سه شعر از نائله یوسفی
۱
ما انسان ها به بیماری جغرافیا دچار هستیم
دلم یک سرزمین بی تاریخ می خواهد
که در آن هیچ قبرستانی نیست،
انسان هم مثل پرنده
می تواند بدون مدرک آسمان را در آغوش بکشد
مرزها تا به انسان می رسند
رعشه نمی کشند و کف و خون بالا نمی آورند
از این صرع جغرافیایی خسته ام
دلم یک سرزمین بی تاریخ می خواهد
که در آن انسانیت به انسان آلوده نیست
و گلوی تفنگ ها از نشئگی خمیازه می کشند!
۲
کودکان سر بر ریل گذاشتند
با صدای نزدیکی قطار دویدند
خانه های نزدیک ریل فرسوده و فراموش شده اند
مثل اهالی اش
کودکان به خانه رفتند
این بار سر بر سفره گذاشتند
گرسنگی صدا نداشت
نزدیک ترین فریاد،
صدای غرولند شکم شان بود
۳
هر غروب، خورشید خونریزی دارد
هیچ کشاورزی زمینش را نجس نمی داند
آفتابگردان ها تا طلوع فردا دلتنگ ترند
حتی سایه بر معبد می تابد
و خدایان رو برنمی گردانند
خورشید، هر غروب سرخی اش را
با افقِ آسمان در میان می گذارد
اما ابر ادعای تقدس نمی کند
و باران برای افق، غسل نمی فرستد
من انسانم، زن هستم
هر ماه طرد شده از طبیعت
زندانی پستوها می شوم
و نباید اندامم چیزی را لمس کنند
به گل سلام برسانید
بگویید اینجا زنان را
هر ماه با رز خونین شان حبس می سازند
——————–
پی نوشت:
این شعر برای زنان هند و کسانی که در بی فرهنگی شان زنان را هنگام قاعدگی زندانی می کنند.