صبر
برای «سامی یتیم» جوان که میخواست زنده باشد!
سامی یتیم، جوان ۱۸ ساله کانادایی، سوریهای تبار- مسافر جوانی که در تراموای شماره ۵۰۵، شهر تورنتو، در ۲۷ جولای ۲۰۱۳، در حالیکه در محاصره ۲۲ پلیس تنومند ولی ترسو و لرزان قرارداشت، به ضرب ۹ گلوله یکی از پلیسها از پا درآمد!
«محمد صفوی»
نوشته :محمد سعید صیف*
برگردان: محمد صفوی
آفتاب داغ در حال فرو رفتن بود و نخلهای خرما با آغوش باز پذیرای پرندگانی بودند که خسته از راههای دور میرسیدند. کوچههای شهر مملو از آدم بودند. درهای خانهها چهار طاق باز بودند. عدهای از مردم اشک شوق و شادمانی میریختند. بعضیها همدیگر را سخت در آغوش میفشردند. عدهای دیگر مشغول رقص و پایکوبی بودند و از ته دل شادی می کردند. فصل شادی شروع شده بود و بوی عطر وعود همه جا را پر کرده بود. عدهای هم زیر لب مشغول شکر گزاری بودند. مریم به جایی که آفتاب آهسته، آهسته در حال فرو رفتن بود خیره شده بود. او با خودش حرف میزد.
راستی او کجاست؟
پرندگان و همه مردان از راههای دور، از آنسوی دریاها به خانههایشان باز میگشتند. در هر خانهای اجاقی روشن بود. دیگهای دوده گرفته و کثیف، شسته شده بودند. عطر چای دم کرده فضای شهر را پر کرده بود.
– اوضاع چطور است؟
– عالی
– آیا امشب تا صبح بیدار میمانی؟
– البته، تا سحر
مردم در هر گوشه و کناری فانوس های رنگی آویزان کرده بودند. مریم روی پشت بام خانه اش بی حرکت در یک نقطه میخکوب شده بود. انگار تنوری از آتش در قلبش جاری بود. فانوسی را که بر سر در خانه اش آویزان کرده بود ، کم نور و افسرده بنظر می آمد. جای فرزندش در این جشن و سروری همگانی که آغاز شده بود خالی بود. نم، نم باران به روی تاریکی شب می ریخت و مریم نگاهش به دورترها گره خورده بود.
پسرم کجا رفته است؟
یکی از مردان که خسته و کوفته از آن سوی دریاها آمده بود به مریم گفت:
من یک پسر پوست قهوهای را دیدهام که در یک دستش کتاب و در دست دیگرش یک قلم بود. او در حال قدم زدن بر یکی از پیاده روهای شهر بود. او با من دست داد و مختصراً گفت: او کارهایی دارد که باید انجام دهد.
مریم پرسید : حالش چطور بود؟
– عالی، خیلی عالی بود…
او برایت سلام فراوان فرستاد.
مرد دیگری جلو آمد و با هیجان گفت: من یک شب ، او را در قهوهخانهای در یک محله قدیمی شهر دیدم.
مریم پرسید حالش چطور بود؟ عالی، باور کن خیلی عالی بود. او برایت سلام فراوان فرستاد.
مرد دیگری جلو آمد، من هم او را یک شب در یک محله قدیمی شهر دیدم. بنظر میآمد که او از چیزی دلگیر و ناراحت است.
مرد دیگری جلو آمد و به آهستگی در کنار گوش مریم گفت: ولی حالش خیلی خوب بود.
مریم زیر لب زمزمه ای کرد: پسرم کجا رفته است؟ از زمانی که او از زندان فرار کرد تمام فکرو هوش و حواسم را با خودش برد. .. او کجا رفته است؟. آیا او ، صبح خداحافظی به من نگفته بود که برای جشن بزرگ به خانه باز خواهدگشت و هیچ چیز مانع برگشت او نخواهد بود؟ آیا این همان چیزی نبود که موقع خداحافظی در گوشم زمزمه کرد؟ نه، او چیزی دیگری به من نگفت. هنگام خداحافظی، فقط با نگاهش در سکوت و افسردگی به زمین خیره شده بود و بعد با شتاب رفت. مریم تا ته جاده پسرش را بدرقه کرد بود. قلبش پیشاپیش خودش در حرکت بود تا کیسه کوچک سفری را به پسرش برساند…
چه کسی بود، که آن صبح چیزهای دیگری نیز در گوشهایم زمزمه کرده بود؟ چشمهایش، هنگام خداحافظی در آخرین لحظات، هنگامیکه مرا میبوسید گفته بود: هیچ چیز مانع بازگشتم به جشن و شادی بزرگ که درخانه بر پا میشود نخواهد شد. یقین دارم اگر امشب بر نگردد، حتما نزدیک سحر، موقعی که جشن و شادی در اوج است، او اینجا در کنار ما خواهد بود.
————————-
* محمد سعید صیف: نویسنده و داستان نویس اهل صنعا – یمن است. این داستان برگرفته از کتاب «مجموعه داستانهای ادبیات مدرن عرب» است که توسط «سلما خدرا» گردآوری شده است.