شعر صمیمیتر از هر دوستی
نویسنده: مورین ن. مک لین Maureen N. McLane
برگردان: عباس شکری
آنقدرها هم که فکر کرده بودم، سوئیتاش کوچک نبود. هال نُقلی، آشپزخانه و اتاق خواب. از ظاهر اتاق خواب چنین برمیامد که تشتک-تختخواب تا شو دارد که انگار روی آن نمیخوابد. زیرا تختخواب تا شده گوشه اتاق بود. این سرپناه کوچک را برای خودت خریدهای. تنها. نه با او که از او جدا شدهای. روی میز کوچک هال، کتابی با جلد سبز از پشت باز بود. کتاب را میخوانی و صدایی با لحنی زیبا در پاسخ طنین میاندازد:
موهیتهای بزرگ
نه در قدرت افکار
که در
احساسات:
آه، سرشارم از آنها؛ چیرهاند بر من.
خدایی دارم در آسمانها که خورشید را آفرید،
و من شکفتم به خاطرش، و بنمودم به او آتش ِ دل را،
شعلهور چون حضورش.
چیست چنین شکوهی اگر نیست تپشهای دل؟
آه خواهران و برادران ِمن!
آیا زمانی چون من بودید
یش از آن که به هیئت ِ انسان در آیید؟
آیا روا داشتید به خود یکبار شکفتن را
آگاه از اولین و آخرین بار؟
زیرا در حقیقت
من به سبک شما سخن میگویم اکنون.
و من سخن میگویم زیرا پرپر شده ام دیگر.
شقایق
خوانش این شعر و طنین صدایی که از بین خطها به گوش میرسد چرخه آوازی است با سبک هنری دوران رومانتیک. به گفته هلن وندلر، مجموعه شعری که بی هیچ ابایی کهنترین و حتا ابتداییترین غناهای شعر غنایی را به میدان امروز میاورد. پرده آسمان را بی هیچ شرمی کنار میزند و چنان با خدا به سخن مینشیند که انگار او وجود دارد، انگار او نیز بهشت گمشدهای دارد که پس شگفتی فاجعه انسانی تراژیکمیک پنهان است. گلها، فصلها، درختان، باد، حسرت، خُسران، بهشت افسانهای جاودان و… واژه و شعرهاییاند که در کتاب «زنبق وحشی» خواننده را به وجد میاورند.
چنین مینماید که شکست میبایست در جبین این کتاب باشد؛ شمار دیگری از شاعران از همین واژهها استفاده کردند و مگر سکوت چیزی دستگیرشان نشد. درهمآمیزی اجباری با طبیعت، نمایشهای شورانگیز کلامی با ابهام رقتانگیز: (احساستان میکنم! / تو، طبیعت، با من حسآمیزی کن / برای من حسی داری!) پیچیدگی در همه شعرها؛ شعری ضد روشنفکرانه، آشکارا پُر از اندوه و شادی که اشک و لبخند را به خواننده میدهد. خودشیفتگی بورژوایی پیچیده شده در زرورق کهنه رومانتیک که اکنون اعتبار چندانی ندارد.
شما میدانید، در مورد بی اعتباریِ اکنونِ رمانتیسم شاید زیاد هم بدانید.
برای این که از خودشیفتگی رمانتیک چیزی نگوییم.
کلیک در مقالهی «آموزش و شاعر» میگوید: “به نظر میرسد که ایده بیقانونی یا حتا قانون گریزی، کنشی است رمانتیک. درواقع کوشش میکنم از جریان رمانتیک و عاشقانه دور بمانم.
(احساسات:
آه، سرشارم از آنها؛ چیرهاند بر من.)
انگار این چیرگی کافی نیست.
در شرایطی که یقین وجود ندارد و موقعیت شکننده است، فرد نباید حرکت کند و نباید کنشگری کند. انگار شرایط به صورت دوگانه چیده شده که از یک سو فراز و از سوی دیگر فرود را نشانه رفته است. اولی، تنش فشرده شده و عاطفیِ بیان نشده است و دیگری، میوه رسیدهی نگاهی است دراز مدت به موضوع.
گویا تحقق چنین شرایطی خواسته قلبی و از جان و دل تو است. همه چیز فدای این آرزو و خواسته دیرین. حتا ازدواجات.
به درستی
فکر میکردید
و هنوز هم در اندیشهاید
نمیتوانم بازش انجام دهم
به سختی نگاه کردنش را تاب میآورم
در باغچه، هنگام نمنم باران
انگار زوج جوان
نخود میکارند
پیش از این
کسی چنین کرده بود
مسایل دشوار
حل ناشدنیاند
چنانچه دیدنی نیستند
بی چشماندازی شروع میشود
در خاک تازه
خود را نمیبینند آنها
باغ
آلن بدیو، فیلسوف ادبیات، در “پایان نامه درباره هنر معاصر” اظهار داشت: “فکر میکنم پرسش مهم در مورد هنر معاصر چگونه عاشق نبودن است.”
شیلر، آشکارا بین دو مفهوم «سادهدل» و «احساساتی» تفاوت قایل شد. این دیدگاه متکی است بر این که سرنوشت محتوم مدرنیسم غرق شدن در احساسات است و هنر و شعور را هم با خود به رود جاری احساس میبرد. زیرا آنها برخلاف کسانی که زیستشان در بازهی زمانی سادهلوحی بوده است، هوشیار، منفرد، با جوهر، بازتابنده و آفرینشگر بودند. به همین خاطر برای تولید هنر، از فرایند ثانویه مورد نیاز استفاده میکنند
گلیک مفهوم «سادهدل» را با به نوعی دیگر و با ترمینولوژی قدرت کلام و نَفسِ پاسخگویی، بازآفرینی میکند. او معتقد است که آنچه شیلر «احساساتی» مینامد چیرهگی آگاهی و شعور است. منطق «احساساتی» شیلر منطبق با آنچه اکنون ما احساس میخوانیم نیست. باور شیلر به مفهوم وارونهگویی از شرایط انسان، نزدیک است.
«زنبق وحشی» گسترهی انرژی ذهن را کشف میکند، گویا، توان بیکران آن را: انگار گلها حرف میزنند، خدایان واکنش نشان میدهند و باد آواز میخواند.
آنچه باورنکردنی است، تسلیم احساساس است به خودانضباطی سادهدلانه انسان: طرح پرسشهای اساسی، لحنهای اساسی را متاثر کردن، بدون چشمپوشی از دشواریهای فکری.
آه خواهران و برادران ِمن!
آیا زمانی چون من بودید
پیش از آن که به هیئت ِ انسان در آیید؟
آناتومی احساس، آناتومی ذهن و صدایی که این دو را به هم پیوند میزند؛ همه گفتمانی است بین آواها: زنبقی تخیلی، تریلیوم، دانههای برف، گاهی زن، گاهی خدا یا پروردگار یا حتا خالق ربانی که این آخری بسیار بسیار ویژه است. ویژگی که با منطق ناتوانی در حرکت فراتر از محدودیتهای انسانی است. گویی انسان موجودی است مبهوت، ناامید و مایوس از مقاومت پایدار در برابر آفریدگاری که تردید در حضورش دارد.
همهی فصول
بارویتان را تاب آوردم،
فکر کردم
دیر با زود باید
کنار خودتان نگهش میداشتید
اندیشه نمیتواند
شاهدِ همارهِ نگاهتان باشد
ادامه دادن نتوانم
به چاردیواری خیال پناه میبرم
زیرا به چالش کشیدن نظرم را
حق خود میدانی:
اکنون آمادهام
وادارت کنم
به پذیرش روشنای آفتاب
«صبح روشن»
…و سپس راوی یا سخنگوی زنبق وحشی، گلهایی که رو به انسانها (خواهران و برادران) میکنند و شرایط تاریک انسان را از برون جهانشان به دقت و دقیق روایت میکنند، از انسان میخواهد که خود را قیاس کند تا انگشت به دهان بماند:
آه خواهران و برادران ِمن!
آیا زمانی چون من بودید
پیش از آن که به هیئت ِ انسان در آیید؟
آیا روا داشتید به خود یکبار شکفتن را
آگاه از اولین و آخرین بار؟
زیرا در حقیقت
اکنون، چنان سخن میگویم که شما
و من سخن میگویم زیرا پرپر شدهام دیگر.
اکنون، چنان سخن میگویم که شما
شعرهای کتاب «زنبق وحشی» از انرژی پنهان ذهن پرده برمیدارد. انگار گلها میتوانند حرف بزنند، حرف که نه خطابه بخوانند و خدایان نیز پاسخگوی خطابه باشند. واژهها چنام معماری شدهاند که انگار باد در گوش خواننده و از لابهلای سطرها، اُپرا اجرا میکند تا ذهن را با خود به آنسوی متن ببرد. انگار حساسیت همه چیز جذب جانبی میشود که گلها با زبانی سخن میگویند که انسان نیز میفهمد. گویا در هم شکستن یا فروپاشاندن هر چیز در جهان مخرج مشترکی به نام شعر پیدا کرده است. نه تنها، نه تنها خُرد کردن عاشقانهها، گلستانها، انتظارها، آرمانها، بلکه، از هم گسیختن دهشتناک برگی بر درختی، یا سوختن مزرعه گندم نیز ممکن است.
اکنون چنان سخن میگویم که شما
در این بیت، خواننده به این دریافت میرسد که گویا سخن انسانی تنها راه مطمئن نیست.
هرگز نمیپذیری
صدایی مانند من را
بی تفاوت به آنچه گرفتارش هستی
او به خدا ارجاع میکند و زنگ خانهی خالی را به صدا در میآورد. ارجاع او میتواند درخت غان باشد. ارجاعی بیپاسخ. انگار این ارجاع میتواند اشاره به هر کسی داشته باشد.
میبینم، چنان با تو است که با درخت غان:
از طرف خودم
قصد حرف زدن با تو را ندارم
بین ما بسیار گذشته است
ماتینس
پیوند بین پیام دهنده، تحویل پیام و دریافت کننده پیام انگار به دشواری برخورد کرده؛ ارتباط بین برقراری ارتباط و عدم برقراری ارتباط ، فراتر از ارتباط.
و من سخن میگویم زیرا پرپر شدهام دیگر
***
ریون، چه برای فروش داری،
جسم یا جان؟
نکته مهم
نداشتن ذهن است
ذهنی ندارم
که به آن فکر کنی
فکر نکردن به نیازهای من
باید حس شود
Coleridge, “Dejection: An Ode” اثری از سَمیوئل تیلور کولریج
در این شعر شاهد نشاط تلخ و منفی هستیم. آگهی تخفیف ناچیزِ احساس است و نیندیشیدن.
احساسات:
آه، سرشارم از آنها
. اگر توجه کنیم میبینیم که واژهها و معنای پنهانشان انگار تصادفی انتخاب شدهاند و درست در جان نحو زبان قرار گرفتهاند. این مورد حتا در شعر شقایق هم تکرار میشود که در ادامه میگوید: “چیرهاند بر من”
صدا را میشنوی؟
صدای درون من است
تنام را لمس نتوانی کرد
سخت شده، آنگاه که تغییر کرد
از آن مخواه که
پاسخگو باشد
آورنو
این شعر از دفتر آورنو انتخاب شده است. دفتر شعری که آفرینش را منفی میانگارد. کار پژوهشی گلیک که بیشتر به توصیف انسان و بازگشت او به شکل دیگری میپردازد.
چه بسا پیش از این شعری از “الِین سکاری” با نام «تن در درد» خواندهاید که میگوید:
“توصیفی زیستن،
آفرینشگری،
تغییر پذیری
و رخمخوردگی
روی دیگر سکهای است
با نقش تن”
و گلیک میگوید: “من سخن میگویم زیرا پرپر شدهام دیگر.”
زمانیکه اندیشیدن سرشار است از اندوه و غم (کیتس)، هنگامی که هر اندیشهای زخمی شود بر تن، زمانی که هر اندیشهای؛ فکر خودت، پایههای حیات و زخمهایت سلاح تو باشند، آنگاه که نفس کشیدن به معنای گام زدن در جادهی لکنت است.
سوگ بزرگ شما را با خشم، تمامیتخواهی و غرور پاسخ میدهند. کلید این معما انگار سرودی ارزشمند بود در دایره آینه. جهانی که در آن هر دمی را میتواند بازدمی نباشد، جهانی که تبدیل شده به احساسهای عاطفی.
مجموعه «زنبق وحشی» همنشینی است که از هر دوستی صمیمیتر و نزدیکتر مینماید. شعرهایش آن هنگام که اندوه، زمزمهی تلخ جدایی و فروپاشی زندگی نزدیک بود، مرهمی بود بر همهی ناکامیها. مرهمی بود بر رنج افسردگیها، فروپاشی خانواده، تب ناشی از اندوه. مرهمی بود بر گذار آرام و دردناک زندگی و بر انرژیهای منفییی که هر دم بنرین بر آتش برافروخته رنج فرومیریختند. این که به احتمال شما بر شناخت خود از شکافهای اعتقادی آگاه بودید، این که شما قویتر از آنچه فکر میکردید، بودید، این که شما با تردید به هستی نگاه میکردید، این که میدانستید آنچه پیشنهاد میشود برای درمان رنجهای زندگی، کافی نیستند، و در نهایت این که از چندین زاویه و آشکارا نگاه کردن به شکل جنونآمیز و بیپایان درگیری و درمان بیوقفه آنها، شاهدی هستند که زندگیتان لوکس و حتا تنفرآمیز بوده است.
زنبق وحشی، آزمایش تجربی در سفسطهی رقتانگیز و ظالمانه است که بدون توجه به یادآوری نقد به خواننده ارائه شده است.
***
در استدلال سفسطهآمیز، رقتانگیز، عشق آزمایشی است ظالمانه، ماشینی است برای فرافکنی، – بگذارید آن را امید بنامیم ، بگذاریم آن را اعتماد بنامیم ، بگذارید ما آن را آرزو بنامیم – سفسطهای که در فضای بین دو دلداده در حرکت است. اضطرابی است برای خود و برای دیگری:
احساسی مانند من داری؟
میدانم آیا احساسات چیست؟
واژههای احساسیتان آیا
با فکرتان همسو است؟
تنتان آیا پاسخی هماهنگ دارد؟
با هم آیا همراهیم؟
خودشناسی کردهای؟
چگونه باید بشناسمات؟
چگونه بدانم که میشناسمات؟
چگونه بدانم که خودم را میشناسم
اگر دریابم، هرآنچه میدانم را نمیدانم؟
نکته مهم، نداشتن ذهن است
تنها دمی پیش نمیدانستم که صدای من
اگر به من داده میشد
سرشار از اندوه خواهد بود،
جملههام زنجیرهای از فریادهای درد.
نمیدانستم حتا چه میکنم
تا که واژه رسید،
تا که احساس کردم
باران از من جاری است.
تریلیوم
(تریلیوم(Trillium) گونهای از ۴۰ تا ۵۰ نوع گل است از خانواده سوسن و زنبق که در آمریکای شمالی و آسیا میروید.)
با این حساب میتوان به اشیایی پناه برد که پسِ پشت واژهها هستند، نومینالیسم یا نامگرایی به نقطهی انفجار میرسد؛ احساسی که همنشین واژه بودهاند، گویا دانش دشواری را منتقل میکند.
***
“پرسی بیش شلی” مینویسد: «شعر: وسیلهای برای کمک کردن به ما برای احساس آنچه درک میکنیم است و آنچه میدانیم را تصور کنیم.»
طی همهی این سالهای طغیان سرسختانه احساس برای چیره شده بر اندیشه آسیبپذیر بوده است: “ایکاش مرده بودم”
آرزویی که انگار به جملهای قطعی تبدیل شد: “من مردهام”
هواداران یونگ چنین شرایطی را Nigredo state کیفیت نیگردو مینامند. (در روانشناسی تحلیلی این اصطلاح به طور استعاره به مواجه انسان با سیاهی درون تعبیر شده است.): آنها این اصطلاح استعاری را از کیمیاگران به وام گرفتهاند. استعارهای که امکان حیات را ممکن میکند و به آن “استتعارهای برای زندگی” میگویند. چنانچه همین کیفیت را ییتس در ارتباطی دیگری و در الهام عرفانی خود بیان کرده است. نزد کیمیاگران، در فرایند به سازی روح، روح از حالت ساکت و ایستای سیاه شده و مرده، عبور میکند تا از رکود و ایستایی به پویایی برسد.
کیتس در «قصیدهای برای بلبل» به طور فراموشنشدنی این موضوع را دنبال کرده است. ارجاع به درون خویشتن و چنان سهمگین بود که گویا خود را برای همیشه دفن کرد.
گوش مفتی دارم من
که هنوز قصد خواندن داری؟
برای خواهش تو
همه چیز شیرین میشود
کیفیت نیگردو دست به افشاگری زوال میزند:
اینجا شما را تکهتکه میکنند
دفن میکنند.:
*
در انتهای ِ رنج ِ من
دروازهای بود.
بشنو: به یاد میآرم آنچه را
که مرگ مینامید.
صداها، فراز ِ سرم، برخورد شاخههای کاج.
بعد هیچ.
آفتاب ِ بی رمق به سوسو زدن فراز خاک ِ خشک.
برزیستنی دهشتناک
چونان به هوش سپرده شدن در گور ِ خاک ِ تیره.
بخشی از شعر زنبق وحشی
هوشیاری مدفون شده
تن تو بود
برای نماز میت
کلوخ میشوی
مواجهه نخستین با عناصر ویژه شعر گلیک چنین است؛ به ویژه کتابهای پس از «زنبق وحشی»: تجربههای او در بیانههای پس از مرگ.
بشنو: به یاد میآرم آنچه را
که مرگ مینامید.
زنبق وحشی
و قطهای از شعر آوِرنو:
فکر کنم، یادم باشد
مرده بودن را
در این قطعه، مرگ محدودیت احساس است.بشارت فضایی بسیار منفی و شگفتآور در آن پدیدار میشود:
به گاهِ مردنام
صدای وز وز بال شنیدم
شاید امیلی دیکینسون، درخشانترین و بی امانترین کاوشگر این حوزه باشد. حوزهی پس از مرگ که باعث ایجاد یک زندگی عجیب در صدا و ذهن می شود.
زمان سربی است این
به یاد میماند
اگر زنده بماند
برف را مانند
کسان یخ زده به یاد داشته باش
اول سرد بعد، حیرت بی حسی دیرتر رها سازی
قطقه ۳۷۲
چون درنگ برای مرگ ممکن نبود
مرگ مهربانانه برایم ایستاد
کالسکه دوام آورد
فقط خودمان و جاودانگی
***
از آن زمان – قرنها – و هنوز
انگار کمتر از یک روز بوده
نخست روان بودن سرِ اسبها
به سوی جاودانگی را گمانه زدم.
۴۷۹
برای زیبایی مُردم من
اما تنگ بود
گورم که جا شدم در آن
آنگاه که کسی برای حقیقت مُرد
در اتاق مجاور خوابیده بود
آرام پرسید: “چرا کامیاب نیستم؟”
گفتماش: “بهخاطر زیبایی”
“و من
– برای حقیقت –
خودم هستم
برادریم، او گفت”
چونان دوستان قدیمی
دیداری شبانه داشتیم
پشت دیوار اتاقها گپ زدیم
تا خزه به لبهامان رسید
و ناممان را پوشاند
۴۴۸
ارجاع این گفتگوی خانگی بسیار ساده با مرگ که تقلیدی است مسخره در کار ژنتیک و میتواند در هر جایی رخ دهد، به کیتس است که در شعری خود را در گور تخیلی خویش تصور میکند:
گوش مفتی دارم من
که هنوز قصد خواندن داری؟
برای خواهش تو
همه چیز شیرین میشود
اقتدار او انکار ناپذیر است. زنی است قوی و پیکارگر. همین نکته دامنهی تحسین و دفاع از او را برمیانگیزاند.
بدیو: “فکر میکنم نکته مهم در هنر معاصر، هنر عاشق نبودن است.”
در انتهای ِ رنج ِ من
دروازهای بود.
بشنو: به یاد میآرم آنچه را
که مرگ مینامید.
برخی شکایت میکنند، آدام کیرش، شاید بیشتر از همه، که کار گلیک برنامهریزی شده و بیمارگونه است و لحنی نزدیک به افسردگی دارد. به گفته جوردن دیویس، او تصویر نگاتیو عکسی است بسیار زیبا. به نظر من این کاملا اشتباه است. اینان محتوای آشکار برای خلق و خوی احساسی را اشتباه میگیرند، و با توجه به مسئله خلق و خوی احساسی که طرح شده است باید کار را بررسی کرد که شوربختانه چنین نمیشود. زمانی که کار گلیک ناکام میماند، چنانچه گاهی برای من رخ میدهد، روش سلسلهمراتبی بسیار شگفتآور و دشوار میشود و این احساس به ذهن مینشیند که انگار ارادهای در کار است که چنین وانمود شود. او به طرز شگفتانگیزی در مورد اراده نوشته است، و کاملاً میداند که چه چیزی را مینویسد، بیاشتهایی بیمارییی که در آن فردی که هنوز نتوانسته خودشناسی کند و در تماس با خویشتن خویش نیست، تلاش میکند خود را با طرح اراده بازتولید کند. کسی که از چنین آموزشهای دوران جوانی جان سالم به در برده است، میتواند آنچه قدرت اراده او خوانده میشود را به خوبی حفظ کند. چنین کسی آماده است تا محدودیتهای موجود را کاهش دهد: رویای هنر شناختن آنچه وجود دارد نیست، بلکه پرده برداشتن از آنچههایی است که پنهاناند. دنیای پنهان هم توسط اراده نوشته نشده است. گزیدهای از کتاب آموزش و شاعر
***
سالها پیش برای یک هفته به بنینگتون رفته بودهاید. در آنجا در انبار بزرگ و خوشبویی به خوانش نویسندهای گوش میدادی. صدای گامهایش را و خندههایش را با اشتیاق گوش میکردی. همه برای دیدار با زن نویسندهای اهل جنوب جمع شده بودید. زن میانسالی که داستانی را میخواند که اشک بر گونههایت مینشاند. آنچه میخواند، بادآورت میشد که بسیارند چیزهایی که تو هم درواقع به آنها کمتر فکر کرده بودی. – لذتهای بسیاری که با صدای بلند پیرامونات چون جزر و مد در حرکت بودند اما توجهی به آنها نمیکردی: داستان دختر نوجوان فقیر اما سرزندهای که باوجود کمبود امکان مالی و خانهای بسیار کوچک، رابطه جنسی واقعی یا تصور شده و ذهنی یا رابطهای در رویا، با کشیش کارزماتیک دهکده داشت. اگرچه شاید قصه باشد و تخیل فقط، اما زندگی است و باید به آن توجه کرد. شاید همه ما تاکنون چنین داستانهایی را از نویسندگان مختلف، بسیار شنیده یا خواندهایم. اما این رمان نویس زن، انگار آن روز همه را جادو کرده بود و تا پایان قصه، نفس همه را در سینه حبس کرده بود. –
درنگ و خاموشی –
بازدمی مشترک با صدای بلند –
بین شنوندگان داستان، زن زیبایی اهل ویتنام است که رو برمیگرداند و میگوید: “عجب شگفتی”. اکنون زنی نویسنده وجود دارد که مردان را دوست دارد.
– یک میلیون نفر از دشمنان توهمزده به ظاهر در چشمان خیره کننده طاووسگون او کشته شدهاند –
هرگز کسی را خوک نکردم
بعضی خوکاند؛ طوری میسازمشان
که شبیه خوک باشند
مجموعه شعر قدرت سیرگ
***
باز هم این پاراگراف را تکرار میکنم: اقتدار او انکار ناپذیر است. زنی است قوی و پیکارگر. همین نکته دامنهی تحسین و دفاع از او را برمیانگیزاند.
***
پس از پایان قصهخوانی، شاعر دیگری از سارون اولدز، از کتاب نخست نویسنده “درباره سخن شیطان”، گفت: “خوب، زمانی که این کتاب منتشر شد همه را به شدت تحت تاثیر قرار داد. ما نمیدانستیم که این زن نویسنده نوشتن در ذات وجودش است.”
با شگفتی و حیرت: تخیل نامعمول او همه ما را کنار گذاشته است.
او داستانی تعریف کرد که در زمان خوانش شاعرهای زیادی از جمله گلیک حضور داشتند. اکنون زنی دیگر، به دنبال شاعری دیگر، شاعری باهوش، شوخ و زیبا که با سروصدا حال و هوای اتاق را عوض کرد. او با اندام ظریف خود، با شدت از جای برخاست و با عجله گفت:
میگویمت، نور ماه نیست
روشنای باغ
پرتو درخشان گلهاست
بیزارم از آنها
چنان از آنها بیزارم که از سکس
دهان مرد
مُهر میزند بر دهانم،
تن مفلوج مرد
و اشکی که همیشه فرومیریزد
پایین، تحقیرآمیز
بنیاد وحدت
شعر نارنجی مسخره
و اتاق خالی شد از هوا.
چنین اتاقی را از هوا خالی کردن
محو آرامش اتاق است
برای داشتن چنین سرکردگی، نوعی از اقتدار و شاید واکنشپذیری همیشه لازم باشد، شاید بلندهمتی کم است. شاید اینها پاسخهای زیباییشناسانه نباشند: آنها بیعلاقه نیستند، بلکه فقط اشباع شدهاند از احساس فردی، امید، کینه، شادی، یأس و… با این وجود ممکن است خروجی این معجون، چیزی ماندگارتر و تصفیه شده باشد.
سرشتی آیا داریم؟ سرشت و ذات در مجموع نامهای گلیک همیشه جاری است.
میانه دهه ۱۹۹۰ در کتابفروشی شهر شیکاگو نشستهاید. کتابها را از نظر میگذرانید و یکی را انتخاب میکنید: «نشانهها و تئوریها: شعر و مقاله». جراحی چشم که ناشی از آب مروارید بود، بارها و بارها برای او تکرار شد. شرح دقیق آموزش شاعر؛ بی اشتهایی، تجزیه و تحلیل، خلسههای محافظ شیدایی امتناع و سپس روگردانی از امتناعِ.
خُب، میبینم که لوییز را میخوانی
او باید وارد شده باشد، یکی از مشهورترین رمان نویسها. کارمند کتابفروشی با حمل یکی از جدیدترین رمانهایش که پانزده جلد است او را همراهی میکند. بگذارید در سکوت از نام او صرف نظر کنیم، اگرجه او یکی از مشهورترینها است. در کتابهای شما، زنانی که به نوعی با انتشارات، نمایشگاه کتاب، گرفتن امضا از نویسنده در ارتباط هستند، هفته گذشته با چشمان آبی و زیبای او دلخوش بودند و خوشحال.
بله، آنها شگفانگیزند
بله، خانم گلیک را میخوانم.
و بیهیچ درخواستی افشا میکند که چگونه با او ازدواج کرده، طلاق گرفته و با رابطه طولانی با کسی دیگر که منجر به جدایی شد، از او حمایت میکند.
کتاب را ببند
شما نمیبندید.
ناباوری به صندلی سنجاقات میکند
این و کنجکاوی.
چه نمیخواست بگوید؟
خانم گلیک عزیز،
این نوشته تنها یادداشتی است که بگوید اگرR—-F—- را دوست میپندارید، او دوست نیست.
با احترام
دوستدارتان
یادداشتی که هرگز نفرستادید
هرگز دیدارشان نکردید
تنها خواندید آنها را.
***
ییتس در گفتمانی بین نَفس و سرشت خویش نوشت: “سرشتی آیا داریم؟ سرشت و ذات در مجموع نامهای گلیک همیشه جاری است.” برخی از همین نشانهها ریشه در رمانتیسیسم دارد: هنوز هم آوازِ خودش را میخواند، سرشت، منِ درون! در دوران درمان، پول پرداختم که دنیایی رویایی داشته باشم، پس دنیایم رویایی شد، پرداختم تا صاحب سرشت خویش باشم:
گاهی زنی یا مردی ناامیدیش را
به دیگری تحمیل میکند که
برهنگی دل
یا نه، بلکه
برهنگی روح
نامش میدهد
در تعبیر این لحظهها، روح را یافتند
بیرون، غروب تابستان، همهی جهان
پرتاب میشوند به ماه…
عشق در مهتاب
گلیک نوشته است که بعداز هر کتاب به دقت به سوی موضوع دیگری میرود: “هر کتابی که نوشتهام با یک عمل آگاهانه، یک بدرود به دیروز، به اوج رسیده است.” (آموزش و شاعر) بعداز کتاب دومش: “میخواهم نفسی ژرفتر بیاموزم. نوشتن بی آن که از نامهایی که در کتاب دوم نقش مهمی داشتند؛ با ماه و حوض هر کاری که میتوانستم کردم.”
هنوز چیزی هست که
با جان انجام شود؟
گزینهای از آورنو
مأموریت عاشق شدن بود.
نویسنده زن بود.
منیت را باید روح نامید.
منشور
بگذارید سوگند بخوریم به طرحهای زوال، نامهای تعیین کننده، سرشت، عشق، زن. بیایید به شعر شورشی که بیش از حد از آن بیزارم و «منِ» نفرتانگیز سوگند یاد کنیم.
نه «من»، حماقت تو، نه «خود»ت، بلکه ما، ما
موج میزنیم
مثل نقدِ بهشت:
چرا ارج مینهی صدایت را
به گاهِ چیزی بودن
نزدیگ به هیچ بودن؟
نجم آبی
غرق شده در زمین کلوخی شده. برای همیشه نمیتوان آنجا ماند، جایی پس پشت صدای همهی صداها و اشکها.
صدایت را نمیشنوم
زیرا گریه های باد،
بر روی زمین لخت آواز میخوانند
دیگر برایم مهم نیست
چه صدایی ایجاد میسازد
وقتی سکوت در بَرَم گرفته بود،
وقتی اولین بار به نظر میرسید
توصیف آن صدا بی معنی است
آنچه همانند به نظر میرسد
ماهیتی ثابت دارد
اکتبر
فرورفتن در گور منیت خویش ممکن نیست، اما نمیشود موافقید که «پرسش بزرگِ هنر معاصر: “هنر عاشق نبودن” است.» پرسش مهم زندگی.
در آستانه در ایستادم
مسخره چنانچه به نظر میرسد
اکتبر
در انتها،
از دری گذشتم
و در آن سو
فکر کردم نگاهی به پشت کنم
به زندگی دیگری
پشت آن در
اینجایم من
ایستاده در اینسو
نگاه میکنم
مثل زندی
***
برای این دلداده
این اشتباه برای چه
تن خوابزده در خواب
سرشار میکند «خویشتن» را از هیچ
برای این دلداده
اشتباه چرا
عشق چیزی است که
رهایی از آن
کاری است دشوار
زندگی وحشتناک است
مثل وحدان
که در خاک سیاه مدفون است
هنوز
بگذار
بدترینها را انجام دهند
بگذار مرا در عشق دفن کنند
برگهای نشانه شده زردشان
فرو میافتند
و تنام را میپوشانند.
نماز صبح