شعری از حسن فرخی برای بکتاش آبتین
بکتاش را ببین در بالا
تا پایان شب /همین طور
به باران گفتم زیاد حرف خزان زدم
از این تاربخ به بعد
هر اتفاقی
ممکن است در این شعر بیفتد
وقتی که شب مرموز
دور و بر خانه ها پلاس است
وقتی که چند قدم
به آینه نزدیک شدم
دیدم از مخفی
چهار میخ شده ماه در بالا
مثل بیشتر شب ها /همین طور.
حالا به خاطربکتاش اینجا هستم
نگاه کن
به گنجشک ها
از این شاخه به آن شاخه می پرند
میان دف ها.
بکتاش را می آوردند حالا
و سرکوچه می گذارند
و من از این سو به آن سو نگاه می ریزم.
بکتاش را ببین حالا در بالا
شب منتشر شده است در جهان
و من خزان شده ام/انگار
گفتم تاب شنیدن صدای زنجیرها را ندارم
سائیده شده به استخوان ها
و شکسته شاخه ها
زیر دست وپای حیوان
حالا جلوی ابرها را می گیرم
برای گل کردن صدبرگ /تمنا می کنم.
بکتاش را می آورند
بی اعتنا به ماه / که این طور.