سایهی خرگوش
یک روز سایهی خرگوش به او گفت:
– من دیگر نمیخواهم سایهی تو باشم! توخرگوش مهربان و فهمیدهای نیستی!
خرگوش خندید و گفت:
– من مهربانترین وفهمیدهترین خرگوش روی زمین هستم!
سایه با بغض راهش را کشید ورفت.
او به درخت چناری رسید وبه او گفت:
– من دوست دارم سایهی تو بشوم!
درخت چنار با صدای بلند خندید و گفت:
– من سایه دارم! تو با آن گوشهای بلندت چطور میخواهی سایهی من بشوی!
سایه خرگوش با ناراحتی گفت:
– تو هم حرف مرا دوست نداری! تو درخت فهمیدهای نیستی!
درخت چنار خندید و گفت:
– من فهمیدهترین درخت روی زمین هستم!
سایه بغض اش را فرو داد. چرخی زد. بالا پرید و شروع به دویدن کرد. کمی بعد به دشتِ گل آفتابگردان رسید و کنار یکی از گلهای آفتابگردان ایستاد و گفت:
– آهای دوست داری سایهی تو بشوم؟
گل آفتابگردان خندید و گفت:
– تو مگر میتوانی یک جا بایستی وسایهی من شوی؟ تازه من سایهی خودم را خیلی دوست دارم!
سایهی خرگوش با بغض گفت:
– تو نمیدانی من چه میگویم! تو هم گل آفتابگردان فهمیدهای نیستی!
گل آفتابگردان هم خندید و گفت:
-من فهمیدهترین گل آفتابگردان روی زمین هستم!
سایه چرخ پرید و پرید. نگاه کرد و فکر کرد بعد از مدت نسبتا طولانی به یک گورخر رسید. از خطهای سیاه و سفید او خوشش آمد. لبخند زد و به او گفت:
– شاید تو حیوان فهمیدهای باشی! دوست دارم سایهی تو بشوم!
گورخر خمیازهای کشید. چند قدم راه رفت. سایهی گورخر هم با او حرکت کرد. گورخر گفت:
– من از سایهها بدم میآید چون هر جا میروم میآیند. سایهها فضول هستند و دوستشان ندارم!
سایهی خرگوش بغض کرد و گفت:
– پس تو هم حیوان فهمیدهای نیستی و نمیدانی من چه میگویم!
گورخر دوباره خمیاز کشید و گفت:
– من نفهمترین حیوان روی زمین هستم! اصلا برایم مهم نیست که فهمیده باشم یا نفهم!
سایهی گورخر در آن لحظه سکوت کرده بود!
سایهی خرگوش نا امید و غمگین رفت تا به رودخانه رسید. حوصلهی هیچ کاری را نداشت. کنار رودخانه از خستگی خوابش برد. مدت کوتاهی گذشت. هوا تاریک شد اما نور ماه اطراف رودخانه را روشن کرده بود.
یکدفعه سایهی خرگوش صدای آوازی را شنید. او با خودش گفت:
– چه صدای قشنگی!
بعد از تمام شدن آواز، سایهی خرگوش با صدای بلند گفت:
– این صدای قشنگ مال کیه؟
صدا گفت:
– مال فهمیدهترین خرگوش روی زمین!
سایه که زیر نور ماه ایستاده بود چرخی زد و با تعجب گفت:
– خرگوش خودتی؟
خرگوش با خنده گفت:
– خودم هستم! کجا رفتی و منو تنها گذاشتی؟ دلم برایت تنگ شده بود!
سایه بغض کرد و گفت:
– باور نمیکنم که دلت برای من تنگ شده باشد!
خرگوش گفت:
– راست میگویم! باور کن!
سایه با بغض گفت:
– تو بمن خوابهایت را نمی گفتی! با من نمی خندیدی! حرف نمیزدی! من از هر کسی بتو نزدیکتر بودم!
خرگوش پیش سایهاش آمد و آهسته گفت:
– گاهی دو چیز آنقدر بهم نزدیک میشوند که همدیگر را نمی بینند! مثل من و تو! من مدتی بود تو را نمیدیدم!
سایه لبخند زد و گفت:
– تو فهمیدهترین خرگوش روی زمین هستی!
خرگوش خندید و گفت:
– هنوز کسی نمیداند فهمیده ترین خرگوش روی زمین کجاست!
سایه لبخند زد و گفت:
– اما بنظر من تو فهمیدهترین خرگوش روی زمین هستی!
خرگوش آهی کشید و گفت:
– گاهی از هم دور میشویم! گاهی خیلی نزدیک! گاهی غمگین هستیم و گاهی خیلی شاد!
باید با هم حرف بزنیم! حرف زدن خیلی کارها میکند!
نباید سایهها قهر کنند و بروند.
سایه کنار خرگوش ایستاده بود و با او آهسته حرف میزد.
حرفها خیلی کارها میتوانست انجام دهد!
#مژگان مشتاق
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: