تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

شعری از محمدعلی شکیبایی

شعری از محمدعلی شکیبایی

 

امروز برای اولین بار، کلمه‌هایم استخوان شده بود. چاقو می‌زدی، یک قطره خون نمی‌آمد. جنازه‌ای شده بودم بی‌تابوت که مرگ نمی‌شناخت. مرگ می‌رفت تا خودش را تکمیل کند. در‌ جمهوریِ تنهاییِ خودم فاصله مرگ بود. مرگ می‌دانست غیبتِ بی‌امانِ من، در دکمه‌ی پیراهن‌اش خلاصه می‌شود. ساده بگویم: چشم‌های متواری، استخوان‌ام را می‌جویدند وُ منِ من، به تماشای خودم، مرگ را برنمی‌تابید. مرگ سجاده‌اش را در آب انداخت وُ با صدای بی‌صدایی در دکمه‌ی پیراهن‌ام خودکشی کرد.

#محمدعلی-شکیبایی

تبلیغات

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights