رصد به دوران کودکیام – بخش پانزدهم ۲
برخی جنبههای زندگی و کسب و کارهای دیرینه در ایران قدیم
یادآوری:
آنچه در این سلسله نوشتهها در زیر عنوان «رصد به دوران کودکیام» میخوانید، نه پژوهشی جامعهشناسانه است و نه جامع و کامل، بل صرفاً خاطرههایی است که با زبانی ساده و بیپیرایه نگاشته شده است؛ خاطرههایی از آنچه در کودکی به چشم خود دیدهام، یا در نوجوانی از زبان بزرگترهایم شنیدهام. در این «رصد» به زمانی در حدود ۸۰ – ۹۰ سال پیش، چه بسا خیلی چیزها در زیر غبار فراموشی سالیان، یا حتی از چشم و گوش من، پنهان و دور مانده باشد و در این نوشتهها نیامده باشد. با وجود این، امید است که این خاطرهنگاری کوتاه، بتواند پرتوی باشد بر راه دراز پیموده شده از اوایل این قرن (سالهای آغازین ۱۳۰۰) تا کنون- از «آنگونه که بود» به «آنگونه که هست»- و عطشِ دانستن و کنجکاوی جوانترها را تا حدی سیراب کند. در همین عرصه، شاید هم خوانندگان علاقهمندی پیدا شوند که از اطلاعات این سلسله نوشتهها برای امر تحقیق و تفحص و تألیفهایی جامعتر پیرامون وضع زندگی در آن سالها سود ببرند.
ناظر نعمتی
بخش پانزدهم – ۲
برخی کسب و کارهای منسوخ
ت – حِجامت، زالواندازی («درمان همهٔ دردها»!)
در روزگار کودکی من، مردان دورهگردی بودند که معمولاً در اوایل بهار در کوچه محلهها میگشتند و با صدای بلند اعلام میکردند: «حجاااااااامت میکنیم» یا « زااااالو، زاااااالو میندازیم» (حرف الف حجامت و زالو را میکشیدند؛ و میاندازم را با صدای کوتاه و به صورت مخخف ادا میکردند.) اگرچه حجامت و «زالودرمانی» اکنون هم در ایران و هم در کشورهای دیگر و در کلینیکها و با وسایل جدید خون انداختن و مکش متداول است، اما این یادداشت مربوط به شیوهٔ سنتی آن از لحاظ شغلی و اجرایی در دهها پیش است.
در آن روزگار، سالداران خانواده عقیده داشتند که برخی از بیماریهای ریَوی یا همراه سرفههای مستمر، یا ناشی از حساسیت نسبت به باد بهاری یا بوی گل و سبزه را میتوان با حجامت (خونگیری) معالجه کرد، یا حتی از ابتلا به این بیماریها مانع شد. از این رو، در اوایل بهار یا آغاز باز رویش برگ درختان و به غنچه نشستن گیاهان، توصیه میکردند که خاصه کودکان و نوجوانان چاق یا پرخون را باید حجامت کرد تا از تعرض عوارض ناشی از تحول طبیعت مصون بمانند. آنها همچنین عقیده داشتند که برخی از بیماریهای قلبی را در سایر فصول سال میتوان با حجامت کردن درمان کرد. ولی دوران رواج حجامت در فصل بهار بود، و در این فصل بود که مردان دورهگرد که «حجامتچی» نامیده میشدند، به دوره میافتادند و مشتریان نسبتاً زیادی داشتند.
از آنجا که من در کودکیام لاغر، و از لحاظ جسمانی ضعیف بودم (چون هفتماهه و از مادری جوانتر از پانزده سال به دنیا آمده بودم)، بهاصطلاح آن زمان «مُهر کرده» بودم و هیچ الزامی نبود که حجامت شوم. در واقع هم حجامت نشدم. ما در ۱۰، ۱۱ سالگیام شاهد آن شدم که برادر ۵، ۶ سالهام را حجامت کردند. همینجا باید بگویم که دخترها را فقط در صورتی حجامت میکردند که ۹ ساله نشده باشند، و تازه در این صورت هم الزامی بود که حجامتکننده مرد نباشد.
