهان تاکنون میدانند و خود تولستوی آن را اولین رمان واقعی خود نامید.مترجم) و یا وینی پو (وینی-د-پو یا وینی پو که پو خرسه نیز نامیده میشود، نام خرسی است داستانی که توسط آ.آ. میلن، نویسنده انگلیسیِ داستانهای کودکان خلق شده است.مترجم) توضیح دهم؟
من این نوع خوانش کنجکاوانه را سیر قهقرایی تمدن میخوانم. چراکه نوعی اختلال در تواناییهای چندبعدیمان (چندزمانی، تاریخی و همچنین، نمادین و استوره ای) است در مشارکت در زنجیرهای از رویدادها که زندگی مینامیماش. زندگی آفریدهای است از رویدادها. اما زندگی زمانی رخ میدهد که ما بتوانیم زنجیره رویدادها را معنا، تفسیر و تأویل کنیم، در فهم آنها تلاش کنیم و به آنها معنایی بدهیم که تبدیل به تجربه انسانی شوند. رویدادها واقعیت هستند، اما تجربه چیزی غیرقابل توصیف و متفاوت است. بنابراین، تجربه هست که ابزار زندگی ما را میسازد و نه وقایع. تجربه واقعیتی است که در ذهن تفسیر شده و قرار دارد. تجربه همچنین اشارت دارد به؛ نهادی معین در ذهنمان، به ساختار و معانی عمیقی اشارت دارد که میتوانیم ضمن وارد شدن به ژرفای آنها، زندگی را بیشتر و بهتر بررسی کنیم و بشناسیم. به باورم استوره نقش عملکرد چنین ساختاری را دارد. همگان میدانند که استوره هرگز رخ نداده ولی همیشه در حال روی دادن هست و گسترش. اکنون استورهها نهتنها از طریق قهرمانان ماجراهای کهن در حال گسترش هستند و ادامه مییابند، بلکه راه را چنان هموار میکنند که در داستانهای همهگیر و محبوب معاصر در قالب فیلم، بازی و ادبیات به خوانندگان ارائه میشوند. زندگی ساکنین کوه المپوس به خاندان و دودمانهای معاصر منتقل شده و کردار قهرمانانه قهرمانان با حضور “لارا کرافت” انجام و دنبال میشود.
اکنون با تقسیمبندی شیفتهوار هستی به حق و باطل، روایت تجربههای ما در قالب ادبیات، بُعدهای ویژه خود را میآفریند.
من هرگز بهطور ویژهای هیجانزده تمایز بین داستان و غیرداستان نشدهام، مگر این که چنین تفاوتی را درک کنیم و برایمان حالت اختیاری و اخباری داشته باشد. در دریایی از تعریفهای متفاوت از داستان، یکی را دوست دارم که میگوید؛ بهترین همان قدیمیترین است و نقلقولی است از ارسطو: “داستان همیشه نوعی حقیقت است.“
من همچنین به تعریفی که ای. ام. فورستر دارد باور دارم: او بین داستان حقیقی و داستانی که نویسنده یا مقالهنویس در تخیل میسازد، تفاوت قائل است. او گفته، وقتی ما میگوییم؛ “نخست شاه و پس از او ملکه مرد” داستان تعریف کردهایم. ولی وقتی میگوییم؛ “شاه مرد و سپس ملکه از اندوه درگذشت” این طرح و نقشهای است ساختگی. هر تخیلگرایی برای داستانپردازی، مستلزم گذار از پرسشِ: “بعد چه رخ داد؟ است به کوشش برای فهم و درک مسئله مبتنی بر تجربههای انسانی: “چرا چنین اتفاق افتاد؟”
شروع ادبیات با «چرا» است، حتا اگر بارها و بارها در پاسخ بگوییم: “من نمیدانم.”
بنابراین، ادبیات پرسشی میآفریند که با کمک ویکیپدیا، نمیتوان به آن پاسخ داد. زیرا «چرایِ» ادبیات فراتر از اطلاعات، دادهها و رویدادهای معمول هست و بهطور مستقیم با تجربههای ما در ارتباط است.
اما ممکن است که رمان و ادبیات بهطورکلی طوری برابر دیدگان ما باشند که در مقایسه با سایر انواع ادبی و روایتگری، در حاشیه قرار بگیرند. در این صورت، بار سنگین تصویر و اشکالِ انتقالِ مستقیمِ تجربه – فیلم، عکاسی، واقعیتهای مجازی – شاید جایگزین مناسبی برای روش خواندن سنتی باشند. خوانش بهطورکلی فرایندی است، پیچیده، روانشناختی و ادراکی. به بیان سادهتر: نخست، محتوای گریزان متن ادراکی و کلامی میشود، سپس به صورت نشانه و نماد جلوهگر میشود و درنهایت پس از «رمزگشایی» از شکل زبان تبدیل به تجربه میشود. بدیهی است که این روند نیازمند صلاحیت و شایستگی فکری ویژهای است. و پیش از همه، به توجه و تمرکز نیاز دارد. این همه، تواناییهاییاند که در دنیای پُر تنش امروز بسیار نادر هستند.
بشریت راه درازی را برای ارتباط و به اشتراک گذاشتن تجربههای شخصیاش طی کرده است. راهی که مبتنی است بر انقلاب اختراع ماشین چاپ که شکل شفاهی و یاد و خاطرههای انسانی تغییر یافته و به شکل کلام زنده نوشتاری نمود پیدا کرد. هنگامیکه داستانها با نوشتن از نسلی به نسل دیگر منتقل میشدند، عمل رمزگشایی و ثبات متن در حد امکان انجام میشد و بهاینترتیب، کار بازتولید بدون تغییر صورت میگرفت. مهمترین دستاورد این تغییر این بود که، ما توانستیم فکر و اندیشه را با زبان و نوشتار مشخص کنیم. امروز هم ما با انقلابی به همان مقیاس مواجه هستیم. فرایندی که میشود تجربه را بدون چاپ کلام، بهطور مستقیم منتقل کرد.
اکنون، امکان عکاسی و فرستادن عکسها با شبکههای اجتماعی برای گوشهگوشه جهان، فراهم است و دیگر نیازی به نوشتن و نگهداری سفرنامه نیست. در شرایطی که امکان تماس تلفنی هست دیگر نیازی به نامهنگاری نیست. چرا باید رمانهای پُر حجم نوشت درحالیکه میشود همان داستان را به صورت مجموعه تلویزیونی از صفحه نقرهای تماشا کرد؟ به جای همراهی با دوستان و پرسه زدن در شهر بهتر است مقابل صفحه کامپیوتر یا تلویزیون نشست و بازی کرد. به خودزیستنامه کس یا کسانی دسترسی دارید؟ مهم نیست، زیرا من در اینستاگرام زندگی بیشتر افراد مشهور را دنبال میکنم و در مورد آنها همهچیز میدانم.
حتا تصویر که امروز بزرگترین حریف متن است، یافت نمیشود. با نگاه و اندیشه به سالهای پشت سر گذاشته شده در قرن بیستم، یادمان میآید که نگران تأثیر تلویزیون و فیلم بر زندگی بودیم. اکنون اما، بهکلی بُعد متفاوتی از جهان به نمایش گذاشته میشود – بُعدی که مستقیم بر حواس و احساس ما تأثیر میگذارد.
ادامه دارد