سه شعر از رامتین شهرزاد، برگرفته از کتاب «راکاندرول»:
رامتین شهرزاد، متولد مشهد است و این ماهها، در کشور ترکیه زندگی میکند. پناهنده است و در ماههای پناهندگی، میخواند، مینویسد، ترجمه میکند و تلاش میکند به زندگی با هویت واقعی همجنسگرایانه خود، با نفسهایی آزادانهتر برسد. سی ساله است و در این سالها، وبلاگ «پسرهای کوچهپشتی» را در بلاگاسپات مینوشت، از سال ۲۰۰۵ و همچنان به نوشتن در این وبلاگ ادامه میدهد (ramtiin.blogspot.com). شاعر است و دفترهای شعرش را انتشارات گیلگمیشان در تورنتو کانادا به لطف ساقی قهرمان منتشر کرده است. اولی، «قایمباشک ابرها» بود و دومی «فرار از چهارچوب شیشهای». حالا دفتر شعر جدیدش، «راکاندرول» را همین نشر، مجانی در فضای اینترنت قرار داده است. به جز این، ترجمه هم میکند. دفترهای شعر مثل «خاکسترهای آبی» و «امریکا و چند شعر دیگر» و نمایشنامه مثل پنج دفتر نمایشی سارا کین. هنوز هم به ترجمه ادامه میدهد، بهزودی رمان «کوئیر» از ویلیام اس بارز از او منتشر خواهد شد. به جز این فعالیت اجتماعی هم میکند، مانند مقالههایش در صفحه دگرباش رادیو زمانه یا فعالیت ژورنالیستی مانند ۱۳ شمارهای که از ماهنامه دگرباشان جنسی ایران، «چراغ» را منتشر کرد. او جوان است و امیدوار است به آینده و برای امیدهایش، آرزوهایش گام برمیدارد. «راکاندرول» دفتری است بیشتر با نگاهی به ذهنیتهای درونی او و همچنین آخرین ماههای اقامت او در ایران و ماههای پناهندگیاش در ترکیه.
۱
پرتاب
دار و ندار من ترسهایم شده
صبحها که وحشت لابهلای انگشتهایم فرو میریزد
وقتی توِ جدید را ترک میکنم
وحشت نازنین دیشب من
با بازوانی سرخ و چشمهایی وحشی
هنوز در رویابافی آرامشی که
با تنش تن تو
دوخته در میان بدنم
رسم شده بود
وحشت من اتوبانهایی که صورتهای جدید را به میان نفسنفسهامان تعارف میکند
وحشت من مغازههایی که مترسکهای تازه را بر صورتکهامان میدوزد
وحشت من اسمهایی که فراموششان شدهایم در تعطیلی چشمهامان
پرندههای کوچکی بودیم
در سفر کودکیهامان
وقتی خانه زندگی بود خانه امیدواری بود خانه بخشش بود
وقتی چراغها همه به فردا روشن میشدند
پردهها رو به آدمهای جدیدی باز میشدند
گوشههای خیابان لبخند میزدند به بلوغهامان
میزدند به وجودهامان
وقتهایی بود شبها در تاریکی کابوس نمیبافتی
وقتهایی بود صبحها گریهات نمیگرفت
وقتهایی بود که هم زدن لیوانی چای موحش نبود
دلم گرفته تو را که رها میکنم
با عضلاتی لخت میان ملافهها
دلم گرفته خانه را که رها میکنم
در مسیر روزهایی با کارهای معمولی
دلم گرفته قرصها را که میبلعم
صبحها قبل از صبحانه
صبحها بعد از صبحانه
دلم گرفته وقتی سردردها تمام نمیشوند
دلم گرفته حالا که مرگ فقط آرزوست
قرار بود مرد زندگیهایی باشم
حالا زن ترسوی ساکت در آشپزخانه هم که نیستم
قرار بود عشق خندانی باشم
حالا غم تاریکی هم که نیستم
قرار بود چشمهایی بیدار باشم
حالا شجاع لبخندی هم که نیستم
پشت در یک لحظه میایستم
نگاهت میکنم با دستی کشیده هنوز به سمت جای خالی
و درد میان تنم تیر میکشد
دردی ترسناکتر از حملههای نازنین تو
میان بدنم
۲
پسرِ توی خانه
بدون خودم چه کار بکنم
در این اتاق با دیوارهای کلفت
و سقفی که دانه دانهی بادها را
به پوچی پوستهایم راه میدهد؟
با انگشتهایم چه کار کنم؟
و با دو پلک آویخته بالای لبانم؟
خودم را به بالشت روی تخت بدوزم؟
با ماهیهای آکواریم شنا کنم؟
کابوسی برای سایهها باشم؟
پردهها ترکم میکنند
و انگشترهای گذشته
تیلههای آشفتهیی روی فرش
باقی میمانند.
ساکن
پوک
مترسک
صدای پیانوی همسایه که میآید
آواز شاعری مرده میشود
جایی در خیابانهای آن
بیرون
با چراغها روشن مالیده
خیرهی دیوارهای من
ولی…
خودم رهایم کرده
و این حقیقت
مثل سادگی شبنم
صورتم را خیس میکند
میلرزم
میلرزم
و تمام نمیشوم.
۳
به سلامتیِ
از سایههای خودم
بیرون خزیدن
به هنگام نابودی روزها
به سراشیبی راهراه پرندههای آسمان و ابرها
به عکسی بر روی دیوار تبدیل شدن
وقتی چشمهایت توان بسته نشدن نخواهند داشت
به خاکستری ساعتها پتوی اندوهناک لحظهها، پوشاندن پوستهایم
در هنگام پریشانی قلبهایم غلتیده بر اینسو بر آنسوی یک…
یک انسان که توانایِ انفجارهایم نمیتوانست باشد
در این شهرِ اتوبانهایی که زمانی دوستشان میداشتم
در این شهرِ گربهها و دود و درختهایی زانو زده بر تقلای انسان و مرگ
در این شهرِ ناباوری به تمام آرزوهای فراموش شده
به لبخندِ امروزمان در این هیچ رنگارنگ
به دروغهای معظممان
به این چشمها که توان بسته شدنشان نیست
بر این دیوار که روزهایش منبسط شده در تقلای انسان و مرگ
به این آشفتگی دردهایم تنیده بر قامت بلند دردهایم، خواستنَت
وقتی در باز میکنی
نور میپاشد بر تمامیِ این
وقتی سر برمیگردانی
نگاه میکنی بر تمامیِ این
وقتی چشمهایت هیچ نمیگوید
سکوت کردهای بر تمامیِ
به سلامتی سکوت در زمان نگریستن
به سلامتی اندوه در زمان نمردن
به سلامتی خداحافظ وقتی بر زبان نیامده باشد
سر خم کرده باشیم به نوشیدن در تمامی این ماهها
وقتی عشق بهای اشک نشده باشد
بهسلامتی.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید