شعری از فانوس بهادروند
غزال وار میرفت
جهان سیاه پوش را به سخره گرفت
غزال وار میچمید
بر آسفالت دانشگاهی که مات ِ سرنوشت خویش
نظر انداختند بر
دیری است که دیر شده است
دیری است که
که دریایی پر موج خیره
دیری است که زلف بر باده است
#آهوی آزادی که در دانشگاهی درسمی خواند
که آزادی را یدک سردرش داشت
نامی بود بر سردری
که ابتذال معنا را معنا شد
در ادبیات مدرن
در ادبیات همین زندگی
هرگاه وُ هرجا زنی را دیدید
در دانشگاهی که سیاه پوشی
نشانِ آدمی است محزون اما
با کلاس و مدرک خوبتر
برای درس گفتارهایی که …
اما سپیدار گون
بسان درختی که راه افتاده
با زلفان پریشان
و چشمانی ناخمار
و بازوان بلند سپید
بی شک ،
جهان تیرهی پیرامون را
به پرسشگری کشیده است
چشمان آهو دارد او
:چه اندامی !!!
–این را یکی به دیگری گفت که سیاه پوشیده بود–
بالا بلند بود او
وُ زلف بر باد داده بود
او همان آهو
تنها یک برگ بود
به صفحهی پروندهی باز سپیده
اما بروز شده
بر پلان هایی نو
که هر روز راهیاند به تیمارستان
با پزشکانی با عینک دودی سیاه
و پروندههایی خاکستری
دیری است که دیر شده است اما
: شقیقهی زمین به تندی می زند…
–این را محمد مختاری گفت–
زلف برباد داده بود او
مُشک بر گیسوان تابدار
آغشت او ...
# فانوس بهادروند
۱۴۰۳/ ۸/۱۳