به هر حال، هنوز تعطیلات ۱۴، ۱۵ روزهٔ نوروزی مدارس پایان نیافته بود که وقتی از کوچهٔ ما صدای مرد «حجامتچی» شنیده شد، مادرم به در خانه رفت و او را به حجامت کردن برادرم فراخواند. خانهٔ آن روزی ما، دَرَش که باز میشد، سراچهٔ باریکی داشت که دست راست آن دری بود که به صندوقخانهیی باز میشد، و پس از آن، در دست چپ، پایگردی بود که در سمت شرقی باید دو سه پله بالا میرفتی تا به در اتاقی میرسیدی. و در سمت جنوبی، باز دو سه پلهیی بود که از آنجا به حیاط میرسیدی؛ و در سمت شمالی همین پایگرد (پاگرد)، پلههایی با پیچ به راست بود که از آنجا به بام خانه و اتاقی در پشتبام میرسیدی.
مادرم وقتی حجامتچی را فراخواند، او را راهنمایی کرد که در همین پاگرد روی پلههای شرقی منتظر بماند تا برادرم را بیاورد. آنگاه به اتاقمان در سمت شرقی حیاط آمد و برادرم را که من برایش کتاب قصه میخواندم صدا کرد و دستش را گرفت و از اتاق بیرون برد. من هم در پی آنها کتاب قصه را کناری گذاردم و همراه آنها به پاگرد سراچهٔ خانهمان رفتم.
وقتی حجامتچی برادرم و مرا دید، هر دو به او سلام گفتیم. آنگاه مادرم دست برادرم را به دست حجامتچی داد. در همین اثنا، مادربزرگم که صدای مردی را در خانه شنیده بود، چادر به سر و رو گرفته از اتاقش به حیاط آمد. در آن موقع من و مادرم و مادربزرگم هر سه شاهد اعمال حجامتچی شدیم.
او (حجامتچی) نخست سفرهمانندی را از جعبهیی که در دست داشت بیرون آورد و آن را بر کف پاگرد پهن کرد. سپس از همان جعبه یک جسم شیشهیی به رنگ سفید، و یکی هم از جنس فلز برداشت. اولی را کنار دستش روی پله، و دومی را در جیبش گذارد. آنگاه درِ جعبه را بست و آن را روی قسمتی از «سفره» گذارد. سرانجام دست برادرم را گرفت و روی جعبه نشاند. برادرم که تا این موقع آرام و مثل من حیران اعمال حجامتچی بود، سراسیمه شد و به گریه افتاد. حجامتچی او را نوازش کرد و مادرم به او گفت ساکت باشد. در همان حال، حجامتچی لبهٔ پیشین سفره را باز کرد و آن را به دور گردن برادرم گره زد. سپس، پیراهن برادرم را از پشت سر بالا کشید و آن را هم به دور گردن او گره زد. باز برادرم بیتاب شد، ولی مادرم دستهای او را گرفت و در واقع او را روی جعبه استوار کرد، در حالی که مرتب به او میگفت که ساکت و بیحرکت باشد.
حجامتچی با آرامش کامل پشت برهنهٔ برادرم را چندین بار مالش داد، و بعد همان شیء فلزی دستهدار را از جیبش درآورد. به این دسته، تیغهیی وصل بود. او لبهٔ این تیغه را چندین بار چنان بهسرعت روی پوست پشت برادرم کشید که خون از پشت برادرم جاری شد و برادرم به گریه افتاد. حجامتچی بیاعتنا به گریهٔ برادرم، اینک شیء شیشهیی را از روی پله برداشت. این شیء، به شکل یک بطری شیشهیی دهانگشاد بود که انتهایش لولهیی خمیده و دهانتنگ داشت. در عین حال، پایین این بطری، پس از دهانهاش، به گلوگاهی کروی شکل میرسید. حجامتچی لبهٔ گشاد شیشه را به پشت برادرم، آنجا که از آن خون بیرون میزد، گذارد و با دست چپ آن را روی پشت او محکم فشرد. آنگاه لب و دهانش را به لولهٔ خمیده و دهانتنگ گذارد و شروع کرد به مکیدن. خونی که از پشت برادرم بیرون میزد، جریان تندی گرفت و از دهانهٔ شیشه به درون گلوگاه رسید، و در قسمت کروی شیشه بهتدریج سرازیر و جمع شد. مِک زدن حجامتچی همچنان ادامه یافت و هر بار خون بیشتری به گلوگاه شیشهیی، و از آنجا به قسمت کروی میرسید و جمع میشد. وقتی که دیگر این قسمت کروی از خون پر شد، حجامتچی این دستگاه شیشهیی را که بر اثر مَکِش چندباره به پشت برادرم چسبیده بود (چون با لب و دهان او راه عبور هوای آزاد از لولهٔ خمیده بسته شده بود) از لب و دهان خود برداشت، و در حالی که به برادرم میگفت: «تمام شد»، با احتیاط تمام، که مبادا خون جمع شده در شیشه از گلوگاه آن بیرون بریزد، شیشه را به دست گرفت، و از مادرم جویای محل «مستراح» شد.
مادرم همچنان که هنوز برادرم را محکم روی جعبه نگه داشته بود، به من گفت که محل مستراح را به حجامتچی نشان دهم. به راهنمایی من، حجامتچی از پلهها پایین رفت و در همان حال به مادرم سفارش کرد که بچه را محکم نگاه دارد تا او بازگردد.
وقتی به محل مستراح رسیدیم، حجامتچی خون جمع شده در گلوی شیشه را درون سوراخ مستراح ریخت و در بازگشت، شیشه را روی پله گذارد؛ گره پیراهن برادرم را از گردن او باز کرد، که در همان حال من دیدم که مقداری خون روی پشت برادرم لخته شده است. سپس گره سفره را (که در حکم پیشبند بود) از گردن برادرم گشود و در همان حال صلواتی هم فرستاد و دعای مختصری هم خواند که چون زیرلبی ادا شد، من کلمات آن را بهدرستی نشنیدم.
آخرین سخن او، پس از آنکه مزدش را از مادرم گرفت، این سفارش بود که برای برادرم اسفند دود کنند، زیرا در هنگام حجامت گریه و زاری چندانی نکرده، و جنبوجوش و خروش زیادی نشان نداده است.
مادر و مادربزرگم نیز پس از پاسخ دادن به خداحافظی حجامتچی که از در خانه بیرون میرفت، در را پشت سر او بستند. آنها هم به نوبهٔ خود صلواتی فرستادند. مادربزرگم دعایی نیز خواند که با کلمهٔ «ماشاءالله» آغاز میشد، ولی باقی آن در خاطرم نمانده است.
بعدها که بزرگتر و نوجوانی باسواد شده بودم، دانستم که آن شیشهٔ خونگیری را «شاخ حجامت» مینامند، زیرا تا حدی شبیه شاخ خمیدهٔ گاو یا گوسفند است. شاید هم پیش از آنکه این دستگاه را از شیشه بسازند، از شاخ گاو یا گوسفند استفاده میکردند!
در مورد زالو انداختن، از آنجا که خودم یک بار در کودکیام تجربه کردهام، با وضوح بیشتری میتوانم از آن بگویم.
بهروشنی تمام به یاد میآورم که در اوایل پاییزی که تازه شاگرد کلاس اول ابتدایی شده بودم، عصر هنگام که به خانهمان بازمیگشتم، باد شدیدی همراه گرد و غبار زیاد وزیدن گرفته بود. با آنکه طی ده دقیقهیی که پیاده از مدرسه به خانه رسیدم، گوش و دهانم را با دست بسته بودم، و گاه به گاه چشمانم را نیز میبستم، وقتی به خانه رسیدم احساس درد مختصری در پشت گوشهایم کردم. این درد بهتدریج تا اوایل شب چنان شدید شد که دیگر طاقت ساکت ماندن نداشتم و به آخ و وای و گریه افتادم. مادرم که چشمان مرا اشکآلود دید، سبب را پرسید. به او جای درد را نشان دادم. او نخست بنا بر تجربهٔ خویش چند بار پارچهیی را با مالش به حباب چراغ نفتی روشن، گرم کرد و بر پشت گوشهایم گذارد. البته اندکی از درد شدید کاسته شد، اما آرام نگرفت. معمولاً مادرم پیش از آمدن پدرم به خانه، مرا شام میداد و میخواباند. آن شب هم به هر سختی که بود همین کار را کرد و با آنکه درد هنوز ادامه داشت، از فرط خستگی خوابم برد. آن شب از آن شبهای نادری بود که بر اثر درد چند بار از خواب بیدار شدم و از صدای نالهام مادرم نیز بیدار شد و با احتیاط و آرامش تمام که مبادا پدرم نیز بیدار شود، مرا به صندوقخانهٔ اتاقمان برد، و همان درمان اول شب، یعنی پارچهٔ گرم گذاردن روی محل درد را تکرار کرد. باز از شدت درد کاسته شد، و باز خستگی مفرط مرا به خواب برد. صبح که بیدار شدم، پدرم به محل کارش رفته بود. درد پشت گوشم هنوز آزارم میداد. مادرم مرا که در آن زمان عزیزکردهٔ مادربزرگم بود نزد او برد. آنجا، پس از آنکه مادربزرگ چند بار مرا بوسید، وقتی ماجرای دردم را از زبان مادرم شنید، از مادرم خواست مرا نزد زالوداری که خانهاش دو کوچه با کوچهٔ محل خانهٔ مسکونی ما فاصله داشت ببرد. مادرم آن خانه و آن زالودار و زالوانداز را میشناخت. فوری چادر و پیچه به سر انداخت، دست مرا گرفت، و به خانهٔ او برد.
کوبهٔ در را که به صدا درآورد، اندک مدتی بعد، پسرکی در را باز کرد. مادرم به او گفت که به چه منظور آمده است. پسرک او را به حیاط خانه راهنمایی کرد. مادرم و من کوتاهمدتی در حیاط منتظر ماندیم تا مرد میانهسالی، عبا به دوش از اتاقی بیرون آمد و ما را که به او سلام کردیم، به اتاق دیگری فراخواند. در این اتاق فقط فرشی و تشکی با دو پشتی وجود داشت. همان پسرک که در خانه را به روی ما گشوده بود نیز در اتاق بود. مرد عبا به دوش از مادرم علت آمدن ما را پرسید. مادرم ماجرای درد مرا برای او تعریف کرد و گفت که مادرش (یعنی مادربزرگ من) به او توصیه کرده است که به خانهٔ وی (زالوانداز) بیاید تا پشت گوشهای مرا زالو بیندازد. مرد زالوانداز بهتندی دست به کار شد. از تاقچهٔ اتاق جعبهیی را برداشت و روی تشک نشست. جعبه را باز کرد و از آن یک لولهٔ شیشهیی و یک بطری شیشهیی کوچک که شبیه خمرهیی مینیاتوری بود برداشت و هر دو را کنار دستش گذارد. آنگاه مرا نزد خود خواند که به اشارهٔ مادرم نزد او رفتم.
زالوانداز، از پسرکی که در اتاق بود خواست به فاصلهٔ نیم متری از تشک رو به او بنشیند. آنگاه او مرا طوری که پشت به او و رو به پسرک بودم، نشاند. در آن حال، من که از زالو جز نامی نشنیده بودم، گمان میکردم که پسرک به دستور آن مرد بایستی درد پشت دو گوش مرا به نحوی که خواهم دید، درمان کند- خاصه آنکه پسرک به روی من میخندید و گاه با حرکت سر و لبها و چشمانش مرا به خنده میانداخت که دردم را فراموش کنم.
اما اندکی پس از آنکه من و پسرک سرگرم یکدیگر بودیم، احساس کردم که آن مرد، شیشهیی را پشت گوش چپم گذارده است، و یکی دو دقیقه بعد، احساس کردم که چیزی نرم و سرد پشت همین گوشم میجنبد. پسرک همچنان روبروی من نشسته بود و ادا و اطواری درمیآورد که هم خودش میخندید، و مرا هم به خنده میانداخت. من همچنان نشسته بودم و به او، و به اداهای خندهآورش نگاه میکردم و گاه به خنده میافتادم. در این حال باز هم مثل چند دقیقه پیش، نخست تماس جسمی شیشهیی را، و سپس جنبش چیزی نرم و سرد را، این بار در پشت گوش راستم احساس کردم. اما لحظههایی بعد، آن مرد روی مرا به سوی خودش برگرداند و با من شروع به صحبت کرد. اول اسمم را پرسید، که به او گفتم. بعد سن مرا جویا شد که گفتم. باز پرسید به کدام مدرسه میروم و کلاس چندم هستم. پاسخ دادم: تازه به کلاس رفتهام و نام مدرسهام «اتحادیه» است. او باز هم سؤالهایی کردکه بعضی را خودم، و بقیه را مادرم، جواب گفتیم. در تمام این احوال، پسرک پشت سرم نشسته بود و گاه میدیدم که آن مرد با چشم اشارههایی به او میکند. مدت زیادی نگذشت که باز آن مرد روی مرا به سوی پسرک گرداند و باز پسرک را دیدم که برای خنداندن من اداهایی درمیآورد. در همان حال، دست آن مرد را در پشت گوش چپم و سپس در پشت گوش راستم احساس کردم که به گمانم چیزی را از پشت گوشهایم پاک میکرد.
چندانی نگذشت که مرد و پسرک هر دو از جا برخاستند و مرد مرا به دست مادرم سپرد، و به او سفارش کرد اگر درد پسرتان تا فردا صبح آرام نگرفت، باز او را نزد من بیاورید. مادرم به او پولی داد که ندانستم چه مبلغ است. آنگاه از او خداحافظی کرد. من هم به روی پسرک خندهیی کردم و ادای او را درآوردم و با مادرم به خانهمان رفتیم.
درد گوشهایم اندکی فرونشسته بود. آن روز چون به مدرسه نرفته بودم، مادرم مرا نزد مادربزرگم برد و دفترچه و قلم و دوات و کتابم را نیز به من داد تا تحت نظر و تعلیم مادربزرگم مشق بنویسم. به یادم نمانده است که درد پشت گوشم تا چند روز ادامه داشت، ولی به یاد دارم که تا چند روزی مادرم به دور سرم نواری پارچهیی میبست، به طوری که روی گوشهایم را میپوشاند. یکی دو روز هم پیش از بستن آن نوار پارچهیی، مرهمی خاکستریرنگ را بدان میمالید. من در آن چند روزه، با گوشهای پارچهبسته به مدرسه میرفتم و میآمدم، و به سفارش مادرم، با همشاگردیهایم بازی نمیکردم و از آنها کناره میگرفتم. شاید دو سالی گذشت تا از زبان مادر و داییام راجع به زالو و زالوانداز چیزهایی شنیدم، و دانستم که زالواندازها از آبگیرهای برخی قناتها یا چشمهها، زالوها را با دست شکار میکنند و آنها را در شیشه بطریهایی سیاه که از آب همان آبگیرها و خزههای اطراف آنها پر کردهاند، نگهداری میکنند.
داییام مدتی بعد، یک روز که مرا با پای پیاده به ابنبابویه نزدیک شهرری میبرد، اندکی راه را کج کرد تا با هم به آبگیری رسیدیم که از آب چشمهیی به نام «چشمه علی» در نزدیکیهای همان چشمه پر شده بود و عمق اندکی داشت. داییام مدتی خزههای کنار آبگیر را جستوجو کرد تا کرمی سیاهرنگ به درازی یک انگشت خودش از آب بیرون کشید و آن را به من نشان داد و گفت: «این کرم، زالو نام دارد، و وقتی روی پوست انسان یا حیوانی قرار بگیرد، در اندک مدتی پوست را میجود و منفذی به وجود میآورد که از آن خون انسان یا حیوان را میمکد.
از آن پس تا امروزه که حدود هشتاد سالی میگذرد، نه دیگر زالویی دیدهام و نه زالودار دورهگرد یا زالواندازی به سبک آن روزها.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید