عشق وطن من است
حکایتِ شعر شیدا محمدی و عشق، به راستی نیز چنانکه خودش میگوید، حکایت آدمی و وطن است. شعر او در عشق و با عشق نفس میکشد؛ چنان عشقی که نظیرش را نه در شعر نسل امروز، که در افسانههایی که از ازلی بودنِ عشقِ شیرین و فرهاد باقی مانده است باید جستوجو کرد. این است که از او میپرسم: سخن گفتن از عشق به این شکل، تا چه میزان میتواند همچنان در شعر امروز جایگاهی داشته باشد؟ و او پاسخ میدهد: عشق وطن من است.
شیدا محمدی شاعر، نویسنده، روزنامه نگار و عضو انجمن قلم آمریکاست.
از فعالیتهای دوره روزنامه نگاری او میتوان به دبیر تحریریه صفحه زنان در روزنامه ایران از مرداد ۱۳۸۱ و دبیر صفحه “خشت و سرشت” در مجله وطن و از بهار ۱۳۸۲ دبیر تحریریه مجله “فرهنگستان هنر” اشاره کرد. مقالات و گزارشهای اجتماعی – فرهنگی او در طی آن سالها در روزنامههای کثیرالانتشار متعددی منتشر شده است. شیدا محمدی از پاییز ۱۳۸۲ ساکن آمریکاست.
او در سال ۲۰۱۰ شاعر مهمان دانشگاه مریلند بود.
از آثار قبلی او میتوان به “مهتاب دلش را گشود بانو” در سال ۱۳۸۰ و”افسانه بابا لیلا” در سال ۱۳۸۴ و “عکس فوری عشقبازی” در سال ۱۳۸۶ اشاره کرد.
اشعار او به زبانهای انگلیسی، فرانسه، ترکی، کردی، عربی و سوئدی ترجمه شده است.
پیش از هر چیز، از آنجا که به نظرم رسید نامِ هر شعر در کتاب شما خودش بخشی از شعر است، دوست دارم از زبان خودتان بیشتر در مورد علت این نوع نامگذاریها بدانم و همچنین انتخابِ نامِ خود کتاب.
ما کی میگوییم قرمز؟ قرمز کجا اتفاق میافتد؟ یواش کجاست؟ یواش در خودش یعنی چه؟ “قرمز” آن آتش مست. عشق پنهانی. حرف پنهانیست. رنج ناشی از کاوشی عمیق.
و “یواش” آن خالیِ عمیقی است که در ما آرام گرفته است و پنهان از آن سخن میگوید. هشدار میدهد. “دستش را روی سرت گذاشت و گفت به آب نگاه کن” از کیفیت نگاه سخن نمیگوید بل با نشانهها نشانت میدهد که “شو” بشو. که خطر کن. عاشق شو. از گوشه امن، از خوشبختی ساختگی پرهیز کن. سفر کن. سفر شو. عشق شو.
در گرگ و میش این هوا
صدای دارکوب و این کاجهای سوزنی که آدمهای یواش غروبند
با همین درختهایی که اسمشان را نمیدانم
و هر روز با باد حرفهای قرمز میزنند
از اسمت خوشم میآید.
بریده ای از شعر سالونگ/۲۰۰۸
” یواشهای قرمز” نشانههای عاشقانهای است که تنها با پنهان کردن آنچه بیان میکند میتواند مخاطب را مورد خطاب قرار دهد. اما جهانی که قابل درک است، زبان است؛ و تاویل از طریق زبان است که اتفاق میافتد. هانس گادامر معتقد است که انسان، زمانی معنای واقعی یک متن را درمییابد، که پیش از آن، سؤالاتی برایش مطرح شده باشد. به عبارت سادهتر، او معتقد است که هر نکته در یک متن، در واقع، پاسخ به یک سؤال است. او، میان متون مکتوب و ذهنیت فعال خواننده، اعتقاد به نوعی جریان عقیدتی دارد. متن، پیامی را ارسال میکند؛ و ذهنِ خواننده، بلافاصله آن را دریافت میکند.
اما برگزیدن این نام “یواشهای قرمز” برمیگردد به سال ۲۰۰۸ و شعری به این نام.
دستانم از گندمزار میروید
از فکرِ مستی که همین الان به سرم میزند
– لخت شو لخت شو محبوبم.
بریده ای از شعر “یواشهای قرمز” ۲۰۰۸
آینه در چند شعر شما نقش پر رنگی را ایفا میکند، هر چند از آن نقش نمادینِ شعرهای شاعرانِ پیشین فاصله گرفته است و انگار شعر شما تعریف جدیدی از آن به دست میدهد. چرا در این اشعار، آینه و آینه بودن دغدغهتان بوده است؟
معنای هر چیز از برخورد ویژهی آگاهی “من” و جهان بیرونی حاصل میشود. و جهان بیرونی عینیتی است که در ذهن من حاضر میشود و آگاهی به این اندیشه، تخیل و یادهاست که آینهای میسازد از دنیای ذهنی شاعر برای خواننده متن. آینهای که وضعیت شاعر را منعکس میکند، آن وضعیت “تعلیق” را؛ و ذهن خواننده آینهای است که معنای متن را بر بستر شرایط تاریخی در خویش منعکس میکند.
«هوا/ هوای وقت است/ یا!/ هوا/ هوای بیاست.» این سطرها جای تقدیمنامچهی کتاب نشسته و در عین اینکه خودش یک شعر کامل است، از مضامین عاشقانهی شعرهای کتاب حکایت دارد. یعنی خواننده با خواندن این سطرها آماده میشود که کتابی از شعرهای عاشقانه را پیش روی خود ببیند، و همین طور هم هست. حال، یک سؤال: اینکه در سراسر این کتاب، عشق به عنوان تنها دغدغهی ذهنی شما معرفی میشود، مختصِ این کتاب است یا همهی شعرهایتان از گذشته تا حال؟ به نظر شما سخن گفتن از عشق به این شکل، تا چه میزان میتواند همچنان در شعر امروز جایگاهی داشته باشد؟
انسان زیست جهان را از طریق زندگی اش تجربه میکند پیش از هر اصولی. و ادبیات بیش از هر چیزی نوعی فلسفه است و فلسفه من در هستی، پیچیدن در این عشق است که از طریق شعر، این اندیشه روایت میشود. اما دوران تاریخی که شاعر در آن میزیید شرط مهمی است در خوانش متن. این شرایط تاریخی اگر چه برای شیدا، همین زمانی است که بر ما میگذرد اما برای منِ شاعر، جستجو در پی مطلوبی است که نیامده است. ایجاد موقعیتی است که امکانش نیست اما در حال شدن است. امید به آیندهای روشن است برای انسان معاصری که پیچیده در تباهی و تنهایی است. عشق اگرچه پاسخ دلهرهی هستی نیست، دلهرهی وضعیت وجودی در برابر خویشتن، در برابر انتخاب آزادانهی انسان و دلهره بی خبری از نتایج آن. اما عشق تنها انتخاب آزادی است که انسان وحشتزده از تنهایی و تنها ماندگی در بحبوحه جنگ و نابسامانی و بی پناهی میتواند به آن بگریزد. توانایی برای تغییر است. امکان گزینش است.
عشق غلبهی خیال پیوستگی است بر هراس فرو پاشی.
عشق وطن من است.
شیوهی تصویرسازیها و کارکرد کلمات در شعرهایتان، همگی حکایت از نو بودن و سبکِ خاصِ شیدا محمدی بودن دارد؛ سطرهایی نظیر: زبانم چقدر خنگ است؛ این شیشهی شراب با دهان من دهان تو را دارد؛ دارم با صدای بلند ابرها شعر میگویم؛ مردی با چشمهای تابستانی/ با چشمهای بستنی؛ و دوباره جای پای چقدر بزرگِ تو؛ تا تو چقدر برف میبارید؛ هوا/ باغِ نعناست امشب؛ من با بوی این تخت و لحاف موسیقی شدم… فرآیندی را که یک شاعر، صاحب امضا میشود، چگونه میتوان برای شاعرانی که عادت به شبیهِ همدیگر نوشتن دارند توضیح داد؟ از تجربهی خودتان در رسیدن به سبکی خاص برایمان بگویید.
نوشتن برای من اعتراضیست علیه فراموشی. فراموشی که پیش از مرگ اتفاق میافتد. تلختر از مرگ است. نوشتن اعتراضی است به آن صدای غالب. صدایی که فراموشی میآفریند. تسکینش در سکوت من است. در سکوت ماست. در پذیرش. در تسلیم. نوشتن برای من طغیان است بر همهی آنچه که بودهام. بر همهی آنچه میتوانستهام باشم. چرا که شعر عین زیستن است برای من. خود شدن است. و شدن ممکن نیست مگر اینکه آگاه باشی بر انتخابِ آزادت در برابر خویش. یعنی دانستن اینکه مرگ گریز ناپذیر است و پیش از آن تنها تو فرصت پذیرش این مسئولیت را داری. مسئولیت در برابر خویش و این سخت دلهرهآور است. سخت پناهجو است. در برهههایی من نیز چون گنجشکی پشت سنگ پناه گرفتهام، غافل از اینکه باران و آفتاب بر من سلطه دارند. آسمان پوششی ندارد، پس باید لخت شد. لخت در برابر آینه خویش.
تجربه خود بودن و خود زیستن. خواندن و خواندن و خواندن و نگاه کردن. این هنری است که بیش از هر دانشی، بینش میطلبد. نگریستن به خویش، به خودِ خودش. به آوازهای کمیاب. به تاریکیهای در راه. به تنهاییهای بی پایان. به رنگ. به بو. به حرف که این همه تنها اینجا میبارد و عشق…
با دو شعر «به استانبول نگاه میکنم با گوشهای مست» و «هوای باران و فرشته» بیش از تمام شعرهای کتابتان همذات پنداری کردم… خود شما کدام شعرهای کتاب را بیشتر به روحیات امروزتان نزدیک میدانید و چرا؟
بی شک این دو شعر محبوب من هم هستند به ویژه پس از ترجمه به زبانهای متعدد. با این همه سالها در سوگ آن “آهوی مردهام” بودم که پیش از این دست مرا میشناخت. دستی که “گردنبند بنفش را از بهشت دزدیده بود”. حالا اما پس از رها شدن از این تعلیق، چنان سبکبار و بی دل شدهام که گویی همه اینها پیش از من بودهاند و دیگر متعلق به من نمیباشند اگرچه همهی آنها نیمه ناتمام من هستند. نیمه خاموشم.
شما کتاب داستان هم در کارنامهتان دارید. این روزها هم داستان مینویسید؟ میشود روایتگری در شعرهایتان را به داستاننویس بودنتان مربوط دانست؟
همیشه گفتهام که روحی وحشی و کولی وش دارم. سفر در زندگی و روایت من جاری است و از همین رو شعر من تصویری است و تصویرهایم، شاعرانههایی است که طبیعت و ساکنیناش به من بخشیدهاند. پس من روایتگر خیال آن خوابهایم در بیداری. روایتگر آن جستجوی بی پایان در پی خویش، اراده غلبه بر خویش. شاعری، کودکی است و تنها شاعرانند که کودک میمانند. کودک در مواجهه با شگفتی نخستین. نخستین کلمه. نخستین دیدار. نخستین معاشقه… شگفتی روبرو شدن با هر آنچه در جستجویش هستی. حیرانی. عاشقی. دلشکسته، پریشان و تنها میشوی و هنگامی که هیچ نیستی، هیچ چیز جز صدای درونت، آنها را رو به آینه روایت میکنی. این یعنی داستان. داستانی چون “مراکش دور است”۱؛ “هنوز برای انگشتان تو برهنه ام”؛۲ روایت ” عشق آموخت مرا جور دگر خندیدن”۳”نامههای سرخ از اتاق زرد”، ۴”با خلق اندک اندک بیگانه شو، با خویش به یکباره” ۵ ” شمع خندید به هر بزم، از آن معنی سوخت! خنده بیچاره ندانست که جائی دارد” ۶ “بیقرارم چو مرگ در پی طاووس” ۷ “شب رفت و سحر نشد، شب آمد” ۸ “جانا چه گویم شرح فراقت/ چشمی و صد نم جانی و صد آه”۹ “فراقِ دوست، اگر اندک است ؛ اندک نیست” ۱۰
کتاب بعدی که باید از شیدا محمدی چشم انتظارش باشیم، مجموعه شعر است یا داستان یا در حوزهی دیگریست؟ دربارهاش بیشتر برایمان توضیح دهید.
شاید همهی اینها سپیده خوبم. با این همه شعر “جانِ جانان” است مرا.
مجموعه شعرهای کوتاهم و هایکوها را برای کتاب بعدی آماده چاپ کردهام که زبان و فضای شعرها متفاوت از کتاب “عکس فوری عشقبازی” و “یواشهای قرمز” است. همچنین مجموعه داستانهای کوتاهم را که در این اقامت ده ساله در آمریکا نوشتهام. و سفرنامههایی که روایت سرزمینهایی است که دیدار کردهام و یا چون مسافری در خلد در آن سکنی گزیدهام. قصهی آدمهایی که ملاقات کردهام، گفتها و شنیدههایی که شاید روایت تاریخی باشد از زندگی شاعری در غربت. با این همه زمان چرخهای ما اندک و فرصت ها نامحدودند سپیده عزیزم. بگذار با سطری از شعر ” در این هوای تنبوری” حرفم را به پایان برسانم:
بیرون این گلدان هیچ چیز جدی نیست
نه آتش سوزی ملیبو
نه شعارهای روی دیوار قندهار
نه این همه جنازههای بو گرفته در بغداد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* چاپ انتشارات ناکجا
۱_ منتشر شده در سایت رندان و Iran.com
۲- منتشر شده در فصلنامه باران شماره ۳۸-۳۹
۳- منتشر شده در سایت آزادی بیان ۵
۴، ۵، ۶، ۷، ۸، ۹، ۱۰ منتشر شده در Snapshot of Infinity
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.
گاهی موقع چقدر دورید در همان لحظه چقدر نزدیکید مثل یک نگاه به چهره ات.