تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

سه‌گانه‌ی یادگار نیاکان ما

سه‌گانه‌ی یادگار نیاکان ما


زینال
آنا دستم را می‌گرفت سوار درشکه می‌شدیم درشکه‌چی می‌گفت، آی باجی، این‌قدر می‌ری زینال خسته نشدی؟ تپّه‌ی بزرگ، شکل‌و‌شمایل‌اش سوماپلانِ وارونه. دور تا دورش قدم به‌قدم قبرِ غریبان. زیرسایه‌ی درخت پیر و پاتال هفت روزِ هفته یک گلّه گوسفند با گردن خمیده بی‌حرکت مانده بودند، بی‌آنکه دور‌و‌برشان چوپان و چماقِ چوپان باشد و در آن بالا، گنبد و بارگاه ویران و ویرانه، باز مانده از بمباردمان عثمانی ها،چاه‌آبِ زینال. پلّه پلّه پایین می‌رفتی، چهاردیواری تنگ و تاریک بود و چاه‌آب و سنگ‌های هموار و ناهموار. آنا می‌گفت، خون نمازگزاران توی چاه ریخته. دست‌هایش را به‌آسمان بلند می‌کرد. گنبدِ درهم شکسته‌ی جنگ وجدال صفویان و بمباردمان قشون عثمانی در اردبیل. دعا می کرد. دو رکعت نماز حاجت می‌خواند. سر‌و‌صورتش را درحلقه‌ی چاه فرو‌می کرد داد می‌زد، یونس-پاشا،آهای یونس‌پاشا،هارداسان؟ زینال جواب نمی‌داد. آنا گریه می‌کرد. می‌گفتم، آنا گریه نکن. من خودم گریه می کردم.
یادم می‌آید چند شبانه روز برف باریده بود. ازکوچه و میدانچه صدای گلوله می‌آمد و سر‌و‌صدای، پیشه‌وری آی سر-دوشی‌هایت فضله‌ی کلاغ. چندتا مرد تفنگ و موزر به‌دست درِحیاط را شکسته بودند ریخته بودند حیاط. دَم دهلیز پیرمردِ باربَر پالان از دوش خود برداشته بود. پالان را‌درهوا چرخاند فریاد زد، یونس زندیق هاردادی؟ دختر جوانِ همسایه را درپشت‌بام خانه‌شان می‌دیدی چادرسرش نبود. موهایش پریشان بود. با هول‌و‌ولا پشت‌بام‌های کاهگلی پوشیده از برف رانشان می‌داد و دایی یونس‌ که هیچ وقت نه در دل و نه در سر، هول‌و‌ولا نداشت، با قدم‌های بلند از این پشت‌بام به آن پشت‌بام می‌پرید ودر برف و توفان دور می‌شد. حالااز خودم می‌پرسم، آن دخترچی شد؟ آنا می‌گفت، درجنگل گولّه‌گولّه برف می‌بارید. فراریان دسته‌دسته رفتند توی جنگل و بوران. رفتند آستارا.بااستخوان آرنج یخ رودخانه را شکستند رد شدند رفتندآن‌ورآب. آنا دستم را گرفت سوار درشکه شدیم درشکه‌چی گفت، آی باجی، این‌قدر می‌ری زینال خسته نشدی؟ آنا دست هایش را به‌هوا بلندکرد. دعا کرد. دو‌رکعت نماز حاجت خواند. سر‌و صورتش‌را توی چاه فرو کرد داد زد، یونس‌پاشا، آهای یونس‌پاشا، هارداسان؟ یک دَم سکوت بود. صدای غُرغُر آب شنیدم. آب اهن‌و‌تلپ می‌کرد. صدا در طوقه‌ی چاه پیچید. زینال جواب داد، یونس‌پاشا، هارداسان؟ آنا سر‌و‌صورتش را از حلقه‌ی چاه بیرون آورد. گونه‌هایش برگ گل محمّدی بود. داد زد، یا ابوالفضل حاجتم روا شد.
یادم می‌آید چندشبانه روز برف باریده بود. شب‌ها ازکوچه صدای زوزه‌ی گرگ می‌شنیدی. آنا در مطبخ‌خانه توی دیگ آش‌دوغ بهم می زد. کنارشعله‌ها و گرمای تپاله‌های خشک نشسته بودم حلوای سیاه با آب می‌خوردم. آنا گفت، یک تکّه ذغال توی دیگ بینداز. درکوب مردانه‌ی حیاط تاق‌تاق صدا کرد. شاخه‌های درخت پیش پیشی زیرسنگینی برف خم شده بود. اذان مغرب بود. دهلیز هنوز نیمه روشن بود. مردی پشت در بود. کلاه‌پشمی پاخپاخی سرش بود. با شالگردنش صورتش را پوشانده بود. چپ‌و‌راست کوچه را ورانداز کرد. آقامیری سوار بر الاغ عبایش را روی سرش کشیده بود و از پای دیوارکاهگلی به‌مسجد می رفت. گفت، تو اسمت چی بود؟ آبیش؟ گفتم، آره. آمد توی دالان. در را پشت سرش کیپ کرد. شال گردنش را باز کرد گفت، منو می شناسی؟ ترسیده بودم. عقب رفتم گفتم، یوخ. گفت، چشم بهم زدی بزرگ شدی. با‌پشت بام خانه‌ی همسایه نظر‌بازی کرد گفت، آنا خونه‌ست؟ سرم راتکان دادم. انگشت گذاشت روی لب‌هایش گفت، هیس. حرف نزن. یاواش.

خمسه
دَم غروب است. روی طاق‌نما پلّه‌پلّه چراغ‌های پایه بلند باریک و حباب شیشه‌ییِ‌ با‌رفتن چیده شده است. قالیچه‌های نفیس جهیزیه‌ی زن‌های نسل قاجار دیوارکوب شده‌اند. از لابلای آجرهای دیوارقجری گیاهِ ناف ونوس روییده است. اورا غبار روبی کرده‌اند. تیغه‌‌های کوچک و بزرگ را بسته‌اند. گلدان‌ها و شمعدانی‌ها را بسته‌اند. شال سبزِ آویزان، پارچه‌های سیاه سبز قرمز، پَرطاووس، کبوتر‌های برنجی روی پایه درتاج سرش، خمسه. دستِ پنج تنِ فلزّی ازجنس برنج. چپ‌‌و‌راست نگهبانِ لنگرِ تیغه‌ی بزرگِ هفت تیغ. همه‌جا دود اسفند است. از دوردست صدای سنج و طبل می‌آید. باد صدای میکروفون را پیچ‌و‌تاب می‌دهد. سایه‌های روی آبِ حوضِ حیاط شتابان جا‌به‌‌جا می‌شوند. میهمان در راه است. خوش-آمدگویی. عاقله مردی با محاسن سفید، کنار طاق نما سرپا ایستاده است .فتیله‌ی چراغ پایه بلند را بالا می‌بَرد. چراغ به‌دست به‌آستانه‌ی در می رود. عاقله مردی جلودار قافله‌ی میهمان است. میهمان سرخم می‌کند. پیرمردِ چراغ به‌دست سرخم می‌کند. عقب می‌رود کنار طاق‌نما می‌ایستد. میهمانِ پنجه‌ی فلزّی تاج سرش را دو بار خم‌و‌راست می‌کند. سلام می‌گوید. میزبانِ پنجه‌ی فلزّی تاج سرش را دو بارخم‌و‌راست می‌کند. سلام می‌گوید. پشت پنجره مردان با پیراهن سیاه و مجمعه برسر دوزانو می‌نشینند. بشقاب‌های چلو قورمه‌سبزی، فسنجان، آلوقیصی را روی سفره می‌چینند. صدای شاپ‌شاپِ سینه‌زنان. صدای سنج صدای طبل صدای کَرنا، زن‌ها‌‌ی سیه‌پوش گریه می‌کنند.

سینه‌سرخ
کنار درخت یوقورِ کج‌و‌کوله پیرمرد به‌کبوترها دانه پاشیده بود ایستاده بود تماشا می‌کرد. آسمان ابری، هوا هوای پاییزی. گفتم، این‌همه دونه پاشیدی نمی‌تونند پَر بزنند پرواز بکنند. گفت، نذریه همش نذریه چندتاگونی سربسته توی انباره. گفتم، فضله‌ها شونو چرا جارو نمی‌کنی. گفت، خانم‌دکتر می‌آد نمونه برداری می‌کنه می‌بره آزمایش می‌کنه.
دخترجوانی پای دیوارحیاطِ بارگاه مبارکه با گام‌های بلند چپ‌و‌راست می‌رفت و توی گوشی موبایل قصّه در قصّه -ساز می‌کرد.
پیر‌مردسرایدار گفت، هرروز می‌آند حرف‌های جَغله مَغله بلغور می‌کنند دلشون گرم بشه. گفتم، چراراهشون می‌دی. گفت، پیر‌آقا سینه‌سرخ شب می‌ره توی خوابش اون دیگه نمی‌آد. گفتم، سینه‌سرخ دیگه کیه؟ گفت اونی که داره به‌ات نگاه می‌کنه‌.
تنه‌ی‌درخت کت‌وکلفت و درهم تنیده بود. شاخه‌ها زار و نزار، برگ‌ها سبز کم‌رنگ با لبه های خمیده و خشکیده. گفت، قاضی‌القضاتِ شاه‌عبّاس نهالشوکاشته. برگ‌هاش می‌افته زمین، زن‌ها برمی‌دارند چای خشک قاطی می‌کنند دَم می‌کنند می‌خورند.
مرقد قاضی‌القضات با گنبدِ کلاه‌درویشی و عَلم‌های سبز و سیاه. درچهار‌کنج حیاط اتاق‌های مربعی شکل با سردر هلالی از سنگ رودخانه‌یی اقامتگاه کاروان‌هایی که از دو‌راهی بی‌بی‌کوه و تی‌تی‌کوه سرازیر می‌شدند و ایمن از حرامیان و حیوانات درنده شب‌ها درآن بیتوته می‌کردند.
پیرمردگفت، بیا از این‌ور پیرآقا را نگاه بکن.
عصازنان به آن‌ور رفتم. تنه‌ی سینه‌سرخ سرتا‌سر شکافته بود. دور‌تا‌دور شکاف لایه‌ی نازک از پوسته‌ی چروکیده بود، به‌رنگ خون. گفت، می‌تونی بری اون تو حاجت بخواهی. گفتم، درخت انجیره؟ گفت، نه. توت سفید. بندانگشت-اش را نشانم داد، توت میاره به‌این بزرگی. بهار بیا توت بخور. گفتم، اینجا میشه آتش روشن کرد شب اتراق کرد. گفت، بسه دیگه بیا بیرون. شب میاد توی خوابت جان به‌سرمیشی.

تبلیغات

نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights