شش ترانه از هادی حسینینژاد
هادی حسینینژاد متولد ۱۹۸۳ با وجود تحصیل در رشته فنی و اخذ مدرک مهندسی کامپیوتر، همواره ادبیات و سرایش شعر و ترانه را به عنوان خویشتن کاری خود دنبال کرده است. نخستین مجموعهی ترانهی او در سال ۲۰۰۴ با عنوان «هر چی ترانه، هیچی!» به انتشار رسید. حسینینژاد سالهاست که به خبرنگاری و روزنامهنگاری ادبی میپردازد. آنچنان که دبیری یکی از فعالترین و پُر مخاطبترین صفحات ادبی، یعنی صفحهی ادبیات روزنامهی «آرمان امروز» را به عهده دارد. در پاییز سال گذشته، دومین مجموعهی ترانهی وی با نام «دردی به نام من» از سوی نشر معتبر نگاه به چاپ رسید و توانست نظرات مثبتی را از اهالی شعر و منتقدانی همچون سیدعلی صالحی، علیرضا طبایی، مجتبی گلستانی، حامد ابراهیمپور و… جلب کند.
شبپرسههای گریه و تنهایی
باز این خیابونای تَر از بارون
چپکوک ماتم و تب عصیانی
تصنیفی از مصیبت و زخم و خون
همخونه با خیال، تو مشتِ غم
کابوسِ تلخِ خاطره پشتِ هم
این بختِ بختکی که نمیذاره
دست از خیال و خاطره بردارم
چَن تا ستاره بشکنه تا خواب از
چشمای خیس و خستهی من رد شه
دنیای خوابمَم مثِ بیداری
تاریک درد و خاطرهی بدشه
تصویری از گذشتهی طاعونی
یک لحظه گم نمیشه که از ذهنم
دستی که تاب توی هوا میخورد
قلبی که گُر گرفته توی سینهم
برگای سررسیدِ من از گریه
از رفتن و شکستن و غم پُر شد
تنهایی از دریچه که تو اومد
نونِ خوشی و خندهمون آجر شد
درگیرِ فهمِ تازهای از دنیا
تکلیفِ زندگیام نمیدونم
حتا همین ترانهی تاریک
به این شبای یخزده مدیونم
شب، امتدادِ غربت و تنهایی
تکرارِ لحظههای خودآزاری
عقلی که قد نمیده و پیشِ پاش
صدتا سؤالِ، دوباره میذاری
دردی که گیجْ توی سرم خورده
از یاد، خاطراتِ منُ برده
تا بوده روزگار همین بوده
تقدیر هرچی برده، نیاورده
***
دریا که از چشمات
سرریزِ غم میشه
یه تیکه از دنیا
رو نقشه کم میشه
با اینکه اینجایی
حس میکنم دوری
دوست داشتنت خوبه
اما نه اینجوری
چندوقته بیاحساس
شعرامُ میخونی
هی تو خودت میری
خیلی پریشونی
میدونم این روزا
با غصه درگیری
درداتُ با قرصات
اندازه میگیری
میدونم از فهمِ
تقدیر بزاری
سر میکنی با غم
حس بدی داری
پشتِ کدوم سایه
رؤیاتُ گم کردی
کی اتفاق افتاد؟
طاعونِ دلسردی
میفهممت اما
کاشکی میفهمیدی
حال منم خوش نیست
ایکاش میدیدی
دنیام رو نقشه
تحلیلِ غم میره
دریا داره کم کم
دنیامُ میگیره
***
از وقتی رفتی تو دلم آشوبه
همصحبت خودم شدم این روزا
میترسم از خیالِ تو خالی شم
کم مونده کم شم از سرِ این دنیا
از وقتی رفتی ماهی گُلیامون
لبلب پیِ حضورِ تو میگردن
هر روز گلاتُ آب دادم اما
حیوونیا به عشق تو پژمردن
این خونه این روزا که تو توش نیستی
معنیِ زنده بودنُ کم داره
یه ابرِ سرخ، تا خود صبح، هر شب
رو بالشِ سفیدِ تو میباره
باور کنی یا نه
من بیتو میمیرم
این روزمرگی رُ
آروم نمیگیرم
شلیک میشه توی سرم با درد
تصویرهای در هم و تکراری
یه سرنوشتِ شومِ پر از گریه
تقویمهای ممتدِ بزاری
بعد از تو حالِ پنجرهها خوش نیست
هر روز رو به دلهره وا میشن
آیینه خیره میشه به تنهاییم
سُر میخوره رو شیشهها اشکِ من
گاهی تو اوجِ باورِ تنهایی
دل میزنم به دلخوشی رؤیا:
برگشتی و گُلا دوباره سبزن
خنده نشسته رو لبِ ماهیها
قرصای رنگارنگ
بیخوابی مزمن
سرگیجههای محض
رؤیای ناممکن
***
از لمسِ ثانیه
از باورِ زمین
در خود شکستگی
در متنِ نقطهچین
در گیر و دارِ غم
خاکستری شدن
تعبیرِ فالِ بد
دردی به نامِ «من»
هی بغض در گلو
تحقیرِ آرزو
با خود غریبگی
با آینه گفتوگو
با خاطراتِ بد
کابوس مُردگی
مرگِ مکرر و
هذیونِ زندگی
تخدیر با خیال
تسکینِ با دروغ
در خلوتِ درون
از سایهها شلوغ
من درد میکنم
یک دردِ ناشناس
یک دردِ دمدمی
یک دردِ بیحواس
دردی بزرگتر
از طول و عرضِ من
یک درد پابهزا
تا بیشتر شدن
تنهایی و جنون
تردید و اضطراب
من، درد! درد، من!
تکرار با عذاب
***
آسمون داشت رو سرم خراب میشد
توی اون پاییزِ نارنجی سرد
وقتی که خورشید آشناییمون
زیر سقف آسمون غروب میکرد
توی این ترانههای لعنتی
همهی خستگیامون یه طرف
غم تنهاییمُ اصلاً بیخیال
اشکای من زیر بارون یه طرف
یه نفر تو رُ خدا دست غمُ
از رو نبض مهربونی برداره
یکیتون به خاطرات من بگه
دست از این ترانهخونی برداره
دیگه بسه به خدا خسته شدم
بس که تو خاطرهها پرسه زدم
آخه تا کی میشه سوخت و دم نزد
تا کجا باید تقاصشُ بدم؟
غیر از این طلسمِ تلخِ سرنوشت
میدونم که دیگه راهی ندارم
یه جورایی از خودم بدم میآد
وقتی میبینم گناهی ندارم!
بعضی وقتا به خودم میگم باید
همه چیزُ بفروشم به روزگار
گم و گور کنم یه جوری خودمُ
پشت این عقربههای بیقرار
***
باورش سخته بیسرانجامی
آخرین برگِ فال من باشه
این همه صورت از سرم ردشه…
تک تنهایی خالِ من باشه
هیچ عکسی بدون تو – تنها-
واسه منقابل تصور نیست
دلم از بس که از تو لبریزه
جز تو با هیچ چیز دمخورنیست
بیتو فهمی ندارم از دنیا:
احتمالاً به باد میره جهان
کوههایی که جابهجا میشن…
کند، یا تند میشه نبضِ زمان
بیتو چیزی ازمنمیمونه
جز یه اسم سیاه و بیمعنا
که پُر از خاطرات تاریکی
با خودش غرقمیشه تو رؤیا
مگه میشه یه روز بیاد که بری؟
که بخوای بگذری و سرنکنی
که بخندی به ریش رابطهمون
دلخوشیهامُ بیشتر نکنی
باورش سخته! سخته! باور کن!
من بدون تو، تو بدون من!
مرگ بر ترسِ بیتوتنهایی!
مرگ بربیتو زندگی کردن!
گاهی احساس میکنم با تو
در خودم چیز تازهای هستم
توی این سالهای زودگذر
من درون تو نطفه میبستم
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید