Advertisement

Select Page

شعری از محمدعلی شکیبایی

شعری از محمدعلی شکیبایی

چقدر جاربزند این حنجره. تریبون از حلقِ اسکندر مقدونی هم سبقت گرفته. آوازِ دهل کوه ِقاف را به پیر به موسی لقبِ دُم‌بُریده می‌نامَم… چقدر بهار گفتم، زمستانَم کردی. چقدر سفینه به سینه زدی، ‌پرتابِ کمی پرنده در قابِ ابهام… نهایتم را به بی‌نهایتِ لبخندِ تو کوچانیده. کمی بیا پهن شویم بر جاذبه‌ی جاده… تا خشتِ این سرای کهنه درهم بریزَدم. خاک را کفن به تن کندَم جنون. آسمان اگر ریسمان به زمین می‌دوزدَم تو بگو نه… تاجِ پشتِ سرِ آقاست. حالا هرچه غم دهان باز کرده در گلو… میراثِ نگو حالا کجا به دلم نشست «یک دست جام باده و یک دست زلفِ یار» اینگونه حالِ دلم اخم می‌کند… حضرتِ قابیل دُمش را به شاخِ عزرائیل چسبانیده. هابیل هم برای خودش گردو می‌شکند برای روزِ مبادا.

#محمدعلی-شکیبایی

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights