سیمین دانشور رفت … اما جاودان ماند
اگر بعد از وفات تربت ما را در زمین بجویند و مزار ما را در سینهی صاحبدلان بجویند و بیابند» یا به عبارت سادهتر پس از مرگ ماندگار باشیم، کاری کردهایم.
(سیمین دانشور، ۱۳۸۲، در یادداشتی برای دریافت جایزهٔ مهرگان ادبی برای "یک عمر تلاش در عرصهٔ نوشتن")
چه نابه هنگام بود رفتنت برایم! … هر چند از مدتها پیش از شنیدن آن وحشت داشتم! از همان روز که گفتند به دلیل "کهولت"، بیماری، که دردی بود بدون درمان! چه جنگ و ستیزی با زمان و شتابش؟ اوست برندهٔ همیشگی!
گریبان چه کسی را بگیرم که چرا تو را برد؟ و چرا جزیره را سرگردان، بی ساربان رها کرد تا کوه ویلان، پژواک مویه بر باد دهد که تو را ندارد تا بیایی و ورقهایش را خاک بگیری.
آن روز دیر وقت به خانه برگشتم و مثل هر روز کامپیوترم را روشن کردم تا چرخی بزنم. سرفرصت به ایمیلهایم سرزدم و از آنجا به فیس بوکم … و وقتی صفحهٔ "هوم" یا خانه را باز کردم عکس تو آنجا بود! دلم هوری ریخت! نکند اتفاق افتاد!؟ نکند آنچه که مدتها منتظرش بودم و از آن فرار میکردم، شد!؟ وگرنه چه خبری در مورد تو میتوانست باشد!؟ زنی ۹۰ ساله که چند سال پیش با بیماری تنفسی یک بار به کما رفته بود! چه خبری …!؟ چشمهایم سیاهی رفت. سرم را گرفتم و دیگر نفهمیدم به چه فکر میکنم و با فکرم کجا میروم!؟
آن روز روی داستانی فکر میکردم و پیشنویسش را مینوشتم که پیرامون مرگ عزیزی دور میزد. خرافاتی نیستم اما حسی در من به وحشتم می انداخت که خبری خواهد آمد. خبری ناگوار! میترسیدم تلفن زنگ بزند یا ایمیلی با صدای "دنگ" خبرم کند! از هر نشان اینچنینی میترسیدم! … و عاقبت رسید! خبرت رسید.
به هر کس میتواستم فکر کنم جز تو ! نمیدانم چرا، اما انگار نمیخواستم تو در این حلقه باشی. تو قصه گوی خوب من بودی، قصه گوی خانگی، همان که سالها به دنبالش بودم تا پیدایش کنم! چگونه رفتنت را، پیر شدن و کهولتت را، بپذیرم!؟
ولی با عکست آمدی، همان عکس سیاه و سفید با روسری مشکی که زشتی صورتت را کمتر نمایان میکرد. تو هرگز زیبا نبودی، نه حتی در جوانی! خودت هم این را میدانستی و بارها در موردش شوخی میکردی. تو از آن گروه از نویسندگان و شعرا نبودی که با زیبایی شان نوشته هایشان را تبلیغ کنند یا بفروشند. بر خلاف خیلی ها صورتت مشتری نداشت و شاید از معمولی هم چند درجه پایین تر بود! اما قلمت کافی بود تا هر خواننده ای را مجذوب کند. لهجهٔ شیرازیت را که این اواخر شنیدم دوست داشتم و افسوس خوردم چرا صدایت را تا به حال نشنیده بودم!؟
یک بار در سال ۱۳۸۴ که با مشکل تنفسی بستری شدی، شایعه شد که فوت کردی و من چه پریشان شدم! چقدر منتظر ماندم تا خبر تکذیب شد!؟ اما این بار میدانستم که امیدی نیست!
درویشیان، گلسرخی، فریدون تنکابنی علی اشرف درویشیان از شاگردان قدیمیت در مورد رفتنت به خبرگزاری ایسنا گفت: سیمین دانشور استادی بزرگ بود. من سالها در دانشگاه تهران شاگرد سیمین دانشور بودم. از درگذشت او متأسفم و این مصیبت را به جامعهی فرهنگی – ادبی ایران تسلیت میگویم. دانشور استادی بزرگ و اندیشهورز و مادری مهربان و دلسوز بود.. همواره هم همدیگر را میدیدیم و قرار بود نوروز به دیدارش بروم که مجال نشد.* علی اشرف درویشیان |
از نوجوانی به کتاب علاقه داشتم و مرتب کتابی در دستم بود که وقتی درس مجال میداد به سراغش بروم. اهل رمانهای معمولی نبودم و هر قلمی جذبم نمیکرد.
فالاچی را میخواندم و حسرت میخوردم که چرا ما فالاچی نداریم!؟ فالاچی نداریم تا از من و درد من و همسایه ام بنویسد. اسامی در نوشته هایش آشنا باشند نه خارجی، مثل "پنه لوپه به جنگ میرود" که در سن ۱۴، ۱۵ سالگی حتی نمیتوانستم اسمش را درست تلفظ کنم! از "زندگی جنگ و دیگر هیچ" شروع کردم، چقدر سعی کردم تا به درون نوشته بروم با حرفهایش به شخصیتها نزدیک شوم و لمسشان کنم. نمیشد! هر کاری میکردم نمیشد. نوشته گیرا بود و ترجمه به نسبت روان، اما تا به اسامی میرسید، گسسته میشد . نامأنوس بودند. از من نبودند. پس از آن "اگر خورشید بمیرد" که از فضانوردان و زندگی هایشان گفته بود. باز همان مشکل، مطلب جالب بود ولی من دنبال حرف دیگری بودم. "مصاحبه با تاریخ"ش را سال ۵۶ خواندم و به نظرم به اورایانا نزدیکتر میشدم. وقتی به "نامه به کودکی که هرگز زاده نشد" رسیدم، نزدیکترین ارتباط من و اوریانا بود که با "یک مرد"ش به اوج رسید. اما هنوز واژه ها و نامهایی بود که نامأنوس مانده بودند و فاصله می انداختند. هنوز هم به سختی میتوانم رمانهای خارجی بخوانم، برایم جذاب نیستند و اسامی شخصیتها بیگانه و غریبه اند.
با وجود اینکه اوریانا و کتابهایش و ترجمه های روانی که از آنها شده بود بهترین همدم و از ارزشمندترین دارایی های معنوی من بودند اما هنوز گم شده ای داشتم که به دنبالش میگشتم. قلمی که بگیراندم و حرف دلم را بزند. ساده بنویسد، حاشیه نرود و اصل مطلب را بگوید. آنچه که من به دنبالشم و پیدا نمیکنم، بدهد.
دلم میخواست قلمی زنانه از "زری" مینوشت که در سوگ یوسفش میگریید و "سحر"ش را دزدیده بودند، و پسرانش برای نجات او دست به کار شده بودند تا سحر را از عمارت خان فراری دهند. یا از هستی و مراد و سلیم که "سرگردان " بودند و "ساربان" سرگردانتر در کویر، امید آخرشان بود تا به "کوه" برسند … که هرگز کوه نمایان نشد تا تو شاهدش باشی و حضورش را ببینی و ما همچنان در انتظار ماندیم.
شنیدم که سیمین دانشوری هست که استاد دانشگاهست و قلم خوبی دارد. سووشون را نوشته و همه تعریف میکنند. اسم کتاب نا آشنا و نامفهوم بود. سو و شون! با خودم میگفتم وقتی اسم را نمیفهمم چگونه مطلب را بفهمم؟! اما کنجکاو شدم که ببینم چه مینویسی و چه میگویی! کتابت را گرفتم و شروع کردم. درست به یاد دارم که چندین بار تلاش کردم بخوانم، نشد. فضایش را لمس نمیکردم و برایم باز نمیشد. توصیفها را نمیگرفتم و نمیتواستم به تصویر بکشانم که کجاست. شاید چون از خانها نوشته بودی، و من از هر چه خان و خان بازی بیزار بودم.
در همان فصل اول، کتاب را بستم و کنار گذاشتم. اما این حس بد همیشه با من ماند که هر وقت در مباحثی که روی کتاب میشد، "سووشون" جایگاه خاصی داشت و همه از آن تعریف میکردند ولی من صدایش را در نمی آوردم که چه تجربه ای با آن داشتم. بگذریم که وقتی سنی گذشت و حوصله ام همراه با سنم تغییر کرد، چندین و چند باره خواندمش.
کم کم میشناختمت که در خانواده ای فرهنگی به دنیا آمده ای، پدرت پزشک و مادرت مدیر هنرستان دخترانه و نقاش بود. در هشتم اردیبهشت سال ۱۳۰۰ شمسی در شیراز به دنیا آمده بودی و در ۲۸ سالگی دکترایت را از دانشگاه تهران در ادبیات فارسی گرفته بودی. اساتید راهنمایت فاطمه سیاح۱ و بدیع الزمان فروزانفر۲ بودند.
پس از مرگ پدر در بیست سالگی، با نام مستعار شیرازی بی نام شروع به مقاله نویسی در رادیو تهران و روزنامهٔ ایران کردی. نخستین مجموعهٔ داستان کوتاه را که یک زن در ایران نوشته بود به سال ۱۳۲۷ با عنوان آتش خاموش، انتشار دادی. فاطمه سیاح و صادق هدایت از مشوقینت در داستان نویسی بودند. در همین سال در سفری به شیراز با اتوبوس با جلال آشنا شدی و دو سال بعد با او ازدواج کردی. اما تو همیشه سیمین دانشور ماندی، همانطور که برای جلال شرط گذاشته بودی. من هرگز تو را با جلال نشناختم و نمیشناسم. بعدها فهمیدم که جلال همسرت بود و تو خودت بودی و خودت ماندی تا به آخرین لحظه.
سال 1331 به مدت دو سال با بورس تحصیلی به دانشگاه استنفورد آمریکا رفتی تا در رشتهٔ زیبایی شناسی تحصیل کنی و دو داستان کوتاهت را که در همان مدت نوشته بودی در آنجا به چاپ برسانی. در بازگشت به ایران در هنرستان هنرهای زیبا مشغول به تدریس شدی و از سال ۱۳۳۸ تا ۱۳۳۵۸ استاد رشتهٔ باستان شناسی و تاریخ هنر دانشگاه تهران که پس از ۲۰ سال تدریس بازنشست شدی. همچنین عضو و نخستین رییس کانون نویسندگان ایران بودی. علاوه بر ادبیات در زمین شناسی نیز شاگردانی تربیت کردی که جز اصلی ترین باستان شناسانند، کسانی چون میرعابدین کابلی باستان شناس پیشکسوت.
ترجمه هایت را میخواندم. بنال وطن از آلن پیتون که بارها با آن گریستم و رمان داغ ننگ از ناتانیل هاوتورن که یکی از زیباترین رمانهایی بود که خواندم.
پس از تجربهٔ اولم با سووشون دوباره به سراغش رفتم و این بار با زری و یوسف همراه آمدم تا پایان که تراژدی با به خاک سپاری یوسف تمام شد.
با بسیاری از عقایدت موافق نبودم، حتی شاید درست عکس تو فکر میکردم، اما در نوشته هایت صادق بودی و جانبداری نمیکردی. گاهی اطلاعاتی که از نظر تاریخی و فلسفی در رمانهایت بود مرا از وسعت دید و تسلطت به موضوع بحث متعجب میکرد و باعث میشد با همهٔ تفاوت عقیده ای که با هم داشتیم نوشته هایت را همچنان دنبال کنم.
مجموعهٔ سه جلدی "سرگردانی" که دو جلد آن تا کنون انتشار یافته و جلد سوم "کوه سرگردان" هنوز منتظر مجوز است و یا به روایتی دستنوشته هایش ناپدید شده
جزیرهٔ سرگردانی که درست به یاد دارم اولین بار تا تمامش نکرده بودم، زمین نگذاشتم! پس از آن چندین بار دیگر هم خواندمش! کاری که با کمتر کتابی میکنم! هر بار هم همان لذت اولین بار تکرار میشد. فضای آشنای سالهای نزدیک به انقلاب و شخصیتهای آشناتر داستان و خصوصیاتشان، از نحوهٔ زندگی تا رفتارهایشان، همه و همه چنان به من اثر میکرد که به عینه میدیدم "فالاچی" خانگیم را یافته ام! مغرور و سرفراز به هر که میرسیدم کتاب را معرفی میکردم تا بخواند. دقیقاً به یاد ندارم چقدر طول کشید تا جلد دومش، "ساربان سرگردان" چاپ شد و بیرون آمد؟ اما وقتی که آمد انگار تمام دنیا را به من داده اند! با اشتیاق خریدم و به خانه آوردم و درست مثل جلد اول، تا تمام نشده بودم، زمین نگذاشتم! ولی هر چه میخواندم بیشتر به نظرم می آمد که این کتاب نواقصی دارد و کامل نیست! از سیمین بعید بود چنین نوشته ای! که گاه نیمه کاره مطلب رها میشد و خواننده میماند نیمهٔ راه "سرگردان"! ابتدا به خودم و خواندنم شک داشتم، اما بعدها که مصاحبهٔ آقای غلامرضا امامی نویسنده و مترجم توانا را با تو، پس از سالها خاموشیت خواندم، دیدم که اشتباه نمیکردم! گفتی که بسیاری از قسمتهای کتاب "ساربان سرگردان" در وزارت ارشاد حذف شده و کتاب کامل نیست. همانجا گفتی که جلد سومش را در دست داری و به محض تمام شدن برای چاپ میفرستی! من دیگر سر از پا نمیشناختم و دائم گوش به زنگ بودم تا بیاید! انتظارم با مصاحبهٔ بعدی آقای امامی که همین اواخر بودن تو انجام شد، به یأس کشید وقتی که شنیدم دستنوشته های کتاب که نزد انتشارات … بوده، با فوت مدیر آن ناپدید شده!! مملکتی که شتر با بارش گم میشود، گم شدن کتاب تو نباید باعث تعجب من باشد!
اما افسوس و صد افسوس! تو رفتی و شاید از مدتها پیش رفته بودی! و من همچنان در انتظار کوه، سرگردانم.
ویکتوریا دانشور خواهر سیمین
بی بی سی نوشت که در مراسم وداع با تو (روز یکشنبه ۲۱ اسفند،۱۱ مارس)، مقامات دولتی هم آمده بودند و معاون وزیر ارشاد گفت که آثار چاپ نشده ات را چاپ و بقیه را بازچاپ میکند! نمیدانم این بار چقدر از سر و ته اش میزنند!!
بی بی سی:
بهمن دری، معاون امور فرهنگی وزارت ارشاد در مراسم تشییع پیکر خانم دانشور گفت که او در عرصه داستانویسی حرف اول را میزده است و از ویژگی های آثار خانم دانشور نثر ساده او بوده است.
او همچنین گفت که با توجه به آرزوی خانم دانشور برای چاپ آثار منتشر نشدهاش، معاونت فرهنگی وزارت ارشاد قصد چاپ این آثار و تجدید چاپ بقیه کتابهای خانم دانشور را دارد.
به گفته آقای دری این کتابها در بیست و پنجمین نمایشگاه کتاب تهران که اردیبهشت سال آینده (۱۳۹۱) برگزار میشود
در یک فرم خاص و با شیوهای مناسب چاپ و عرضه خواهد شد."
چه مهربان!! و چه به موقع!!؟؟
کتابهایت را دم دست گذاشته ام تا دوباره و چند باره بخوانم و با هر سطرش افسوس قلمت را بخورم که کاش بیشتر نوشته بودی و کاش مجموعهٔ "سرگردانی"تو بیشتر و بیشتر بود! تو در تاریخ ادبیات ما یگانه میمانی. این را همه میدانند که تکرار تو به این زودیها میسر نیست.
یادت همواره مانا و پایدار
۲۲ اسفند ۱۳۹۰
ونکوور
منابع
…………………………………………………………….
*http://isna.abhar.org/fa/news/90121902059/
http://fa.wikipedia.org/wiki/
۱- فاطمه رضازاده محلاتی معروف به فاطمه سیاح در سال ۱۲۸۱ شمسی در شهر مسکو متولد شد. تحصیلات متوسطه و عالی خود را در مسکو گذراند و از دانشکده ادبیات اونیورسته مسکو در ادبیات اروپایی به گرفتن درجه دکترا نائل شد
اسفند ماه ۱۳۲۶ شمسی در تهران بر اثر بیماریِ قند و سکته قلبی، دار فانی را وداع گفت.
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
۲- بدیعالزمان فروزانفر استاد برجسته زبان و ادبیات فارسی و ادیب سرشناس معاصر است.
۱۲۷۶-۱۳۴۹
………………
خانه اش
خانه جلال آل احمدو سیمین دانشور با شماره ثبت ۱۱۴۶۶ به فهرست آثار ملی پیوست. این خانه در خیابان شریعتی، حدفاصل خیابان شهید برادران واعظی و میدان قدس، خیابان شهید تقی رفعت کوچه بیژن نبش بنبست ارض، پلاک ۱۶ قرار دارد. به گفته سیمین دانشور، این خانه در سال ۱۳۳۲ توسط مهندس معینی ساخته شده که پس از بازگشت از آمریکا در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، در این خانه اقامت داشته است، جلال آل احمد از آن تاریخ در همین خانه زندگی میکرد. خانه این زوج هنرمند و فرهیخته در زمینی بالغ بر ۴۲۰ متر مربع ساخته شده و مساحت زیربنایی آن حدود ۳۲۰ متر مربع است. این بنا دو طبقه است که در طبقه همکف آن فضای نشیمن عمومی، آشپزخانه، سرویس بهداشتی و کتابخانه و فضاهای نشیمن خصوصی در طبقه فوقانی قرار دارد.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید
چقدر زیبا نوشتی مژگان جان. با خواندن این نوشته بغضی عجیب گلوی من را فشرد. مدتها بود توصیفی چنین زیبا ازروایت زندگی یک نویسنده بزرگ نخوانده بودم. روحش شاد و یادش گرامی
🙁