سرگردان در مینیمالهای سیاه و سفید
دست های سرگردان در میان مینیمالهای درهم گسیختهای که همچون جوهری بر قلم شکسته فریاد بر می آورند و خویش را با لحنی سراسیمه به زبان میآورند. کیست که بتواند ترجمه ای بدین حال پیچیده را تفسیر کند. تفسیر می کند و می نویسد و لغات را در پی گمشده ای می سوزاند. آتش برمی افروزد و شعله هایش را به رخ سردمداران جوهرهای سیاه می کشاند. آتشی که خاموشی در کار نیست و تنها سوزاندن را می داند. اسکناس ها هنوز در گنجه آب انبار انباشه شده.
می شنوی؟! باز صدای ناله ای پیچیده در میان این کوه های سر به فلک کشیده که دانه های سفید برف را بر بازوانش می چرخاند. اکنون رسیده به مسیری که از سنگ و لاخ درخشان گشته است. باز می شنوی؟! صدای آن برهنه به گوش آشنا است که با پایی پینه بسته بارها تکرار می کند ترک را بر شاخه ای از اندرون سیبی دیدم که کرم ها امان آن را بریده اند. آری این جمله بس طولانی است به اندازه دارازای همان کرمی که ۴۰ سال خویش را بر زمین کشان به لانه ای می رساند که جز تاریکی چیزی از برش ندارد. شاید سیاهی را از آنجا تعریف کرده اند که تفسیر را به میان می آورد که هان آدم ذات را غلبه بر وجود دگر ببین که اینجا آغازی است از قعر نگاه کینه توز تو… . حال که به عقربه های این زمان پیشرو چشم می دوزم چیزی جز زاییدن نمی بینم. دست هایم ورم کرده و زخمی دارد در لابلای دو انگشتانم. این دستان بی جان، مسکر را با نوک دهان می نوشند و بوی خارزارش تا دهری بی کران به مشام می رسد و فریاد می زنند: پیشوا. آری دگر هراسی نیست که آن موجود رمال بر روح این دستان بی توان و پینه بسته پرده بیفکند یا سوزنی در مثال شعر. شعری که می رود تا چند ساله شود اما کلمات زنجیرشان را از هم جدا می کنند مبادا گوشی در میان باشد که این خزعبلات پیشوا را به پرده اندرونی دگر به ارمغان برد با چند کیسه سکه طلا بیشتر. قدم پیش می گذارم و مردی با دستهای به سوی آسمان زل زده نشسته و انگشتانی دارد به پهنای زبانی تلخ که بهارش را ورای زمستانش نغمه می کند. احساس را می بلعد و حس را می جود و در زباله دان تاریخ تف می کند. سپیده دم که آشغال ها را بر هم زنی تنها رنگ قرمزی را می بینی که خون نیست اما به خون زندانیان بند سیاسی می ماند. قرمز نیست اما سکوت آبی آن بر صورت عشق می کوبد. گفتم عشق؛ عشاق را بر مسلک یورشیان صحرا باکی نیست که از قعر دریا غرق شدن. دست ها را از آب بیرون بیاور که خوش است ترنم سر به دار آویختن. سر بر دار می ماند و مورچگان خوراک خویش را ده چندان می کنند در پی ریق رقت را سر کشیدن. آن هم در پیاله ای از طلای ناب بزاق دین فروشان در چشمان سرخ شده یک پسر ۱۲ ساله بر بالای دار. باتلاق کلماتش به هیچ می ماند و آب را در گلو فرو می برد که محصول زرهای گرانقدر تسبیحی شوند در دستان آلایش شده به رگ های خون فاسد شده افکار.
می شنوی؟! دوباره ناله ای در بستان پیچیده که گل های یاس رنگ باخته اند و طراوت دنیویشان آخرت کردار را به سخره گرفته اند. کاری است شبانه از پس پرده ای روشن با تارهای سازی که با هر نسیم آرامشی ناتوان تقدیم می کند. همه این اوصاف را یک روز بر کوله خویش چپاندن و سررا با تَرکه ای گره زدن؛ آنهم ترکه درختی از پس کف بین های کوچه گذر. حال که این کوله نیمه خالی بر سفره ساحلی دریا تقدیم شد بیشتر انگشتان را به میان شن های ساحل فرو ببر. احساس را می یابی. من این احساس را به اندازه تمام بردگان قلعه متروک با خود روزهاست که به نیش می کشم. منتها با این فرق که چراغانی کرده ام این اوصاف تلخ را که آویزان بر دامان نمایش که به صدای خفاش عادت کرده است. از شوق دیدار خفاش دندان هایش را تیز کرده. دندان هایی که کاغذ سفید را به چنگال آن هیولای سپیدی که به فرشته ای مبدل کرده است.
می شنوم ترنم سازی که در فرسنگ ها دور از من با پنجه قطره های اشک یتیمان می نوازد. سگ های گرسنه خوراک خویش را یافته اند و مدام دندان هایشان را برق می اندازند؛ سرخپوستان هم سفره از درد فریاد نمی زنند. باز هم می شنوم که گفتگو می کنندو نیزه های تیز شده شان را بر شکم مارکسیسم فرو می کنند و نهیلیسم را پرچم علم معرفی می کنند. یاد سربازانی که سخت فرو می کنند چوب افکار کلاه های ترکش خورده شان را بر فراز تپه ای نه چندان بلند که طعم قهوه تلخ را می دهد. صدای ناله تپه خاکی را نشنیده اند که حنجره های فراوان را بر دامان اسیری در بند تنها یک دیکتاتور فرود می آورند. پس از قرن ها عکس بر فرق سرشان می کوبند که نابود کنند آن خشاب افکار را که سبب ساز چاله عمیق دانایی بوده است. مردگان آن سرزمین هنوز با چشمانی باز خفته اند در حالیکه ریشه هایشان در آب نقره افشان شده و موهایشان در آسیابی قدیمی درخشان. آدم های عکس چون رودی خروشان می جهند از باب دق البابی که هرچه مسبب آن می کوبد کسی نیست تا در بگشاید بر این غریبان تلف شده. در پس این ساعت های گذرای طلوع، ستاره های دوش به دوش زنجیر شده را منور می سازد. ستاره هایی که می خواهد آزاد باشند و آزادی را به نام دموکرات قلم می زنند و می تراشند تیزی که بر جان خفته این کوچه های خیس و غم انگیز افتاده. می گویند بنویس از بر اتفاقات تعویق شده اما محور بر حول خود نمی چرخد و نوزاد بر زانوان. دیروز در پی تاریخی نانوشته از پس مردی با سبیل های از بنا گوش دررفته به راه افتادم. متوجه چیزی نشدم جز اینکه دیدم چطور نوکران تا کمر خم شده اند و در خفا و زیر لب سخن از فرستاده ای می کنند و ایستاده کلمه ای بر زبان نمی آورند. تنها چشم هایشان از حدقه بیرون زده و ابروهای کنار دستی خود را بر هم گره می زنند. آدمی است دیگر، می کوبد اما نغمه اش را از زبان دیگری به بینی هل می دهد و در آخر آنها را چشم و دست بسته از پشت بام کلاس درس به پایین پرتاب می کنند و اول هفته اسم شان به عنوان هنرمند در صفحه اول روزنامه حکومتی چاپ می شود. گاه که تماشاچیان می شنوند تبریک می گویند بابت پنج نت شیپور که نوایش بی نوایی است و کلامش برق حرف های هجی شده. این دست خطهای تایپ شده را تصمیم گرفته ام تا به رخ یک ماشین تایپ قدیمی فرنگی بکشم تا ببینم باز ضربه اش الفبا را سیاه می کند یا هامون را به روز رستاخیز می کشاند. مرده اش بسی گرانبهاتر از زنده آن که فخر فروشی است از جانب گلادیاتورهایی که مرگ را نقاشی می کنند. بیچاره مرگ که دهان ندارد چه رسد که شاهدی باشد در حین قتل. تنها توان ذخساره را شکستن را دارد تا بر تکه های شیشه روحی جاویدان گفتمان پاشیدن. حال که به اینجا رسید بگذارید داستانی طرح کنم از کاغذهای مچاله شده ای که زیر میز تحریر بنا به قدم زدن گذاشته اند. باران می آید و خیس می شوند و باز هم دست بر پشت نی می زنند تا پاسخ شان را از ذهن فلارمونیک بشنوند. داستان این بود و بس:
” امروز سپیده دم سه خورشید در آسمان دیدم برای دو دلیل؛ چون گریه بچههای یتیم خشک شده، دیوار زندانها از انگور سبز پر شده. زیر پرچم سفید، پیشانی عدالت هارمونیکا می نوازد و دست قلم های خشک شده نان کپک زده تیلیت می کنند.”