زبان همجنسگرایانه در ایران غمگین است
گفتوگو با رامتین شهرزاد، شاعر و سردبیر مجلهی «چراغ»* – (بخش ۱):
زبان همجنسگرایانه در ایران غمگین است
برای نخستین بار است که آگاهانه با شاعری همجنسگرا مصاحبه میکنم. منظورم این است که در مورد بقیهی شاعرانی که با آنها مصاحبه انجام دادهام، خبر ندارم که همجنسگرایند یا دگرجنسگرا… اما اینیکی را خبر دارم؛ اینکه شاعر است، روزنامهنگار، مترجم و سردبیر مجلهی «چراغ» (نشریهی دگرباشان جنسی ایران) که خودم دست کم از چندین سال پیش از کودتای ۸۸ خوانندهاش بودم چون برایم شناختن این دنیای ناشناخته جذابیت داشت؛ شناختن افکار انسانهایی که فقط در یک چیز با ما تفاوت دارند: عشق ورزیدن… و این تفاوت را جامعه آنقدر بزرگ میکند که آنها مجبور میشوند تمام ابعاد وجودشان را متفاوت سازند با آنچه که هست، آنچه که باید باشد. آن موقع دقت نکرده بودم که دبیر تحریریهی «چراغ»، رامتین شهرزاد نام دارد و بعدها هم دقت نکردم که او سردبیر مجله شده است. امروز اما با آگاهی کامل از تمام فعالیتهای ادبی، فرهنگی و انساندوستانهاش با او مصاحبه میکنم. این است که سؤالاتم میرود به سمت زبان همجنسگرایانه در شعر و میزان جسارت در اشعار همجنسگرایان. او صبورانه پاسخ کنجکاویهایم را میدهد و مرا سرشار میکند از سؤالاتی دیگر. جدیدترین مجموعه شعر رامتین شهرزاد با عنوان «فرار از چهارچوب شیشهیی» اخیراً توسط انتشارات گیلگمیشانِ تورنتو منتشر شده است که در آدرس زیر قابل دسترسی است:
http://www.gilgamishaan-books.org/PDFs/Farar.pdf
در این شماره سؤالاتم را بر شعرهای این مجموعه متمرکز کردهام که پارهای از آنها از شعرترینهاییست که دربارهی رویدادهای تلخ سال ۸۸ خواندهام. در شمارهی آینده، سؤالاتی را دربارهی مجلهی چراغ با او مطرح خواهیم کرد.
نخستین سؤال این است؛ چرا «فرار» و چرا «چهارچوب شیشهای»؟ علت انتخاب این نام برای مجموعه شعرتان دقیقاً چه بود؟ به طور مثال، به این سطرتان ربط پیدا نمیکند؟: «وقتی دربها را هراسزده رها کردهایم در مهاجرت».
نوشتن برای من از دفتر شروع شد و کاغذ ولی تا به خودم بیایم به کیبورد رسیده بود. در حقیقت به وبلاگ. یعنی این امکان که بنویسی و خودت منتشر بکنی. در تمام این سالها که گذشته است، از ۲۰۰۴ که وبلاگ نوشتهام تا به امروز، این احساس بهتدریج برایم شکل گرفته است که من در یک اتاق شیشهای زندگی میکنم و مهم نیست چقدر تلاش کنم، همیشه از بیرون دیده میشوم. این احساس دیده شدن به زندگی روزمرهام نشت کرده بود و بعد رسید به این دفتر که شروعِ سرودن آن به سال ۱۳۸۸ برمیگردد. ترکیبی از سه اتفاق در زندگی من با هم گره میخورند: تا سال ۱۳۸۹ بیماری سرطان مادرم اوج میگیرد و مامان بعد از دوازده سال رنج کشیدن از سه مدل سرطان که دو مدل آن – استخوان و کبد – پیشرفته شده بودند، این زندگی را ترک میکند. همزمان انتخابات ۱۳۸۸ و سرکوبهای بعد آن به زندگی ما هجوم میآورد و مثل یک سونامی همهچیز را با خودش میبرد. این وسط من یک زندگی خصوصی برای خودم دارم: کشیدن دیوانهوار سیگار با وجودِ آسم، خوردن مشروب و پشت درهای بسته، مهمانیها و جمعهای همجنسگراهایی مثل خودم. یعنی در یک زمان من در یک چهارچوب شیشهای هستم که همهچیز در آن نمایان است ولی درون همین نمایانی – در زندگی خانوادگی، اجتماعی، بهعنوان یک مترجم و روزنامهنگار و تمام موارد دیگر – باید خودم را قایم کنم و جالب این بود که موفق میشدم، مثل همهی همجنسگراهای دیگر، خودم را داخل این فضای نمایان، پنهان نگهدارم. یعنی مثلاً اینکه مامان شیمیدرمانی داشت و من روبهروی تخت مامان مینشستم کتاب میخواندم و آن زمان مثلاً با اسم واقعی خودم در «اعتماد ملی» در مورد آن کتاب مینوشتم و شب میرفتم خانهی دوستم تا میتوانستم مست میکردم و میرقصیدیم و بعد مثلاً صبح نشسته بودم مقالههای سیاسی میخواندم.
یک زمانی به این نتیجه رسیدم که باید از این چهارچوب شیشهای فرار کرد، یعنی مامان درگذشته بود و تنها ارتباط من با زندگی خانوادگی از هم گسسته بود. حالا میتوانستم بروم و رفتم به تهران. تهران فضای آزرده و غمگین یک سال بعد از سرکوبها بود. در این فضا نشستم به نوشتن و خواندن و کار کردن. همین موقع این سوال در ناخودآگاهم شکل گرفته بود که باید چه کار کرد؟ ناخودآگاهم میگفت باید «فرار» کرد برای همین شد «فرار از چهارچوب شیشهای»؛ یعنی درحقیقت فرار از تمام ماسکهایی که به زندگیات، به خودت، به عشقات، به گذشته و امروز و فردایت زدهای. آخرسر هم فرار کردم و الان شش ماه بیشتر است دیگر ایران نیستم.
البته باید توجه داشت در این دفتر، «فرار» را در قالب کلمه هم دنبال میکنم و نوشتن؛ یعنی مثلاً در اوج گیجی، اوج دوری از ذهن خودم، در حالتی که مامان در کما بود و من اصلاً هیچی نمیفهمیدم و مورفین هم درد مامان را تسکین نمیداد، دفترم را باز میکردم و فقط مینوشتم. نمیفهمیدم چی مینویسم، به قول سورئالیستها اتوماتیکوار مینوشتم و فقط مینوشتم. نصف کتاب تقریباً همینشکلی نوشته شده است. برخی را گذاشتهام رومانتیکوار و خودانگیخته بنویسم، مثلاً «صورتخاکستری بازی» من ساعتها پیاده راه رفته بودم و فکر کرده بودم. از متروی میدان انقلاب آمده بودم بیرون و فکر کرده بودم به ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ که گاز اشکآور جلوی پایم خورده بود و آسمِ من دیوانهوار اوج گرفته بود و دستم مرا کشانکشان برده بود به مترو و آدمهای مترو گیج نگاه میکردند به این پسر که چقدر سرفه میکند و این گیجی چشمهایشان را نمیتوانستم فراموش کنم. چند هفته بعد پیادهروی کرده بودم و بعد رسیده بودم به پارک اندیشه نزدیک به سیدخندان. نشستم آنجا و دفترم را باز کردم و شروع کردم به نوشتن. این شعر و مانند آن در این کتاب آگاهانه هستند یعنی تماماً واقعی از زندگی خودم، از تصویرهایی که دیدم، شنیدم، از دلِ آنها بیرون آمدند و به این نقطه رسیدند که حالا دست شما هم هستند.
«من فقط میخواهم همجنسگرا بمانم». در همان دومین شعر کتاب، با کاربرد مستقیم واژه، همجنسگرا بودنتان را اعلام کردهاید و در برخی شعرهای دیگر به شکلی دیگر… در شعر و ادبیات، بحث «زبان زنانه» بارها و بارها مطرح شده است که البته از نظر خود من بحث بسیار حائز اهمیتی است. به نظر شما، «زبان همجنسگرایانه» نیز میتواند به عنوان یک ویژگی در شعر و ادبیات در نظر گرفته شود؟ اصولا اعتقادی به تمایزهای زبانی در شعر و ادبیات دارید؟
اعتقاد دارم نوشتن از درون آدم سرچشمه میگیرد و این درون، آگاهانه یا ناآگاهانه متصل است به چیزی که واقعاً هستی. لازم نیست بگویم همجنسگرا هستم تا بقیه متوجه این واقعیت بشوند – واقعیتی که حداقل برای من یکی انتخاب نبوده است، یعنی من همین شکلی متولد شدهام، زندگی کردهام و کار میکنم: پسری که به همجنس خودش عشق میورزد و علاقه دارد. این قطعاً روی زبان من هم تاثیر میگذارد، چه در نوشتن خلاق چه در ترجمه و قطعاً بر رفتار روزمرهی من هم تاثیر میگذارد. حالا که داخل ایران نیستم میتوانم آزادانه چنین صحبتی داشته باشم و بگویم «من همجنسگرا هستم». قبلاً اینقدر ساده نبود. این دفتر را اولین بار برای چند نفر از دوستانم فرستادم و همیشه نگران بودم از تاثیر خواندن این شعرها در رفتارهایشان. ولی به قول یک دوست روزنامهنگارم قبلاً رفتار تو را با نوشتههایت جمع زده بودم و گفته بودم این همجنسگرا است. همه میدانند، چه من بخواهم و چه نخواهم. این بخشی از وجودم است و دیده میشود؛ یعنی جامعه الان خیلی بهتر از مثلاً ده سال پیش شده که تازه نوشتن را حرفهای شروع کرده بودم.
حالا، زبان همجنسگرایانه را باید با توجه به محل زندگی یا کشور صحبت کرد. در داخل ایران، این زبان غمگین است و لبریز از تیرگیها. این زبان قایم شده است، پنهان است. چون ما حتی عادت داریم در هنگام آمیزش هم خودمان را قایم کنیم، یعنی صد درصد رها نمیشویم، همیشه بخشی از وجودمان نگران صداها است، رفت و آمدها، احتمال خطرها. حتی الان که ایران نیستم اگر کنار کسی بخواهم حتی دراز بکشم بدون هیچ تجسمِ جنسی، باز هم باید اول پرده را بکشم و در را ببندم و چراغ را خاموش کنم. این وحشتهایی است که به زندگی ما نشت پیدا کرده است و همین را میشود در معدود آثار منتشر شدهی همجنسگرایان ایرانی دید. اول از همه، ما دوست داریم بنویسیم و نشان ندهیم؛ و حتی مهمتر: دوست داریم بسازیم و حتی ننویسیم. چون میترسیم، وحشت از حکومتی نیست که میتواند ما را اعدام کند، وحشت از دوستهایمان است، از خانوادههایمان، از جامعه. از طرد شدن میترسیم، از بیکار شدن میترسیم، نگران هستیم تنها بمانیم.
خُب، یعنی از دیدگاه من، دو موضوع همیشه همراه کارهای یک نویسندهی همجنسخواه است: اول اینکه تیره است و غمگین؛ دوم پنهانکاری زیاد دارد. البته نسلهای جدیدتر ما، آزادتر هستند. خانوادهها کم کم ما را قبول میکنند، دوستان به لطف اینترنت و ماهواره ما را میشناسند و جوانترها – در سن دبیرستان یا دانشگاه – آزادانهتر میتوانند بگویند همجنسخواه هستند و طرد نشوند، نوشتههای این نسل جسورتر است و آزادتر اما نوشتههای نسل من و قبلتر از من، هی بستهتر، پنهانتر، گیجکنندهتر میشود. خود ما سریع میفهمیم یک نفر همجنسخواه است، نشانهها را در متنها راحت میشود دید ولی خوانندهی بیرونی ممکن است بهراحتی متوجه این موضوع نشود، کما اینکه خیلیها یکی مثل مرا میبینند و قبول نمیکنند از روی ظاهر و رفتار که من میتوانم همجنسخواه باشم، ولی خُب، من همیشه همجنسخواه بودم.
جیغهای خوشمزه، دکلهای آهنگین، آخرین لبهای معشوق، نفسهای پلاستیکی، تهرانهای باطوم، نفسهای سنگینرنگین… این ترکیبها از دید من از منظر زیباییشناسی شعری فوقالعادهاند و همچنین بسیاری از سطرهایتان به دلیل ساختار خاصشان؛ اما در برخی از شعرهای کتاب، اینها گُم شدهاند شاید چون بسامد ترکیبها و سطرهایی نظیر آنها در هر شعر به تنهایی بالا نیست؛ یعنی دیگر ترکیبها و سطرها به شیوهای متعارف ساخته شدهاند. اصراری بر این امر داشتهاید یا اینکه ترجیح میدادید همه چیز نامتعارف از کار دربیاید و نیامد؟
بستگی به بخشی از کتاب دارد که شعر در آن آمده است. «خودانگیختگی: پارههای خورشید» در نسخهی چاپی، در انتهای کتاب آمده اما در نسخهی اولیهی کتاب، شروع شعرها بود. هرچند در خوانندههای نخست دیدم که این شعرها خیلی گیجشان میکند، نمیفهمند چرا ساختارهای دستوری به هم میریزد، در کلمهها، در تصویرها، گیر میکنند؛ برای همین این بخش را بردم انتهای کتاب. در این بخش من خودم نمیدانم چه میشود. مثلاً «فرو مانده» را صبح مراسم تدفین مامان نوشتم و راستاش را بخواهید داشتم با پدرم صحبت میکردم و آن را نوشتم؛ یعنی اصلاً آگاهانه نیست. من ماههای آخر مامان، مجبور بودم خیلی قوی باشم و همراه مامان باشم قدم به قدم. برای همین به خودم اجازهی خیلی کارها را نمیدادم، مثل گریستن. گریستن من این کلمات بود که حالا هستند. فقط در «خودانگیختگی سایه: برهانِ قاطع» است که آگاهانه مینویسم – هرچند بعضاً احاطه شده در مستی هستم ولی آگاهانه میسازم و مینویسم – در اینجا حواسم هست چه میگذرد بر شعر، یعنی دست به انتخاب میزنم و تصویرها را برمیگزینم از آنچه واقعاً برایم اتفاق افتاده است، در این مدل شعرها سفر قطار یا جمع دوستان یا زندگی در خانهی یک دوست تبدیل میشود به واقعیت شعری.
هرچند درنهایت من اصراری بر کلمات نداشتم، اجازه دادم تا مثل رومانتیکهای قرن نوزدهم انگلیسی، «خودانگیخته» باشم. به وجودم اجازهی جوشش دادم و گذاشتم خودش را بنویسد. بخشیهایی از من میخواست خارقالعاده باشد و شد؛ بخشهایی میخواست بَد باشد و بَد خوانده بشود و شد؛ فقط همین، گذاشتم خودم باشم و خودم را بنویسم. برای من یکی، این قدم خیلی مهمی بود، چون آزادی را به خودم هدیه میدادم در بندهای چهارچوبهایی که گیرشان بودم و هستم و خواهم بود. بخش انتهایی کتاب نامتعارف است، چون زندگی من در آن نقطه نامتعارف بود، بیپناه بودم و هیچ چارهای نداشتم به جز نوشتن. در برخی قسمتها متعارف است چون بیپناه بودم و هیچ چارهای نداشتم به جز نوشتن. در اولی خودم را هم نداشتم، در وضعیت دوم خودم را داشتم؛ فرقشان فقط در همین است.
مستترتَر، حتیترتَر، دیگرتر، تاریکیتر، شعارتر، چنگتر … کاربرد این گونه واژگان تفضیلی (نمیگویم صفت تفضیلی، چون بسیاریشان صفت نیستند) در شعرهای شما بسامد بالایی دارد. علتش چیست؟ فقط یک جور سبک است یا دلیل دیگری دارد؟
نه، دلیل دارد. این را میشود تقریباً به تمام جامعه بسط داد اما در همجنسگرایان بیشتر دیده میشود، این موضوع که برای فرار از خودت سعی میکنی تا به مدلی از دنیای غیرواقعی پناه ببری. خواه با مشروب یا مواد مخدر یا افسردگی یا انزوا یا مانندِ آن. این تلاش، باعث میشود تا از خودت بیش از اندازه دور بشوی، از جامعهات، خانوادهات بیش از اندازه دور بشوی و درنهایت سعی کنی هر چیزی باشی به جز خودت. برای همین زندگیات میشود صفت و نامهای تفضیلی. مستترتَر حتی میشوی، یعنی از مستی هم فراتر میروی، چون تنهایی، بیپناهی و مجبوری. این را در جامعه هم دیدم، در سال ۱۳۸۸ و بعد از آن: تلاش برای دور شدن از واقعیت و پناه بردن به شعارتَرها، به تاریکیتَرها. تاثیری که خودم، آدمهای اطرافم و جامعه بود را در این صفتها و نامهای تفضیلی آوردم، موضوع سبک هم مطرح است ولی در معدودی موارد؛ اکثراً آگاهانه یا ناآگاهانه تلاش کردم تا افراطها و تفریطهای زندگی را نشان بدهم؛ مواردی که بیشتر از همه، انسانهایی مانندِ من، درگیرش ماندهاند.
به نظر من شما در شعرهایتان هم زبان محور هستید و هم روایت محور؛ یعنی به هر دوی این عناصر توجه زیادی نشان دادهاید. خودتان این لیبلها را قبول دارید؟ اگر بله، برایمان بیشتر دربارهی چگونگیِ دست یافتنتان به چنین شکلی از سرودن بگویید و اگر خیر، چرا؟
زبان محور را مطمئن نیستم اما روایت محور را قطعاً. شعر برای من همیشه باید یک راوی یا راویهایی داشته باشد که روایت را بیان کنند. شعر انتزاعی بدون روایت را کلاً نمیفهمم و با آن فاصله دارم. برای من همیشه شعر یک شاعری است مثل فروغ فرخزاد یا آلن گینزبرگ یا مانند آن که روایت میکند، خودش را و نسل خودش را. دست یافتن به این موضوع هم همراه است با مسالهی یافتن و ساختن هویت شخصیام؛ یعنی اینکه خودم را در چند مرحله پیدا کردهام: من یک انسان هستم و این یعنی چه، من یک پسرِ مذکر هستم و این یعنی چه، من یک همجنسخواه هستم و این یعنی چه؛ یعنی گام به گام گشتهام و خودم را ساختم. بعدها از خودم بیرون آمدم و به ادبیات راه پیدا کردم و در اینجا هم خودم را ساختم. این روندِ ساختن، درنهایت مرا رسانده است به این نقطه، به این دفتر شعر. جدیداً البته کمی راه به انتزاع بردهام اما باز هم راوی وجود دارد هرچند مکان ویران شده است، چون دیگر مکان را نمیفهمم، مرزها را نمیفهمم. در «فرار از…» بیش از اندازه به خودم نزدیک شده بودم و حالا در «راکاندرول» (دفتر جدیدم) دارم سعی میکنم به ذهنم و فکرهایم، به درونِ خودم نزدیک بشوم. البته همچنان با نگرشی به جامعهی اطراف خودم، آدمها، اخبار، زندگی و مانندِ آن.
– تعداد قابل توجهای از شعرهای کتاب، به وقایع تلخ پس از کودتای ۸۸ پرداختهاند اما به شیوهی خاص خودتان. به جرأت میتوانم بگویم که این شعرها از شعرترینهایی است که در این باب خواندهام. در مجموع، نگاهتان به سرودن دربارهی مضامین اجتماعی و سیاسی چیست؟
احتیاج. شعرهای بد سیاسی هم دارم، آنها را در وبلاگم گذاشتهام. در مورد درگذشت هدی صابر و مانند آن. «شعرهای شعار» چون آن موقع فکر میکردم باید دیگر شعار داد چون دیگر همهچیز از منطق گذشته است. اینجا و در این دفتر، موضوع احتیاج من به فریاد زدن مطرح بود اما نمیشد فریاد زد. چون راه فریاد زدن بسته بود. برای همین نوشتم و تا مدتی هم به هیچ کسی نشان ندادم، اولین بار «صورتخاکستریبازی» را در تولد یکی از شاعرهای کرج خواندم. بعد هم دیگر هیجکجا نخواندم. «ولگردی» را یک بار در یک جمع ادبی در یک شهرستان خواندم. همین فقط. دیگر گذاشتم کنار ولی چون نمیخواستم دفتر فراموش بشود برای یک سری از دوستهایم فرستادم، شاعر، نویسنده یا مترجم، وبلاگنویس و مانندِ آن. بعد هم تصمیم گرفتم از ایران بروم و در این نقطه گفتم وقتی خارج شدم، میشود این کتاب را بر روی اینترنت گذاشت و منتشر شد.
ببینید موضوع این است که سیاست مسالهی ذهنی من نیست اما راه فراری از آن ندارم؛ یعنی مجبورم با آن بسازم و با آن باشم. یعنی «خود» ِمن نمیخواهد به سیاست آلوده بشود اما فعالیت ادبی، فعالیت اجتماعی، حتی هویتِ وجودی من به سیاست آلوده شده است. به من باشد میخواهم در اتاقم بنشینم، کتابم را بخوانم، ترجمه کنم، بنویسم، توی زندگی خودم باشم اما نمیشود. به من چنین اجازهای داده نمیشود. من یک روزی به خودم آمدم و دیدم دوستهایم در خیابان هستند و هفتهها من هر شب با این کابوس میخوابیدم که یکی از دوستهایم تیر خورده است یا بازداشت شده است. خودم دو مرتبه رفتم و یک بار نزدیک بود کتک بخورم و دومین بار درست جلوی کفشم گاز اشکآور زدند و شش ساعت تمام آسمِ من سرفه میکرد. در واقعیت ترسو هستم و این را پنهان نمیکنم. میترسیدم و نرفتم، هرچند در حقیقت نمیفهمیدم و نرفتم، سیاست را، این اتفاقهای تلخ را. از سال ۱۳۸۸ تا سال ۱۳۹۱ که از ایران رفتم، هر شب منتظر بودم برای بازداشتم بیایند. این احساسها هولناک است برای یک نفر که مثلاً شاعر است یا وبلاگنویس است و نمیفهمد این موارد سیاسی را. در سال ۱۳۸۸ هیچ نقطهای در زندگی شهری ایران وجود نداشت که از سیاست راه گریزی داشته باشد. مثال سادهاش: من دیت داشتم و ختم شد به آمیزش و بعد ما نشسته بودیم و صحبت میکردیم و دیتِ من روزنامهنگار از آب درآمد و خیلی صحبت کردیم و بعد دوباره به هم آمیختیم و بعد صحبت کردیم و دوباره به هم آمیختیم تا صبح شد و در نهایت شد این خطوط در «صورت…»: او کیست که از سیاست بیشتر از پدرش میترسد / و با غریبهای ناشناس در اتاقخواباش به هم آمیخته و صدایشان ضبط هزار هما-ی غریبهیی میشود / خیره ایستادهی پشتِ پنجرهشان / و به حکم زندانش هنوز میخندد؟» یا دوست دیگرم که دوازده روز در انفرادی بود و اجازه نمیدادند هیچ صفحهی مکتوبی – حتی قرآن یا نهجالبلاغه – داشته باشد و بخواند. او هم مثل من کمبینا بود و عینکاش را گرفته بودند و از احساسهایش برایم گفته بود. شد: «مجتبی همهی یتیمهای تهران است / ایستاده در بیعینکی انفرادیاش». یعنی تمام این خطوط منبع دارند. من یک دوست دارم که همهی روزهای ممکن به خیابان رفت و حرفهایش را شنیده بودم و گریه کرده بودیم و من نوشتم: «گفت بیستویک نفر جلوی چشمهای من تیر خورده افتادند / گفت از بالای سقفها تیراندازها میزدند / گفت ولیعصر انقلاب آزادی ونک هفتحوضمان…» من فقط شاهد بودم، شاهد حرفهای بقیه و آنها را نوشتم. خُب، واقعاً این احساس در زندگی من بود که همیشه تحت نظر هستی چه بخواهی و چه نخواهی و در «ولگردی» نوشتم: «در هجوم لباسشخصیها به دفتر شعرهایم / خفگی لَختیات را حس میکردم با لباسهایت به گوشهای افتاده…» هرچند اینجا من عمیقاً تحت تاثیر «نسل بیت» هستم و سعی میکنم مانند آنها رفتار بکنم: باشم، ببینم، بشنوم و بنویسم. واقعیتها را، در زبانی که صرف بودناش وحشتزا است برای دولت حاکم یا اندیشهی حاکم بر جامعه.
————–
* http://cheragh.org/
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.