زیبای زیر خاک خفته
یادداشت نویسنده:
فکر میکنم در اواخر زمسـتان سـال ۱۳۵۱ بود که آقای خالد روشـان – معین وزارت اطلاعات و فرهنگ- مرا به دفترشان خواسـتند و گفتند که به ننگرهار بروم و از آن کاوشهای باسـتانشـناسـیک که در «هده» جریان داشـت، گزارشی تهیه کنم. همان روز، همراه با یک عکاس، رفتم به جلال آباد.
در «هده»، دکتور شـاهی بای مسـتمندی که رهبری کاوشها را داشـت، ما را با شـادمانی فراوان پذیرایی کرد و شـبی را مهمان او بودیم. آن شـب که در صحبت با دکتور مسـتمندی و چند تن از باسـتانشـناسـان جوان دیگر سـپری شـد، شـبی خوش و به یادماندنی بود.
در بازگشـت به کابل، گزارشی نوشـتم که به گونهی مصور و با نام «جسـتجو گران ثروت» در روزنامهی اصلاح – انیس به چاپ رسـید. و چندی بعد، «زیبای زیر خاک خفته» را نوشـتم – که در هفته نامهی ژوندون چاپ شـد – و آن را به دکتور شـاهی بای مسـتمندی اهداء کرده بودم.
اکنون که از غنای پر راز و رمز «هده» چیزی برجای نمانده اسـت و آن مردی که شـیفته و شـیدای وجب وجب خاک «هده» بود، نیز دیگر در میان ما نیسـت، این داسـتان را بازهم – با اندک دستکاری در واژهها- به چاپ میسپارم تا باشـد که یادی از آن دانشی مرد گرامی شـده باشـد.
«ر. ز»
***
باستانشناس روز های درازی را روی تپه، در میان خاکها، سـپری کرده بود. با تلاش خسـته گی ناپذیر کاوش میکرد. میخواست گذشـته ای را که در زیر خاک مدفون شـده بود، زنده سـازد. میخواست از زیر خروار های خاک، شـهر کهنی را پیدا کند – شـهری که وصف آن در کتابهای کهن آمده بود.
روزها میگذشت و باستانشناس، همراه با زیردسـتانش، توده های خاک را زیر و رو میکرد. هر روز که میگذشت، سـینهی تپه بیشـتر از پیش شکافته میشد؛ ولی چیزی به دسـت نمیآمد. تپه به آدمی میماند که به دسـت رهزنان افتاده باشـد و رهزنان پس از جسـتجوی او، هیچ چیزی در جیبهایش نیابند. آن گاه این آدم لبخندی بزند و به رهزنان بگوید:
– بیچارهها!
امّا، باستانشناس دسـت بردار نبود. سـحرگاهان که خورشـید تازه سـر میزد، سـوی تپه رو مینهاد. تپه مثل دیوی بود که شـهری را بلعیده باشـد و باستانشناس میخواست این شـهر را از شـکم او بیرون آرد. ساعتهای درازی کار میکرد. توده های بزرگ خاک از جا بیجا میشدند، ولی چیزی به دسـت نمیآمد. از شـهری که ذکرش در کتابهای کهن آمده بود، اثری به نظر نمیرسید.
اضطراب دردناکی باستانشناس را در خواب و بیداری رنج میداد. شبها که به کلبهی چوبیاش میرفت، به تنهایی فکر میکرد و از خودش میپرسید:
– پس این شـهر کجاسـت؟
جوابی نداشـت. تپهی گنگ و خاموش ذهنش را پر میکرد. به نظرش میآمد تپه دیوی اسـت که شـهر کهن را بلعیده اسـت. باستانشناس به موهایش که دیگر خاکسـتری شـده بودند، چنگ میزد و مینالید:
– این شـهر کجاسـت؟ این شـهر…
از کلبه چوبی می برآمد و کنار در میایستاد. روبه رویش، از خیمه های همکارانش، نورهای کمرنگی دیده میشدند. دورتر، در میان سـیاهی شـب و سـرمای شـبانه، تپه آرام خوابیده میبود. به نظرش میرسید که تپه آهسـته نفس میکشد. به نظرش میآمد تپه دیوی اسـت که شـهری را بلعیده اسـت.
دوباره به کلبه می درآمد، کتابها را ورق میزد. میخواست کتابها چیز بیشـتری بگویند، اما کتابها همان چیزهایی را تکرار میکردند که بارها گفته بودند. باستانشناس زمزمه میکرد:
– مبادا در تشـخیص جای اشـتباه کرده باشـم … ولی به غیر از همین تپه، شـهر در کجا میتواند مدفون شـده باشـد؟
اندیشـهای در ذهنش میگشت، مگر بیدرنگ آن را رد میکرد:
– نی، این سـیاح چینی دروغ نگفته … هرچه نوشـته راسـت بوده… گفتههایش همیشـه درسـت برآمدهاند. این شـهر همین جاها وجود داشـته… امّا…
باز هم آن اضطراب آزارش میداد:
– مبادا در تشـخیص جای اشـتباه کرده باشـم!
غالباً، سـراسـر شـب را خوابهای پریشـان میدید. و بازهم، سـحرگاهان که از خواب بر میخاست، به سـراغ تپه میرفت. با خشـم و کینه به تپه مینگریست و باز هم خاکها را زیر و رو میکرد. خورشـید داغ بر پشـتـش میتابید و گاهی دستهایش از برخورد با سنگریزهها خونین میشدند. ولی هیچ چیزی به دسـت نمیآمد- از شـهر کهن نشـانی نبود – همه جا خاک میبود و سنگریزهها.
***
آن شـب هم که از کلبهاش بیرون شـد، همه جا تاریک بود. همکارانش خوابیده بودند. سـرمای شـبانه بر دشـت و تپه گسـترده شـده بود. ستارهها در آسـمان صاف و سـرمهای رنگ بل بل میدرخشیدند. بوی شـب همه جا پیچیده بود – بوی یک شـب آرام در میان یک دشـت – به سـوی تپه مینگریست که آرام خوابیده بود و به نظرش میآمد که تپه نفس میکشد.
شـالش را بهتر به دورش پیچید. دو سـه گام از کلبه دور شـد و دوباره به آسـمان پر سـتاره خیره گشـت. در این حال، فکر کرد:
– یک هزار و پنجصد سـال پیش، این جا شـهر بزرگی وجود داشـت. آن وقت هم این ستارهها همین طور میدرخشیدند. این جا و در این دور و پیش، آدمهایی زنده گی میکردند. مثل من که این جا ایستادهام.
به زیر پایش نگاه کرد. با نوک پایش زمین را خراشـید. شـعری که دوسـت داشـت، به یادش آمد و یک مصراع آن را زمزمه کرد: «آخر به دل خاک فرو خواهی شـد! »
اندوهی در رگهایش دوید. به کلبه برگشت. کتابی را برداشـت و به خواندن پرداخت. سـیاح چینی نوشـته بود: «وقتی به شـهر آمدم، واقعهی شـگفتی انگیزی رخ داد. زنی شـوهرش را با کارد کشـت. بعد، برادر شـوهر آن زن، زن را زنده زنده در آتش سـوختاند. این زن، زن زیبایی بود و پیکره های قشـنگی میساخت … »
باستانشناس نتوانسـت دیگر چیزی بخواند. از خودش پرسـید:
– پس این پیکرهها کجا هسـتند؟
دو سـه بار نوشـتهی جهانگرد چینی را خواند و بعد، به خواب رفت. در خواب، خودش را در شـهری که زیر خاک مدفون شـده بود، دید – یک هزار و پنجصد سـال پیش بود – شـهر را نمیتوانست درسـت تشـخیص بدهد. همه چیز مبهم بود. چند سـاختمان شـهر، به تصویرهایی میماندند که در کتابها دیده بود. سـپس خودش را در خانه یی یافت. خانه مانند معبدی بود که چند سـال پیش، در هندوسـتان دیده بود. بر دیوار های خانه پیکره های گونه گون نصب شـده بودند. بوی ناشـناسی همه جا شـنیده میشد. باستانشناس با علاقه پیکرهها را تماشـا میکرد. همان طور که در هندوسـتان، در آن معبد، تماشـا کرده بود. پیکره های زیبا و شـگفتی بودند.
ناگهان آواز پا های برهنه یی را روی سـنگفرش معبد شـنید و زنی را دید که نفس زنان میدود. زن اندام باریک و قد کشـیده یی داشـت. پیراهنی از کتان زرد رنگ با گلهای سـرخ به تنش بود. مو های سـیاه تیرهاش، روی پستانهایش افتاده بودند و بر گردن سـپیدش، مرجانهای سـرخ رنگی دیده میشدند.
به دنبال زن، مردی پدیدار گشـت. چهره و لباس مرد را تشـخیص نمیتوانست داد. مرد هم میدوید. بعد، زن ایسـتاد. دید که دیگر راه فرار ندارد. به بنبسـت رسـیده بود.
مرد خندهی بلندی سـر داد که در معبد پیچید. آن وقت، به سـوی زن زیبا رفت و با آواز ترس انگیزی گفت:
– دیگر از دسـتم رهایی نداری!
زن پس پس رفت و به دیوار رسـید. مرد خودش را به او رسـاند. میخواست زن را در آغوش بکشـد. ناگهان، زن زیبا خنجری در قلب مرد فر برد. مرد فریاد هولناکی برآورد و بر زمین افتاد. زن با خنجر خون آلود بالای سـر او ایسـتاده بود، وحشـتزده خشـک مانده بود. نمیدانست چه کار کند. انگار طلسـم شـده بود.
بعد، مرد دیگری از راه رسـید. چهره و لباس این مرد هم قابل تشـخیص نبود. مرد به سـوی زن زیبا رفت و گفت:
– تو برادرم را کشـتی … تو او را کشـتی!
زن کنار دیوار ایسـتاده بود و خودش را به دیوار میفشرد. مرد تازیانه یی به دسـت داشـت. تازیانه را در هوا تکان داد و فریاد زد:
– ترا زنده زنده میسوزانم!
زن خودش را به دیوار میفشرد، لبخند عجیبی بر لبهایش دویده بود – لبخند تلخ و شـکوه آلودی بود – مثل این که زن از سـرنوشـت خودش شکوه میکرد.
مرد که نزدیک زن زیبا رسـید، تازیانهی محکمی بر روی او زد. ضربهی سـنگینی بود. زن بیهوش شـد. مرد پیکر او را گرفت و به سـوی تودهی هیزمی برد که در گوشـه یی انباشـته شـده بود. پیکر زن را روی تودهی هیزم گذاشـت و هیزم را آتش زد. آتش بیدرنگ زبانه کشـید و زن که به هوش آمده بود، در میان شـعله های آتش، فریاد های رقت بار و ترسـناکی را سـر داد. در این حال، مرد تازیانهاش را در هوا تکان میداد و میگفت:
-آتش … آتش… آتش!
قلب باستانشناس به شـدت میتپید و میترسید که از پناهگاهش بیرون آید. اما یکبار، ناگهان و بی اختیار، سـر مرد فریاد کشـید:
– ای سـتمگر… ای سـتمگر!
و از خواب بیدار شـد. قلبش به شـدت میزد. گردن و شانههایش عرق کرده بودند. روی بسـترش نشـسـت و فانوس را روش کرد. چهرهی بیضه یی شکل زن زیبا و لبخند عجیبش، هنوز هم پیش چشـمش مجسـم بود. و او میکوشید و بر حافظهاش فشـار میآورد تا در یابد که این زن را کجا دیده اسـت . چیزی به یادش نمیآمد، ولی فکر میکرد که این زن را قبلاً در جایی دیده اسـت.
خواسـت فکر آن زن را از ذهنش بیرون کند. از خودش پرسـید:
– پس این شـهر کجاسـت؟
نوشـتهی جهانگرد چینی به یادش آمد: «وقتی به شـهر آمدم، واقعهی شگفتی انگیزی رخ داد … »
دوباره به یاد زن زیبا با چهرهی بیضه یی شکلش افتاد و باز هم در خیالش گشـت:
– این زن را جایی دیدهام!
مرجانهای سـرخ رنگی که به گردنش آویخته بود و موهای سـیاه تیرهاش که بر پستانهایش افتاده بودند، پیش دیدگان باستانشناس میرقصیدند. باز هم آهسـته زمزمه کرد:
– این زن را کجا دیدهام؟
***
خورشـید میخواست غروب کند. باستانشناس و همکارانش، خسـته و درمانده، آخرین تلاشـهای روزانهی شـان را به کار میبردند.
باستانشناس دیگر نومید شـده بود. بار غصهی ناشـناخته یی بر دلش سـنگینی میکرد. زهر تلخ ناکامی قطره قطره در دلش میچکید و در رگهایش میسرید. تصمیم گرفته بود که محل کاوش را تغییر بدهد. دیگر لازم نبود وقت را ضایع کند. آن شـهر کهن را نمیشد این جا پیدا کرد. شـهر باید در جای دیگری بوده باشـد. در جای دیگر … اما، در کجا؟
در همین حال، در میان سـکوت و خاموشی سـنگین و ملال آور هنگام غروب، ناگهان، یکی از همکاران جوانش او را صدا زد. دل باستانشناس به شـدت تپیدن گرفت و با آواز بلند پرسـید:
– چیسـت … چه گپ اسـت؟
همکار جوانش ذوق زده فریاد کشـید:
– یک مجسـمه!
همه به سـوی صاحب این آواز هجوم بردند. باستانشناس، باوجود خسـته گی یک روز کار طولانی، با شـتاب از شـیب تپه بالا رفت، در حالی که پیهم میگفت:
– یک مجسـمه … خدایا، یک مجسـمه!
نفس زنان بر جای آن همکارش نشـسـت و سـرش را نزدیک برد و با دقت نگریسـت: قسـمتی از بینی و رخسـار مجسـمه یی هویدا بود.
سـرش را بلند کرد، به سـوی همکارانش که گردش حلقه زده و خودشان را خم کرده بودند تا مجسـمه را ببینند، نگریسـت و ذوق زده گفت:
– یک مجسـمه… میبینید، یک مجسـمه!
شـوق و سـرور در سـیما های همکاران جوانش میدرخشید. همه شـادمانه لبخند میزدند. باستانشناس گفت:
– ما اشـتباه نکرده ایم. شـهر کهن در همین جاسـت!
و بعد، تقریباً، فریاد کشـید:
– شـهر کهن همین جاسـت!
سـپس، با دقت و احتیاط، با کارد و به رسش به زدودن خاک و سنگریزهها پرداخت. هیجان زده بود. دانه های عرق از شقیقههایش به پایین میلغزیدند و مو های خاکسـتری رنگش آهسـته تکان میخوردند.
قسـمتی از سـر و مو های مجسـمه نمودار شـد – مجسـمهی زنی بود – بعد، یک چشـمش از زیر خاک برآمد و سآپس لبهایش پدیدار گشـتند. ناگهان … سـراسـر بدن باستانشناس را رخوت و سـسـتی فرا گرفت. دهنش خشـک شـد و دستهایش از کار باز ماندند. او دید که لبخند عجیبی بر لبهای مجسـمه دویده بود. مثل همان لبخندی بود که باستانشناس در خواب دیشـبش بر لبهای آن زن زیبا دیده بود – لبخند تلخ و شکوه آلودی بود – انگار مجسـمه از سـرنوشـت خودش شکوه میکرد.
باستانشناس به سـوی مجسـمه اشـاره کرد. حیرت زده به همکارانش نگریسـت و گفت:
– میبینید… لبخندش را میبینید؟
بعد، با دقت بیشـتری به مجسـمه خیره شـد و زمزمه کرد:
– چنین چیزی چطور ممکن اسـت… چطور ممکن اسـت؟
دیگر هوا تاریک شـده بود. باستانشناس خاکهای گردن مجسـمه را هم پاک کرد، در حالی که آهسـته آهسـته میگفت:
– پس مرجانها کجا هسـتند… مرجانها؟
یکی از همکارانش شگفتی زده پرسـید:
– کدام مرجانها؟
باستانشناس، بی اختیار، جواب داد:
– مرجانهای گردنش را میگویم … مرجانهای گردنش را!
همکارانش با تعجب سـوی همدیگر نگریسـتند و جرئت نکردند چیز دیگری بپرسـند. بعد، یکی شـان گفت:
– دیگر تاریکی شـده … ممکن اسـت مجسـمه خراب شـود. بگذاریم برای فردا!
باستانشناس مطیعانه برخاسـت:
– ها، باشد برای فردا… برای فردا!
در افق ابر سـیاهی نمودار شـده بود. پیشـبینی کردند که شـب باران خواهد بارید. با دقت روی مجسـمه را با خاک نرم پوشـانیدند و بالای آن خیمه یی افراشـتند. بعد، رفتند که شـب پر از شـوق و هیجانی را سـپری کنند.
شـام را که خوردند، باستانشناس به کلبهی جوبینش رفت، در حالی که پرسـشی در ذهنش میرقصید:
– چه رابطه یی بین این مجسمه و خواب دیشـبم وجود دارد؟
هیچ پاسـخی نداشـت. بعد، به این فکر افتاد که خواب و روئیا چیسـت و آیا خوابها از آینده خبر میدهند. کتابها و نظریاتی را که در بارهی خواب خوانده بود، به یاد آورد. هیچ یک از کتابها نمیپذیرفتند که خواب از آینده خبر میدهد. باز هم از خودش پرسـید:
– پس چرا این لبخند را یک شـب پیش در خواب دیدم؟
به یاد خوابهای دورهی کودکیش افتاد. آن وقتها زیاد خواب میدید. بعد که بزرگتر شـد، تعداد خوابهایش کمتر گشـت. پسـانترها، خوابهای عاشـقانه میدید. دختران همسـایه را، دخترانی را که در کوچهی شـان بودند، به خواب میدید. دخترانی را که در کوچه دوسـت داشـت، به طور مبهمی به خاطر آورد. چهره های آنان در اول مبهم و کمرنگ بودند، ولی آرام آرام روشنتر شـدند. همه را به یاد آورد. لبخند زد. و سـپس، ناگهان، تکانی خورد و گفت:
– آه، خدای من… چطور ممکن اسـت؟
از میان گذشته های مکدر و درهم برهم، دختری به یادش آمد که برای نخسـتین بار عاشـق او شـده بود. حیرت زده زمزمه کرد:
– پس این او بود … این لبخند هم از او بود که در خواب دیدم؟
آن وقتها، تازه جوان شـده بود. چشمهایش به دنبال دختران میگشتند. در همسـایه گی شـان دختری بود که روی بیضه یی شـکل و اندام کشـیده یی داشـت. مو های سـیاه و تیره و گردن سـپید دختر، او را به سـوی خودشان میکشیدند. عاشـق آن دختر شـده بود. شبها او را به خواب میدید.
مدتها همین طور گذشـت. نمیشد او را تنها ببیند و با او سـخن گوید. یک روز که از کوچهءتنگ و خلوتی میگذشت، آن دختر را دید. دختر چادریش را بلند کرده بود. پیراهنی از کتان زرد رنگ با گلهای سـرخ به تن داشـت. مرجانهای سـرخ رنگی هم بر گردن سـپیدش انداخته بود. وقتی دختر نزدیک او رسـید، کنار دیوار ایسـتاد. به دیوار تکیه داد. مو های سـیاه تیرهاش بر پستانهایش افتاده بودند. آن روز نتوانسـت چیزی بگوید. تنها خیره خیره دختر را نگریسـت و میخواست به دختر بگوید: «دوسـتت دارم! »، اما نگفت. دختر هم چیزی نگفت، ولی مثل این که همه چیز را فهمید. آن وقت، لبخند عجیبی زد – لبخند تلخ و شکوه آلودی بود – مثل این که دختر از سـرنوشـت خودش شکوه میکرد.
همین طور از همدیگر جدا شـدند. چندی بعد، آن دختر را به شـوهر دادند. یک روز همه جا آوازه افتاد که دختر شـوهرش را با کارد کشـته اسـت. بعد تر، دختر را قصاص کردند. برادر شـوهرش او را سـر برید.
باستانشناس گیچ شـده بود. احسـاس رخوت عجیبی میکرد. آهسـته گفت:
– پس این او بود که در خواب دیدمش … این لبخند هم از او بود؟
تپش قلبش بیشـتر شـد و از خودش پرسـید:
– اما … چرا این مجسـمه نیز همان لبخند را دارد … عین همان لبخند را؟
حیرت زده بود. آرام آرام گفت:
این لبخند، معنای واقعی این لبخند چیسـت؟ چه رابطه یی بین این مجسـمه و دختری که من دوسـتش داشـتم، وجود دارد؟
به یاد نبشـتهی جهانگرد چینی افتاد: «این زن، زنی زیبا بود و پیکره های قشـنگی میساخت. »
از خودش پرسـید:
– آیا این مجسـمه را همان زن سـاخته؟
در دلش جواب داد:
– یقیناً … یقیناً همو سـاخته!
انگشـتش را زیر دندان گرفت:
– ولی چرا این لبخند همان لبخندی اسـت که آن روز بر لبهای آن دختری دیدم که دوسـتنش داشـتم؟ در آن کوچهی خلوت …
سگرتی آتش زد. به دود آن خیره شـد و فکر کرد:
– شـاید این شـباهت معلول وحدت و یکرنگی احسـاسـات این دو زن باشـد. یک فاصلهی زمانی یک و نیم هزار سـاله دو انسـان را از هم جدا سـاخته اسـت؛ اما، شـاید، درد و غصهی یکسـان و همانندی هر دو را وا داشـته که یکسـان لبخند بزنند. شـاید آن زن که پیکر سـاز هنرمندی بود، احسـاسـاتش را در لبخند این مجسـمه بیان کرده اسـت؟ همه هنرمندان همین کار را میکنند، ولی من نمیتوانم ادعا کنم که این مجسـمه به دسـت همان زنی سـاخته شـده که جهانگرد چینی داسـتان او را در کتابش آورده اسـت؟ چه کسی باور خواهد کرد؟ همه مسخرهام میکنند …
با دستهایش رویش را پوشـانید:
– اما، این لبخند واقعاً چه معنی دارد؟
ناگهان برخاسـت:
– باید یکبار دیگر ببینمش!
– فانوس را برداشـت و از کلبهی چوبی برآمد. باران به شـدت میبارید. همکارانش را صدا زد. همه سـراسـیمه و شـگفتی زده آمدند. باستانشناس گفت:
– مجسـمه را نم میزند. باید همین حالا بیرونش کنیم.
به سـوی تپه رفتند. در مغز باستانشناس تنها یک اندیشـه جولان میکرد:
– این لبخند چه معنی دارد؟ این لبخند چه معنی دارد؟
خودش زیر خیمه درآمد. خاکهای نرم را پس زد و به کار شـروع کرد. پس از هر چند دقیقه فانوس را به لبهای مجسـمه نزدیک میبرد. مجسـمه همان طور لبخندش را داشـت. لبخند عجیبی بود. تلخ و شکوه آلود بود. انگار مجسـمه از زنده گی خودش شکوه میکرد. و امّا، باستانشناس میخواست معنای واقعی این لبخند را دریابد.
در حالی که خاکهای کنج و کنار مجسـمه را میکاوید و سنگریزهها را کنار میزد، آرام آرام و ناخودآگاه زمزمه میکرد: «آخر به دل خاک فرو خواهی شـد … آخر به دل خاک … »
آواز شـرس باران، در خاموشی شـب سـیاه، از فاصله های دور و نزدیک شـنیده میشد. هر طرف باران بود. باران و سـیاهی. باستانشناس با حرارت و علاقه کار میکرد و مجسـمه همانطور لبخندش را بر لب داشـت. لبخند تلخ و شکوه آلودش را.
سـرانجام، مجسـمه از گل جدا شـد. تنها یک کله بود و بس. باستانشناس سـر مجسـمه را برداشـت و با خودش به کلبهی چوبی برد. روی میز گذاشـتش و در نور فانوش به آن خیره گشـت. پیکرهی قشـنگی بود. چهرهی زن زیبایی را نشـان میداد. رنگ نخودی کمرنگی داشـت.
باستانشناس، مانند گذشتهها، بیدرنگ در صدد مطالعه و بررسی خصوصیتهای تاریخی و هنری مجسـمه برنیامد. آنچه این بار سـخت جلبش کرده بود، لبخند بود که مجسـمه بر لب داشـت. باستانشناس میکوشید در یابد که این لبخند واقعاً چه معنایی دارد. میخواست احسـاس آفرینندهی این پیمره را دریابد. به فکر دختری افتاد که دوسـتش داشـت. بعد، برخوردشان در آن کوچهی خلوت، بسـیار واضح از برابر دیدگانش گذشـت. آن وقتها هفده سـال داشـت. فکر کرد:
– زنده گی چه زود میگذرد!
به یاد خواب دیشـبش افتاد. بعد، حکایت جهانگرد چینی به یادش آمد و زمزمه کرد:
– زن بیچاره!
دوباره به یاد مجسـمه افتاد. بر لبهای مجسـمه دسـت کشـید و آرام آرام گفت:
– عایشـه … عایشـه!
و نیز به یادش آمد که نام آن دختری که دوسـتش داشـت، عایشـه بود. باز هم گفت:
– عایشـه … عایشـه تو چه کردی!
به لبهای مجسـمه خیره شـد:
– این لبخند چه معنی دارد… عایشـه، این لبخند تو چه معنی دارد؟
باز هم خواب دیشـبش را به یاد آورد. فکر کرد که یکهزار و پنجصد سـال پیش. اینجا شـهر بزرگی وجود داشـت. از آن زمان تا کنون، چقدر آدمها زاده شـده و مردهاند. سـرش روی سینهاش خم شـد و زمزمه کرد:
یک روز من هم دیگر وجود نخواهم داشـت!
دیگر باران نمیبارید. همه جا سکوت محض بود و خاموشی. لحظات درازی همین طور ماند. شـاید هم خوابش برد. یک بار که سـرش را بلند کرد، دید که از شـیشـهی دریچهی کلبه، نخسـتین اشـعهی خورشـید به درون تابیده اسـت. باستانشناس فکر کرد:
– هزارها سـال میشود که این خورشـید همین طور تابیده اسـت!
چشـمش به آیینه یی افتاد که بر دیوار کلبه آویزان بود. چهرهی خودش را در آیینه دید و از حیرت خشـک ماند: در آیینه خودش را دید که لبخند عجیبی برلبهایش نقش بسـته اسـت. این لبخند، مثل لبخند دختری بود که روزگاری دوسـتش داشـت و مثل لبخند مجسـمه یی بود که از زیر خاک بیرونش آورده بود. مثل لبخند زنی بود که در خواب دیده بودش – لبخند تلخ و شکوه آلودی – به نظر باستانشناس آمد که عکسش در آیینه، با لبخندی که داشـت، از سـرنوشـت خودش شکوه میکرد.
سـرش را روی میز گذاشـت. احسـاس بی خوابی میکرد. چشمهایش را بسـت و آهسـته آهسـته زمزمه کرد:
– شـاید همیشـه همین طور بوده … همیشـه …
***
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید