سرودههایی به مناسبت روز جهانی زن؛
اشاره: اشعار به ترتیب الفبایی نام خانوادگی شاعران درج شده است.
شعری از علیرضا آدینه
مادر
به دنیا بیایی
با جنینی در زهدان کوچکت
که مدام خون می مکد و
ناخنهایت را سفید می کند
مادر به دنیا آمده باشی
با لبخندی مهربان
و رفتاری جاافتاده و بالغ
و نتوانی بچگی کنی
زنی
با افسردگی های پس از بارداری
در بدو تولدش
و اندوهت را مثل کف
بر شانه های کوه
بالا بیاوری
بنشینی
با دو انگشت شب را سُر بدهی زیر چرخ
و لباسی بدوزی برای خودت
تاریک
و خودت را مثل عاشقی
که در ظلمات بهارخواب خانه ی معشوق پنهان شده است
پنهان کنی
به هرتکانی که می خورد دور و برت
شیر بدهی
رج به رج لالایی بخوانی و
گلهای فرش را با نوازش دستانت بخوابانی
هی بزنی پشت ابر
پشت درخت
پشت شکسته ی خواهران داغدار من
خیابان سرش را بگذارد روی پای تو
و کوچه های منتشرش
بریزند روی دامنت
و سرآخربروی از جان
برای کوچه ای بن بست
مادری کنی
سخت است مثل تو بودن
سخت است
خاصه اگر مردی اینگونه سخت
در کنار تو باشد
♦
ترانهای از فاطمه اختصاری
ما یه پرنده لیدرمونه
که چند ساله توو قفسه چون…
ما هم که بالهامونو چیدن
تا دستمون بهش نرسه چون…
جامون رو سیمه، بین دو تا دیش
رو پشت بوم، آبه و دونه
یه تیکّه آسمون، پُرِ آنتن
اندازه ی پریدنمونه
به گوشمون صداش نرسیده
برگشته نامه های دوقبضه
ما یه پرنده لیدرمونه
که توو نوکش یه شاخه ی سبزه
واسه دوباره دیدنش از دور
یک عمر انتظار کشیدیم
یا توی این هُلفدونی مُردیم
یا نقشه ی فرار کشیدیم
سخته که آسمونو نبینی
دل خوش کنی به دونه و بازی
سخته پرنده باشی و هیچ وقت
روی درخت لونه نسازی
باید یکی برای تفنگا
آواز عاشقانه بخونه
ما یادمون نرفته صداشو
ما یه پرنده لیدرمونه
♦
شعری از علیرضا بهنام
صدا به سکوت نمی رسد
تنها صدای سکوت تنها صدای سکوت تنها صدای سکوت
وقتی کشیده ایم کنار
و از کوی یار تنها صدای
و نمی آید
تنها صدای
و نمی آییم
تنها صدای
و نمی رسیم
وقتی صدایمان تنها به گوش تنهای خودمان
وقتی نمی رسد دستهای کوتاهمان به بالای نخیل
کشیده می شویم می رویم روی زبان ها با یک هجای کشیده در مدار تکراری
وقتی کشیده می شود سوزن هایمان روی اعصاب و صفحه و خاکستر
ردی به جا می ماند بلند و کشیده
و دیشب که صدای فرهاد کشیده شد روی سکوت
و دیشب که نت های ما شنیده شد از مزار بابا یادگار
تنها صدای سکوت
وقتی نمی رفتیم نمی رسیدیم لاجرم صدایمان نمی رسید
دست هایمان می رفت بی هوا می خراشید اعصاب شهر را
اما صدای سکوت اما صدای سکوت اما
کوچه که بن بست
صدا به سکوت نمی رسد
♦
شعری از سپیده جدیری
بازویم سبز است
و پشتم گرم به آنچه از او مُردم.
دیگر نمیخواهد تظاهر کنید؛
بویتان روی صورتم مانده است
و از حرفهایتان شعری
به من تُف میکُند.
دیگر نمیخواهد به آرزوهایم برسید
آخرین آرزویم لکّهایست شنی
که چشمهایتان را شورتر میکُند.
♦
دو شعر از پویا خازنی اسکویی
پویا خازنی اسکویی
۱
تکه هایم را به هم چسبانده ام
مثل یک پازل میان اشک و خون
تکه هایی سرد و بی جان توی شهر
مثل رنگِ مشترک، رنگِ جنون!
رنگ سبز و رنگ قرمز… یا سفید
مثل کابوس و تشنج یا دروغ
مثل تن دادن به بازی با کلاغ
گم شدهِ روباه در شهر شلوغ
رنگ سبز و رنگ قرمز یا… سیاه
مانده ام با چشم بندم، بی پناه!
مانده ام تنها، درونِ فصل سرد
سبز ماندم توی هر بندِ سپاه
شکل کابوسِ درختی خم شده
فکر کردن بهِ صدای یک تبر
یک سکوت راه راه و طعنه دار
یک هجا کهِ گم شده ست و در به در!
هر شبِ بی صبح ترس و اضطراب
منتظر ماندن برای روز مرگ
مثل برگی سبز مانده بر درخت
کنده ام از ریشه! در فصل تگرگ
مانده ام… تنها به امّیدی که نیست
سبز… زیر پای یک عابر که نیست
من شبیه یک عدد روی پلاک
“موقع عکس است، روبه من بایست! “
یک هجای گم شده بین خطوط
بی هدف، بی دلهرهِ، بی آرزو…
توی مشتم یک بلیطِ تا شده
توی ذهنم طعنه هایِ بازجو
۲
یک شعر تقدیم به تمام رؤیاهای سبز بی پناه
و با احترام به استاد همیشه ام، سید مهدی موسوی و سعدی بزرگ
داری به کلّ آینه ها سنگ میزنی
داری به قلب خاطره ها چنگ می زنی
سنگینی زمین و زمان روی دوشَت است
تهدیدهای داخل زندان به گوشَت است
کابوس های گم شده ای پشت چشم بند
با سایه های تیره به خوابت می آمدند!
حس میکنی که پشت درِ بسته راه نیست
یعنی که پشت ابر، امیدی به ماه نیست؟!
«از چشم هات آدم دلتنگ می برند»
آنها تورا به حافظه ی سنگ می برند
آنها که ذهن آینه را پاک کرده اند
آنها که دست سبز تورا خاک کرده اند
آنها برای کشتن خورشید آمدند
با چکمه های قرمز تبعید آمدند
ما با خطوط سینه ی دیوار زنده ایم
ما با صدای جیغ تو از خواب می پریم
حتی اگر که نقطه ی پایان خط شویم
سوراخ های کوچکِ امّید بر دریم
«مارا سری ست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم»
♦
شعری از ماندانا زندیان
سخت است دستهایت را
پرت کنی حوالی جیبهای مرگ وُ
سرد، مثل استخوانِ سُربیِ سلول،
آن سوی پوست سایهات
شبحی باشی
میان خشمِ دیوار وُ
چشمِ خیابان؛
سخت است.
سخت است به گردنت نگویی
سیلِ داربستِ اعدام وُ
صندوق وُ باتومِ کودتا
سماع زخمیِ شالش را
سیلی میزند، سینه خیز، وُ
سخت است سکوتت را از جیغ وُ جنون پس نگیری وُ
از گلوی صدایت بترسی وُ
در سوگِ قبرهای بیسطر نفس بکشی؛
سخت است…
———-
آبان نود و دو
♦
شعری از داریوش معمار
از این بیشتر
بلندی موج را به وقت افتادن
سه تار چشم که میزند دو دو به راهها را …دیدهام
تندی آتش که سرخ میشود آن بالا را …کشیدهام
بیوقفه شکستن استخوانها زیر پا را… شنیدهام
میزند این آفتاب ، کلمه به کلمه… بیرون
انباشت زخم بر قامت عاشق که نه سیاه مانده نه سفید
مثلاً گلسرخی هنگام افتادن
سعیدی چهار تکه شده بر اطراف
بیژنی بر تپههای تیرباران
-چه غم انگیز است که نمیتوانم از این نامها بیشتر بیاورم
از این مرگهای ناگهان که پر کرده حوالی ما را-
آنجا که ترس مادر مرگ است
بیچون و بیچرا
ای پلک ساکت بلند شو… ببین
صاعقه میزند و ما بیمهابا میباریم
اگرچه کابوسها راه صدا را بستهاند!
♦
دو شعر از سید مهدی موسوی
۱
یک روز صبح زود و فقط گریه
سیگار بود و دود و فقط گریه
با گونه ای کبود و فقط گریه
پشت موبایل بود و فقط گریه…
امّا کسی ندید… و من دیدم!
معتادهای آن طرف تصویر
در چارراه، دستفروشی پیر
مأمورهای گشتیِ بی تأثیر
فریاد اعتراض و صدای تیر
امّا کسی ندید… و من دیدم!
میدان منفجر شده ی اعدام
تا خودکشی ِ واقعی ِ الهام
تا دیش های مخفی ِ پشتِ بام
تا بچّه ای که باز نخورده شام
امّا کسی ندید… و من دیدم!
کابوس های پیرزنی تنها
امنیّت نداشته ی زن ها
موج کلاغ ها جلوی ون ها
در هر اداره رشوه گرفتن ها
امّا کسی ندید… و من دیدم!
ردّ قمه به فرق عزاداران
آمار رشد کرده ی بیکاران
در هر کجا فروختن یاران
تا قطره های خون وسط باران
امّا کسی ندید… و من دیدم!
مردم به فکر رابطه ای تازه
تریاک و ماهواره و خمیازه
یا ازدواج های به اندازه
یا توپ های داخل دروازه
من سال هاست گوشه ی زندانم
من سال هاست گوشه ی زندانم…
۲
دیوارهای خسته ی زندان، تصویر راه راه من این است
رؤیای سبز پیش تو بودن، تنها پناهگاه من این است
از باغ در غروب نوشتم، از خشم دارکوب نوشتم
از روزهای خوب نوشتم، باور بکن گناه من این است
با هم، کنار هم، بغل هم… یک چشمبند مشکی محکم…
رؤیای ناتمام تو آن بود، آینده ی سیاه من این است
می خواست که بیاورم ایمان به عکس توی ماه! ندیدم
بر روی دستمال کشیدم عکس تو را… که ماه من این است!
یک عمر عاشقانه سرودن، از دردها ترانه سرودن
گفتند اشتباه تو این بود، دیدم که اشتباه من این است
یا بغض در کنار خیابان، یا گریه و فرار از ایران
یا خودکشی ِ داخل زندان، پایان دادگاه من این است
مردی که حبس زیرزمین شد، مردی که بی تو خانه نشین شد
از خنده های دیو نترسید، با گریه گفت: راه من این است…
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید