شعری از نفس موسوی
از سر و کول کاغذ بالا رفت
فکری که زبان خورد!
نوشتم:
زخم ِ لای استخوانم!
سرگیجه به دندانم گرفت؛
دستهایم تکلیف خستگی بودند
در وزوز گوشهای تردید؛
خواستم تورا بشنوم
خیالت که از چشم دلم افتاد؛
دیدم کنارم نشستهای!
گفتم بگو؛
موش خندید
زبانت بهدیوارِ قاب ، میخ !
قیدی هوایت را زد
دیدم،
پاهایت از درگاه زندگی گذشت
تابستان از نیمهاش سوخت
حالا دیگر حادثه، فروریختنام بود؛ در شبِ شکست!
جنگ من بود…
#نفس_موسوی