شروع یک روز زیبا
ساعت هفت و ربع است. من پس از یک ساعت پیاده روی در گوشه زمین گلف روی یک نیم کت نشستهام. در کنار من مصاحب همیشگیام است. امروز صبح تا مرا دید به سرعت بسویم دوید و خودش را با طنازی تمام در آغوشم انداخت و اکنون در کنارم نشسته است. به نگاه آرام و پرنافذش مینگرم، چشمان سبز رنگش مرا تا دوردست ترین افقهای دنیا می برد. نمی دانم چه نیرویی در اعماق نگاهش هست که وقتی به من مینگرد، مستقیم بر قلبم اثر می گذارد و دلم را با خود می برد و وجودم راگرم میکند. حتماً حکمتی است که همه رهگذرها متوجه رابطه ما شدهاند، چنان با حسرت به ما می نگرند، انگار همه گم گشتهای دارند و بدنبال آن هستند. نگاه پر معنی و تاملآمیز دیگران مرا به فکر فرو می برد. به چشمان زیبایش مینگرم، اینبار به عمق بیانتها و ناپیدا و رویایی و مهربانش خیره میشوم. مرا با تمام هستیام به درونش میرباید. همیشه از قدرت نگاهش آگاه بودهام ولی هرگز آنرا بدین حد به خود نزدیک نمی دیدم که مرا بخود بخواند!
خدای در من چه اتفاقی افتاده! من تمامی وجودم را در نگاهش میبینم، تمامی وجودم، فکر و ارادهام و نگاهم در نگاه او حل شده است، باورم نمی شود! کلمات برای توصیف آنچه می بینم بسیار ضعیف و ناتوان هستند.
در نگاه او به دنیا، همه چیز طور دیگری احساس می شود. اولین چیزی که بین او و همه چیزهای دیگر ارتباط ایجاد کرد، مهربانی است. با شگفتی میبینم که همه چیز با هم حرف میزنند و احساس دارند. قطرات شبنم صبحگاهی با چمنها، کلاغها و درختها، گنجشکها و نیلوفرها، آسمان و زمین و همهی این طبیعت زیبا و شگفت انگیز که همهی قسمتهای آن با یکدیگر سمفونی زندگی را می سازند. همه و همه در چشمان اوست! در این میان فقط تعدادی از آدمها هستند که بصورت سرگردان در حرکتند و هنوز در جستجوی آشیان زندگی درشاخسارهای جنگل بی پایان طبیعت هستند. میخواهم برگ گیاهی شوم که صبحها رویم شبنم بنشیند، پروانهاى باشم که با جفتم در لابلاى شاخ و برگ درختان پرواز کنم. برای آخرین لحظات از نگاهش به دنیای بیرون چشم می دوزم؛ به طبیعت با شکوه و درخشان مینگرم. همه چیز بوی زندگی را دارد و همه در حال اجرای بخشهایی از ترانه زندگی می باشند. به خود مینگرم که با تمامی وجود به نگاهش خیره شدهام و میخواهم باقی مانده هستیام را در نگاهش غرق کنم.
دستهایم را به طرف او دراز میکنم، هر دو گونههایش در دستهایم جا میگیرد، صدای تپش قلبم را می شنوم و به ناگاه مرا از چشمهایش به بیرون می اندازد و او هم خودش را با تمام وجود در آغوشم رها می سازد. بدن گرم و پشمالویش را در آغوش می فشارم، پنجههای تیزش را در حدی که وجودم را باور کنم در بدنم فرو می برد و با گاز گرفتن های کوتاه، انگشتانم را نوازش می دهد. پشت گوشهایش را نوازش میدهم و او هم با خرناسهای مکررش با من حرف میزند.
زمان به سرعت می گذرد و من باید گربه زیبایم را تا فردا تنها بگذارم. او را در جاده تنها می گذارم و با روش خودمان که نگاهمان به هم دوخته می شود، با هم خداحافظی می کنیم.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید