شش شعر از نیما نیا
نیما حسینی نیا هستم و دلم میخواهد نیما نیا خطاب شوم زیرا که زندگی در جایی دورتر از خانه همه چیز را بر مبنای زبان خلاصه میکند و “نیا” بودن بیشتر به لفظ مردمان این سرزمین مینشیند.
اگر اهمیتی دارد متولد فروردین ۱۳۶۶ در شیراز هستم و شعر برایم از همان زنگ کلاس انشای دبستان شروع شد.
تحصیلاتم را در رشتهی نقاشی شروع کردم در شهر اصفهان. شهری که همیشه برایم ناتمام مانده است. در سال ۱۳۸۹ وقتی که هنوز چند ماهی به اتمام تحصیلم مانده بود فصل مهاجرت در زندگیم آغاز شد و به ترکیه مهاجرت کردم.
سر انجام در سال ۱۳۹۱ وارد ایالات متحدهی آمریکا شدم و هم اکنون در واشنگتن دی سی به زندگیم ادامه میدهم.
زندگی برای من زمینی است مسطح میان دو خورشید “نقاشی” و “شعر” که هر دو دالی بر وجود یکدیگراند.
آنجا که کلام نمیگنجد رنگ و فرم میآیند و من را ادامه میدهند. منها را منهایی که به جان تجربه کردهام. منهایی فارغ از کلیشههای جنسیتی و رنگ و دیگر برندها که دوستشان ندارم. منهایی که میتوانند تنها راوی جهانی باشند که زیستهام.
۱.
از تیغههای پنجره
یا نیمههای تیز چاقو
از یک جایی باید تمام شود
این روزهایی که_ بند_ نمیآیند
امروز یکشنبه است
فردا یکشنبه است
و بعد
قرار است
تمام روزهای جهان
جمعه باشد
و
من به انتهای تخت
خم شوم
وتکه_ های تو را که بند نمیآید
جمع کنم
چقدر صدای عکسهای یادگاری ضعیف است
وقتی قرار بود تو یک لحظه هم پلک نزنی
ومدام بگویی:
سیب
سیب
سیب
ویک روز دیگر هم ثبت شود
با ذکر تارخ
و ساعتی
که روی
مچت
خوابیده است
آرام
عمیق
وقتی مرا از خوابهایت
بلند می کنی
طوری برایم از ارتفاع بگو
که سرم
گیج
نرود کف خیابانی که همیشه درد میکند
این روز ها باید بند_ بیایند
امروز جمعه است
فردا جمعه است
و فکر میکنم از سر تا پای این جهان
جمعه باشد
۲.
تو بر مبنای لبهای من
به چند ماه منحنی محکومی
ماده ی اول:
تو گیاه خواری
و من
روی مادینهگیم
قسم میخورم
ماده ی دوم:
همیشه از جناح فروید
خودت را به خواب میزنی
من
به هر کوچه ای که میرسم
به مارکس بر میخورم
که چاق است
و زیر کلاهش
خرگوشی تولید مثل میکند
ماده ی سوم:
چند ماه است که عادت
نمی شوم
و تو در میان من
با لکه
های
خون
کنار
نمیآیی
۳.
برای رامین عزیزم و ساعت هفت الی هشت و نیم شب ، سی خرداد ،هزار و سیصد و هشتاد و هشت
خرداد است
وما به شبهای امتحان عادت داریم
به این که دستور زبانمان دراز باشد
و ما بلندتر
لبهایمان را صرف کنیم
وقتی پهلوی تو تیر میکشد
ومن
ادامه ی شب را
روی پلکهایت بازی میکنم
وصبح
از دنده ی چپت که بیدار میشوم
ببینم
تو از هوش خیابانها رفتهای
ومن در تماتم عکسهایت
سوختهام
۴.
باید برای اعصاب پدرم
بزرگ میشدم
با صورتی پهن
وشانههایی که
به خطوط شکسته ی خیابان بیایند
پدر
همیشه در سکانسهای تاریک اتاق میرسید
وقتی که زیر پیراهنم ماه کامل میشد
یا با یک دسته کلاغ
همدست میشدم
او
مدام یک مرد است
با دستهای کلید
که حوصلهاش را در ماشین
گوشهی حیاط پارک میکند
تا من
که آخرین عضو یک جنین هستم
وحالا
به قرص کامل ماه معتادم
هر شب
در ادامهی خوابهایم
پرت شوم
۵.
از دست تو
به شیار پیشانی داوود پناه بردهام
به شام آخری که روی میزش
هیچ حادثهای سِرو نمیکنند
بگو
لبهای من نیمه کاره است
و وقتی ژکٌند میخندد
بغض میکنم
و هیچ مخاطبی هم ندارم
که برایش از سَمفونیِ جیر جیر تخت
اندامها ی تو را تاویل کنم
حالا برو بگو
این مولف خودش را به مردن میزند
تا با پردهی آخرت
کنار بیاید
کنار تر از کلهی ناتمام مجسمهای
که فکر میکرد
روزی
پیغمبری از کار در بیاید
۶.
امروز
بار هزارم است
که تو را تَرک میکنم
با چمدانی که درد می
و گوشههای خالی بسیاری دارد
گوشهای
می رسد به گونههای منهدمات
در خیابان استقلال
روزی که استانبل
از شانههایمان سرازیر بود
گوشهای
به شیراز/ باغ جهان نما
آن روز که کلاغی میان حرفهایمان
میپرید
گوشهی دیگر
میتواند کابل باشد
شهری که همیشه مثل خاکستر سیگارمان
بی هوا فرو میریزد
گوشه خالی دیگر را
به میدان اصلی این شهر میدهم
جایی که نیمکتها
از لهجه ی غریبمان
فرار میکنند
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید