شعری از زینب فرجی
آنها در کتابخانه ی خیابان جمهوری
ما را به دار خواهند کشید
و فردا در آسایشگاه روانی دست از سرِ مرده یمان بر نخواهند داشت
من جوانی آن پیرمردی بودم
که یک پایش را به خاطرِ شما از دست داد
ویک دستش را به خاطر من
که خواهر سر به زیرِ گیسو بلندش بودم
اما دشمنان کاری به چشم هایش نداشتند
می گفتند چشم که از کار بیفتد
دنیایی آوار می شود
شهری آوار می شود
من زیر باران شرقی آسیا ایستاده ام
و به زنانی که خیس کرده اند شلوارشان را
از ترس مردانی
بکارت ندیده
می گویم هواپیما هایتان را اختراع کرده
و پرواز کنید
که زمستان زیبایی خفته
درقاب عکسی یخ زده است
آنها در سلول های انفرادی قطع کردند
رویایی را از پی رویایی دیگر
نفسی را از پی نفسی دیگر
به آب فکر کن
ما عروسک های سخن گوی پدران و مادران ِنوباوه ایم
که رحم نکرده
فروخته بودند
ناخن های کشیده شدیمان را
به لاک زن ها
و رژ زن ها
آینده ،مثقالی طلا
دور گردن زنی مطلقه
آنها ما را در دانشگاه ها به صف بسته بودند
با ته سیگارهایی که فرو می کردند
در دستان دخترکانم
گفتند آزادی، تاریخ ندارد
و تاریخ از زبان کشتگان بسیاری
از خانواده ی من و شما نقل می شود
به خانه برگردید
مادرم به تنهایی اعتقاد نداشت
اما پدرم سنت تنهایی اش را به جا آورده بود
که دریک وجب جا
خدا را از روی این شیشه ی مربا برمی داشت
و می گذاشت روی آن قوری و کتری
وصبح که چشم هامان را باز می کردیم
می دیدیم
خدا تمام شده است.
خرداد۱۴۰۱