روشنفکری کمیاب شاهرخ مسکوب
مسکوب درباره خود می گوید که دوگانه و چندگانه است و صاحب خصوصیاتی متضاد: سخت گیر و جدی، سرخوش و طالب بیخیالی، شاد و در همان حال در عذاب مدام
شاهرخ مسکوب درباره خود می گوید که دوگانه و چندگانه است و صاحب خصوصیاتی متضاد: سخت گیر و جدی، سرخوش و طالب بی خیالی، شاد و در همان حال در عذاب مدام. کنجکاوی و میل به دانستن را مایه این عذاب می داند و می گوید که انگار شیطانی در اوست که رنج اش میدهد.[۱]
به گمان من اما تنها جست و خیزهای شیطان روح مسکوب نیست که از او روشنفکری در دیار ما کمیاب می سازد . بل سر انگشتهای الهه گان خرد و زیبایی است که در جان او مدام به کار است تا پاسخی برای پرسشهای شیطان روح بیابد و از عذاب آرام گیرد.
دل پر از شوق آزادی و سر در گرو عدالت اجتماعی مسکوب، در آغاز جوانی به حزب توده می گراید و با تمامی وجود، درگیر فعالیتی می شود که کارش را به زندان می کشاند. سرخورده از سیاستهای حزب و ساز و کار تباه حاکم بر آن از فعالیت سیاسی دست می شوید. از آن پس چه بسیار کسان که چاره شکست را در فراموشی و پشت کردن به هرچه رنگ و بوئی از سیاست و آرمان دارد می جویند. اما روح پرسشگر مسکوب پناه امن فراموشی را بر نمی تابد و او را فرا می خواند تا با عبور از تجربه حزب توده، خویشتن خویش را در یابد و به تازیانه بی امان نقد بگیرد که چرا چنین و چنان کرده است. در چنین رفت و آمدی میان خود و جهان، مسکوب به غفلت از خویش که ناخوشی فرهنگی مزمن دیار ماست آگاهی می یابد و همه عمر تلاشی جانانه می کند تا از آن برهد.
در این راه اما از جنگ مدام با دیو دروغ گریزی نیست، دروغی که در گوشه گوشه جان و جهان ما ریشه دوانده و زبان ما را فاسد کرده است. زبان تباه از دروغ اما فقط در دهان حاکمان نیست. آلودگی خواسته و ناخواسته روشنفکرها، مبارزان سیاسی و اهل قلم به ناراستی، واقعیت تلخی است که با تعارف و توجیه و مجامله از آن در می گذریم چرا که برای روبرو شدن با آن می باید با خویش رودرو شویم و این کاری آسان نیست. برای انجام این مهم، می بایست فردیت خویش را بیهراس از نگاه جمع بپردازیم و صیقل دهیم و از ورای آن به پیوندهایمان معنا بخشیم؛ از پوسته تعارف و تکلف به در آییم و نتایج اعمال و افکار خود را به عهده گیریم. این وجوه که به شخصیت و کار شاهرخ مسکوب مقامی ممتاز می بخشند نه فقط حاصل ممارست و دود چراغ خوردن و نوشتن، بل حاصل تلاشی خستگی ناپذیر در روشن دیدن و روشن اندیشیدن است.
“وظیفه ای که در خود نسبت به زبان فارسی احساس می کنم صدیق بودن است: فکر سرراست تر و روشن تر بیان شود و زبان جولانگاه دروغ نشود.”این کلمات را شاهرخ مسکوب در پاسخ به نامه دعوت رضا قطبی، مدیرعامل وقت سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران برای شرکت در جلسات گفتگویی پیرامون چالشهای تحول زبان فارسی بر کاغذ می آورد[۲]. مسکوب در این نامه با اشاره صریح به سانسور بر این نکته بنیادین انگشت میگذارد که زبان مثل هر امر اجتماعی دیگر به پدیده های بی شماری وابسته است. البته در بحث از آن ناچار نمی توان از هر چیز صحبت کرد اما جدا کردن زبان از اموری که سرچشمه فساد یا ناتوانی آنند نیز گفتگو را به جایی نمی رساند.” پس مسکوب شرکتش در جلسات پیشنهادی را منوط به این می کند که مسائل اساسی اجتماعی و سیاسی مربوط به زبان نیز به بحث گذاشته شود و گفت و گو به یک سلسله مسائل فنی و انتزاعی محدود نشود.
مسکوب در این زمان سالهاست که از فعالیت سیاسی – تشکیلانی دوری گزیده است اما گفتارش به روشنی بیانگر موضع گیری او نسبت به سیاست حاکم است. موقعیتی که در این گفتار می گزیند بزنگاهی است که در آن، مقام روشنفکر از متخصص و کارشناس متمایز می شود. در این مقام، دانش ورزی در مقولات اجتماعی، از اندیشیدن و نقد جدا نیست؛ نقدی که بی گمان با وضع گیری در برابر هر آنچه مانع بالیدن اندیشه نقاد میشود، گره می خورد.
روگردانیدن شاهرخ مسکوب از فعالیت سیاسی تشکیلانی به توجیه وضع موجود و انکار مسئولیت شخصی اش در برابر استبداد نمی انجامد. برعکس، تجربه شکست که رنج و حسرت از دست رفتن یارانی شریف چون مرتضی کیوان بر آن مهر زده، مسکوب را به تامل در این مسئولیت رهنمون می شود. او در همان حال که پس ماندگی های فکری، کور ذهنی ایدئولوژیک و قدرت طلبی حزب توده را نقد می کند، حرمت ارزش های انسانی را که مبارزان شریف در کردار تجلی می دهند پاس می دارد. نه از آنان بت می سازد تا گذشته خود را توجیه کند و نه از شکستشان محملی برای انکار مسئولیت خویش می تراشد. هم از این روست که اقدام کادرهای حزبی را در احیای حزب توده بی هیچ نقد جدی خطایی مجرمانه می شمارد. بازبینی این تجربه جمعی او را به ضرورت خود نگری، آگاه و پایبند می کند.
در ملاحظاتش پیرامون خاطرات مبارزان حزب توده ایران[۳]، مسکوب به این نکته اشاره می کند که هیچ یک از اینان از آزمون های درونی و کشاکش های نفسانی خود، از عواطفشان در زندگی سیاسی و شخصی و از خلوت دل خود نمیگویند. او ریشههای عمیق این کردار را در فرهنگ و سنت حاکم که تاثیر آن همگانی است می یابد: شریعت که ثبات حقیقت جامدش تنها آن هنگام رنگ عوض میکند که پای تقیه و دروغ مصلحت آمیز به میان آید و رفتار اجتماعی “حیدری ـ نعمتی” که بیانگر حاکمیت گروه بر فرد است. مسکوب به این مهم توجه می دهد که در چنین فضایی “مفهوم جدید وجدان که ناظر و نگهبان باطنی راست و دروغ آدمی است” جای خود را باز نمی کند و فردیت قوام نمی گیرد.
روگردان از این روش و منش، مسکوب از امنیت ایمان و حفاظ خودبینی دور می شود و به آزمون دیدن و اندیشیدن خویش تن در می دهد. شکستی دیگر اما که با پیروزی اسلام گرایان در انقلاب از راه می رسد این آزمون را هر چه دشوارتر می کند و به رنج تبعید می آلاید.
“روزها در راه”[۴]، مجموعه ای از یادداشت های روزانه شاهرخ مسکوب از ماهی پیش از انقلاب تا دسامبر ۱۹۹۷، کتابی که با زبانی پویا و زیبا متن ممتازی در تاریخ ادبیات کشور ماست، ما را به دل این آزمون می برد.
دفترچه سفید و روزهای خاکستری
شاهرخ مسکوب در تمام سالهای زندگی اش در فرانسه، که دوری و غربت مینامدش، امکان بازگشت و زیست در ایران را دارد اما مشاهده توان سوز خودکامگی و جهل و تعصب در میان حاکمان و محکومان، این انتخاب را از او سلب می کند. او نمی تواند از تعلق سیاسی به معنای دلمشغولی به سرنوشت جهان و جامعه ای که به آن متعلق است ببرد و در همان حال می بیند که نمی تواند برای تغییر این سرنوشت گامی موثر بردارد. این چنین، کشمکشی مدام در درونش جریان دارد. نیرویی به میانه میدان مبارزه اجتماعی و سیاسی می کشاندش و نیرویی به کناره، آنجا که بشود فارغ از قیل و قال سیاست یکسره به اندیشیدن، خرد ورزیدن و زیبایی پرداخت. شرح این جدال بیسرانجام، در سرزمینی که استبداد دینی عرصه را بر خردورزی و هنرجویی سخت تنگ می کند، در یاد داشتهای روزانه مسکوب، داستانی “پر از آب چشم” فراز آورده؛ داستانی که با خواندنش از اندیشیدن در آنچه بر ما رفته و می رود گریزی نمی یابیم.
در روزهای انقلاب، مسکوب که نمی تواند در سرمستی عمومی به تمامی شریک شود، از ناتوانی روحش می نویسد که از خود بیزارش می کند. آگاه است که “در کنار مردم بودن، خود را به سیل نهضت سپردن، کافی نیست” و می نویسد که نه ایمان به اسلام و نه مارکسیسم می تواند از جا برکندش: حس می کنم که ریه هایم پر از لجن است نه هوای سبک پاک و پرواز دهنده ای که زیر بالهایم بوزد و مرا از خاک زمین گیر برکند.[۵]
به درستی می گوید که آینده ای در انتظار است که در آن با دیکتاتوری مذهبی روبرو خواهیم بود. و روشن بینانه وجه توتالیتر این حکومت را پیش بینی می کند.[۶] با بیم و امید به خیابان می رود. با همسرش در تظاهرات زنان علیه حجاب اجباری شرکت می کند و از تنها ماندن زنان معترض می نویسد.
اما در همان حال گمانه میزند که رژیم تازه از حکومت آریامهری بهتر باشد چرا که از یکسو ملت حضور خود را در زندگی اجتماعی نشان داده و دیگر هیچ نیروی حاکمی نمیتواند نادیده اش بگیرد؛ از سوی دیگر در فلسفه سیاسی حکومتی اسلام نسبت به فلسفه ناسیونالیستی ـ نظامی آریامهری نکات مثبتی می بیند. سن مراجع تقلید، تعهد اخلاقی و اجتماعی سیاسی شان، موروثی نبودن مرجعیت و شرایط جهانی امیدوارش می کند که استبدادی به سیاهی دوره پیش پا نخواهد گرفت. آرزو می کند که چنین باشد. اما خیلی زود، در همان اولین سال انقلاب، در مییابد که این امیدها پایه و اساسی در واقعیت نداشته و ندارد: چه نویدها که به خود ندادیم و چه زود همه چیز محو شد. انگار برف بود و آب شد یا زرورق بود و آتش گرفت، آتش بازی بود و در تاریکی گم شد. باز ترس مثل شبحی دارد از توی تاریکی پیدایش می شود و همچنان که مثل ابر و دود می آید فضا را تاریک می کند. هوا سنگین و نفس کشیدن دشوار می شود.[۷].
در میتینگ های اعتراضی شرکت می کند و به روشنی آنچه را در پیش روست می بیند و نیرویی را که بتواند با آن مقابله کند نمی بیند. سالی پس از انقلاب، روزانه هایش از “ظلمت غلیظ چیزی مثل قیر مذاب” که فضا را پر کرده می گوید و تنهایی اش وقتی که رادیو یک نفس به روشنفکرها فحش می دهد: احساس بیگانگی می کنم، لابد مثل خیلی های دیگر. انگار دائم دارد اجتماع مرا پس می زند و طرد می کند.[۸]
در چنین فضایی زندگی در فرانسه را بر می گزیند، گزینه ای که نه آزاد است و نه به اختیار و نه به ناآرامی های عذاب آور وجدانش پاسخ می دهد.
برزخ تبعید دوگانه
روزانه های مسکوب وصف زندگی تبعیدی های ایرانی در سال های نخست دوری را می گوید، آمیخته به انتظاری برزخی: انگار حال هیچکس خوب نیست. لاقل کسانی را که ما می شناسیم و میبینیم. همه ایرانیها. همه منتظرند و از انتظار خسته شده اند. مثل آدم هایی هستیم که بیرون قفس ایستاده ایم. یک قفس عظیم … احساس لش بودن، بیکاره و بیهوده بودن و بیهودگی با “پولاد بازو” پنجه انداختن![۹] و ندا بر می دارد که “آگاهی به همین بزدلی، به همین پناه به ساحل امن، کنج سلامت، آگاهی به همین حقیقت است که حالم را بد می کند. در ته دل من موش ترسویی لنگر انداخته، که متاسفانه بی شرف نیست و گرنه راحتم می گذاشت.”
یادداشتهای مسکوب، حال برزخی جان اندیشنده ای را وصف می کند که همان قدر در میهنش تبعید است که بیرون از آن. از بی رغبتی اش به نوشتن می گوید و در همان حال از ناامیدی عمیقش از مخاطبان چه در غربت و چه در میهن: نوشتن در نهایت کار کسی است که امید خواننده ای داشته باشد. نه مال ما که آواره ایم. معلوم نیست با کی حرف می زنیم. گرفتم که آواره نبودیم، در آغوش گرم مام میهن بودیم. تازه خطاب به چه کسی حرف بزنیم، رو به طرف کی بیاوریم؟ [۱۰]
اما بیرون بودن از مرز و بوم فراقی دیگر هم در خود دارد. مسکوب سرزمینی را که در آن بالیده، طبیعت ایران و زبان فارسی را عاشقانه دوست می دارد؛ زبانی که در غنایش به جان میکوشد. اما ورای عشق بیکرانش به زبان و فرهنگ ایران، مسکوب ناقد محدویت های اندیشیدن در فضای فرهنگی این سرزمین است و در این باب نه با خود و نه با دیگران تعارف ندارد.
در روزانه هایش، جا به جا دلخونی او را از غفلت اهل قلم و هنر نسبت به عقب ماندگی های فرهنگی میخوانیم که آن روی سکه اش خودشیفتگی است. در وصف “بی خبری و عقب افتادگی جهان سومی” اینان به طعنه می نویسد که “غافل از همه جا در خم خودمان فرو می رویم و بیرون می آییم و می گوییم به به. این منم طاووس علیین شده.”[۱۱]
در جا زدن خودش نیز که از آن بسیار می گوید داستان دیگری است پر از آب چشم. مسکوب که از”همه چیز را به همه کس گفتن”دل خوشی ندارد[۱۲] با حجبی اندوهناک از مشکلات تامین معاش می نویسد، از بهم ریختگی رابطه عاشقانه اش با گیتا، همسرش در کشمکش های روزمره ای که هر دو آنها را تحلیل می برد و از اجبار کار دکانداری که روحش را پشت دخل می فرساید. این همه او را به زیستنی سوق می دهد که همچون زمانی بی مدت توصیفش می کند. زمانی که در آن “بار گذشته چنان سنگین است که انگار آینده هم در گذشته ای جای گرفته که نیست، که دیده نمی شود. زمان حال بدون مدت نوعی هیچی، تهی مداوم است. دشت بی منظره، راه بی دررو و یا حرکت ایستا ست.” مسکوب با خود می گوید: شاید زمان تبعید یا مهاجرت این جوری است.[۱۳]
در سفرهایش به ایران هم اما واقعیت پیش رو دلخوشش نمی دارد: دو زندگی در کنار هم، توام و بر ضد یکدیگر گرم کار است، یکی بیرونی، اجتماعی، در برابر دیگران و ریایی، ترسیده و دروغ زده. یکی هم در خلوت خانه، یا تنها و با دوستان محرم و جبران رنگ و ریای روز. تقیه فردی و مذهبی بدل به واقعیتی اجتماعی و کلی شده.[۱۴]
دردهای این تقیه را در خود هم می بیند و از آن میگوید. وقتی در نقد یکی از مجله های فرهنگی در بزرگداشت “زریاب خوئی” می نویسد که سخنی از پاکسازی او از دانشگاه، بالا کشیدن حقوق بازنشستگیاش و زندگی دشوارش ننوشته اند، نتیجه می گیرد: این هم نمونه ای از خصوصیات کشور گل و بلبل؛ اغراق های عجیب و غریب و تعارف های بی دریغ و ماستمالی همه چیز و بعدش روز از نو. بعد نیش قلم را به جانب خود می گیرد که “نمونه دیگر و نزدیکتر، راقم همین سطور که این حرف ها را یواشکی، دور از چشم اغیار در اینجا زیر لبی زمزمه می کند که هم نوشته باشد هم ننوشته باشد، چون که نمی تواند نرود به ایران، چون خیال می کند خفه شدن و کتاب چاپ زدن بهتر از اعتراض کردن و چاپ نکردن است. اگرچه خوش رقصی در برابر ظلم و زور چیز دیگری است.”[۱۵]
اجبار حقیقت ورزی برابر تعصب و دروغ
در تلاش برای سنجش، مسکوب صراحتا به پای خود و دیگران می پیچد، سؤالهایی را در باب مسئولیت فردی و اجتماعی به پیش می کشد که همچنان به روزند. او اما تنها به پرسیدن قناعت نمیکند. تا آنجا که می تواند می کوشد به آنچه باور دارد عمل کند: خواندن پیگیر، ادامه به نوشتن در شرایطی نادلخواه، گفت و گوهای خالی از تعارف با یوسف اسحاق پور که هر دو در عین دوستی، نوشته های همدیگر را نقد می کنند و تلاش بی وقفه برای بیرون زدن از روزمرگی که آن را به منجلاب تشبیه میکند.
مسکوب که می خواهد به ایران مسافرت کند و در همان حال به وجدان روشنفکری خود پایبند است جستارهایش را در باره حق و عدالت در اسلام و جهاد و شهادت با اسم مستعار انتشار می دهد. این آیا جبرانی برای آن حرف های فرو خورده نیست که خود از آشکار نگفتن آنها در رنج است؟
از ملال، خستگی و تلخی کاری طولانی که در این باب به انجام رسانده می گوید: فقط دلبستگی به حقیقت انگار به ضرب تازیانه مرا به جلو می راند. نه شیفتگی، نه عشق، بلکه در این مورد… جستجوی آزار دهنده حقیقت، مثل وابستگی بچه به مادری کج خلق و ظالم گرفتارم کرده بود؛ بچه ای که از گم شدن بیشتر وحشت دارد تا از کتک های مادر تند خو. در این کتاب…. کند و کاو حقیقت برای من در حکم وابستگی روستایی بود به زمین. وای به وقتی که زمین خشک بایر و سنگلاخ باشد. مشقت خود را به رنج دهقانی مانند می کند “چشم به آسمان در آرزوی بیهوده باران رحمت با دست و پای پینه بسته و ترک خورده در تقلای زیر و رو کردن خاک!”، “مثل این دهقان که زمین را می ورزد من حقیقت می ورزیدم تا زیر این باران دروغ و تعصب، در این قحط سال، روحم از فقر، از گرسنگی نمیرد. منتها نه روی زمین باز و بیابان خدا بلکه در سنگلاخ پنهان پستو، عروسک پشت پرده!”[۱۶]
در اوج تلخکامی از جستجوی زیبایی و خرد که بی عشق میسر نیست دست نمی کشد. از همین روست که در حدیث پر غصه روزانه ها که مصائب تبعیدیان دیگر را هم روایت می کند، سیاه ترین و تلخ ترین لحظات تصویر شده، به مدد عشق، از شیرینی و روشنی نشان دارند: عشق به طبیعت، زیبایی، دانش، همسری، پدری و دوستی. وصف دوستیش با حسن کامشاد و همسر او ناهید، بیان غنای روحیست که در رفاقت می توان یافت و شرح مهرش با غزاله، دخترش، گواهی است شوق انگیز بر پدری و عاشقی.
روزهایی هست که وقت بیدار شدن آرزو می کند کاش بیدار نشده بود و تنها داستانسراییهای غزاله است که میل زندگی را باز می آورد و موسیقی (بتهوون، باخ ، شوبرت و موزار)، نقاشی (نام سزان مکرر می آید)، ادبیات، کتاب و باغ لوکزامبورگ، مکان مراقبه، لبخند، نسیم و ابر، لرزش ملایم عطر سبز طراوت در هوا. در آنجا درختی هست که مال اوست. در برابرش می نشیند و رویا می بافد.
و دفترچه سفیدی هست که در روزهای خاکستری تبعید در آن می نویسد و با خود حرف می زند. دفترچه، خود اما راه است: از اسباب نوشتن فقط یک کتابچه سفید دارم و بس. کسی می خواهد برود آن طرف کوه و کمر. راه سنگلاخ و پر خطر است، حرامیان در کمین اند. نقشه راه ندارد. راهی نیست و مقصد نامعلوم است و باید راه بیافتد. در بلندی های راه چشم انداز دور و گستره و هوا سبک و جانبخش است و رونده هوا می خواهد. هوای تازه.[۱۷]
با چاپ “روزها در راه” شاهرخ مسکوب نفسی بلند از “هوای تازه” به ما هدیه داده است. هوایی که در فضای غبار آلود روشنفکری در دیار ما، لمحه ای جانبخش است.
پینوشتها:
[۱] نگاه کنید به:
http://fis-iran.org/fa/irannameh/volxxii/shahrokh-moskoob/selection/letters
[۲] پاسخ به نامه رضا قطبی، همانجا
[۳] شاهرخ مسکوب: “ملاحظاتی در باره خاطرات مبارزان حزب توده” ایران نامه، ویژه خاطره نگاری در ایران. سال چهاردهم، شماره ۴، پائیز ۱۳۷۵
[۴] تا [۱۷] “روزها در راه”، شاهرخ مسکوب، انتشارات خاوران. زمستان ۱۳۷۹
[برگرفته از بی بی سی]
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید