تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

عکس شانزده سالگی

عکس شانزده سالگی

  * در اولین ملاقاتم جوانی را دیدم که سبیلی پشت لب‌هایش را پوشانده بود.  تکیده و لبخندی محزون برلب چونان پرنده‌ای در قفس.   چهره‌اش برایم غریبه بود.  علیرضا برای من همان عکس دوم دبیرستانش بود و من در جستجوی آن چهره‌ی نقش بسته درآن عکس بودم

 * باید فضای خفقان سال‌های ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۷ را حس کرده باشی تا نقش بی بدیل آیت‌الله منتظری را در یابی. تنها یک صدا در مخالفت با قتل عام سال ۱۳۶۷ برخاست و آن صدا از آیت الله منتظری بود

علیرضا فضلعلی در ۱۶ سالگی

شهرگان: خبر در گذشت آیت‌الله منتظری برای من همراه با هجوم خاطرات تلخ گذشته بود، یادآور سال‌های سیاه دهه ۱۳۶۰.  در مانیتور کامپیوتر به عکسی خیره شده‌ام.  عکس برادرم علیرضا، عکسی که برای سال دوم دبیرستان انداخته بود با همان چهره‌ای که آخرین بار دیده بودمش. عکس اما تاخورده است و با نشانی از گذشت زمان.

علیرضا از من کوچکتر بود.  فرزند سوم خانواده.  دوران کودکی مان مانند همه بچه‌ها پر از شادی ها دلخوری‌ها و بازی‌های کودکانه بود اما چه زود و چه تلخ و چه ناگهانی او به دنیای بی رحم آدم بزرگ‌ها پرتاب شد.

صبح روز هشتم تیر۱۳۶۰ آخرین روزی بود که خانه مان صدا و بوی علیرضا را در خود داشت.  آن روز صبح به مادر گفت که قرار است دوستان هم کلاسی اش را ببیند و زود برمی گردد.  زود برگشتنی که … چه بگویم؟

ساعت ها از رفتنش گذشت و از آمدنش خبری نشد.  مادر دل تو دلش نبود.  دلواپسی مثل خوره به جانش افتاده بود.

اواخر روز همگی به تکاپوی یافتنش افتادیم.  تلفن به دوستانش به خویشاوندان و بعدش پرس و جو از کلانتری‌ها و بیمارستان‌ها.  اما علیرضا چون قطره‌ای آب در زمین فرو رفته بود. هیچ اثری از وی نبود.  گریه همنشین مادر شده بود و کار ما تسلی دادن به وی.  این بی خبری مطلق هفته‌ها ادامه داشت تا اینکه به طریقی خبردار شدیم که همان روز هنگام ترک خانه همراه دوستانش به جرم هواداری از سازمان مجاهدین دستگیر شده و محبوس در اوین است.

هیچ تماس مستقیمی با ما گرفته نشد.  نه ملاقاتی و نه خبر رسمی دستگیری.

تابستان لعنتی ۱۳۶۰ برای ما پر از تشویش اضطراب و دلواپسی بود و مادر چله نشین غم و زاری شبانروزی.

روزنامه‌ها و اخبار رادیو و تلویزیون هر روز لیستی بلند بالا از اسامی اعدام شدگان منتشر می‌کردند و ما جان به لبمان می رسید تا گوینده خبر لیست را تا انتها بخواند و مطمئن شویم این بار نیز نامی از علیرضا در لیست نیست و این کار هر روز ما بود در آن تابستان لعنتی سال۱۳۶۰ .

 مادر دیگر نشانی از آن زن سرزنده چند ماه پیش نداشت.  انبوه موهای سیاهش سفید شده بود و آثار چین و چروک بر چهره‌اش پدیدار.  از دست ما جز دلداری و امید دادن واهی، کاری ساخته نبود.  مادر می گفت: آخر او فقط ۱۶ سال دارد او را چه به زندان و او چه کار دارد با دنیای آدم بزرگ‌ها.

اگر اشتباه نکنم اولین ملاقات را در پاییز سال۱۳۶۰ دادند.  پنج شش ماه بعد از دستگیریش.  از سال۱۳۶۱ نیز ملاقات‌ها منظم شد و هر دو هفته یک بار فقط پدر و مادر حق دیدار وی را از پشت شیشه‌های اتاق ملاقات داشتند.  در یکی از ملاقات ها نیز مسئولین زندان اعلام کردند که دادگاه علیرضا تشکیل شده و او به ۱۲ سال زندان محکوم شده است.  چه طنز تلخی!!  بی هیچ جرمی فقط به خاطر هواداری از سازمانی که برای بچه‌ها در مدرسه حکم یک بازی گروهی را داشت نه یک خط مشی سیاسی.  دادگاهی بدون وکیل مدافع، بدون اطلاع خانواده متهم و بدون حق تجدید نظر.  با این وجود خوشحال بودیم که از اعدام‌های جنون آمیز سال۱۳۶۰ جان سالم به در برده بود.

 سال‌های اولیه اسارت در زندان اوین بود، بعد گوهردشت، بعدتر قزل حصار کرج دوباره گوهر دشت و در نهایت بازگشت مجدد به اوین.  در طول آن سال‌ها فقط یک بار به سایر اعضای خانواده اجازه ملاقات دادند.  نوروز ۱۳۶۴ در زندان قزل حصار کرج.

روز ملاقات من زودتر از بقیه خانواده وارد سالن شدم.  زندانیان پشت شیشه وگوشی تلفن در دست منتظر خانواده‌هایشان بودند.  به چهره یک یک منتظران آن طرف شیشه نگاه کردم و تا آخر سالن رفتم و برگشتم اما او را ندیدم.  به طرف مادر برگشتم و نگران پرسیدم: پس علیرضا کجاست؟  مادر خندید و مرا به سمت یکی از بچه‌هایی که بی صبرانه منتظر بود برد.  جوانی را دیدم که سبیلی پشت لب هایش را پوشانده بود.  تکیده و لبخندی محزون برلب چونان پرنده‌ای در قفس.   چهره‌اش برایم غریبه بود.  علیرضا برای من همان عکس دوم دبیرستانش بود و من در جستجوی آن چهره‌ی نقش بسته درآن عکس بودم. چهار سال از رفتنش گذشته بود و اکنون آن نوجوان سرزنده و پرامید به جوانی تکیده، لاغراندام و رنج کشیده تبدیل شده بود.

در طول سال‌های بعد همچون سال های پسین مادر و گاهی همراه پدر هر دو هفته یک بارمسافر دائم تهران به کرج برای ملاقات بودند.  چهار فصل سال از آغاز بهار تا آخر زمستان.  در طول آن سال‌ها چه‌ها که مادر نکشید و چه زود پیر شد.  کار پدر نیز نامه‌نگاری و اعتراض‌های بی نتیجه به حکم ناعادلانه و غیر انسانی پسر شانزده ساله‌اش بود.

 هر نوروز یاد وی را با نهادن همان عکس دوم دبیرستانش در سفره‌ی هفت سین گرامی داشته و برای آزادیش به دعا می نشستیم .

 هفت سال گذشت و علیرضا اکنون بیست و سه ساله  بود.  خرداد سال ۱۳۶۷، مادر برای ملاقات وی به زندان گوهر دشت کرج رفته بود که خبر انتقال علیرضا به اوین را به او دادند و این که برای ملاقات پسرت به اوین برو.

بی خبری و دلواپسی تابستان لعنتی۱۳۶۰ در تابستان لعنتی تر ۱۳۶۷ تکرار شد.  مراجعات پی در پی به اوین و ممانعت از ملاقات و سر دواندن.  در مقابل نگاه پرسشگر ما پاسخ آن بود که حالش خوب است و در آسایشگاه است و ما بی خبر از خوابی که برایمان دیده‌اند باز هفته بعد مراجعه کرده و باز می شنیدیم: هنوز در آسایشگاه است.

این قصه‌ی پر غصه و پر از آب چشم در طول تابستان لعنتی تر۱۳۶۷ نیز ادامه یافت.

در اواخر مهرماه آن سال بلاخیز، پیغام شوم تلفنی، ما را به کمیته انقلاب در گوشه‌ای از تهران فراخواند.  ساک وسایل شخصی و خبر اعدام علیرضا بدرقه‌ی راهمان شد و البته با تذکری که حق برگزاری هیچ مراسم ترحیمی هم نداریم.

خبر شوک آور بود.  مگر میشود؟!  علیرضا هفت سال از دوازده سال محکومیت غیر انسانی خود را سپری کرده بود.  یک سوم از عمر کوتاه خود را در سلول‌های سرد زندان گذرانده بود.  خدایا چه می شنویم به کجا شکایت بریم؟ علیرضا یکی از هزاران قربانی کشتار دهشت‌انگیز تابستان ۱۳۶۷ بود.

چند ماه بعد نیز شماره‌ی قبری را در قطعه‌ی ۹۷ بهشت زهرا به ما دادند که یعنی جگرگوشه‌ی تان را آن جا دفن کرده‌ایم.  گوری در حاشیه‌ی قطعه‌ و جدا افتاده از سایر قبور.

و این بار ملاقات‌های دو هفته یک بار مادر با فرزندش در زندان به دیدارهای هفتگی در گورستان تبدیل شد.  در همان دیدارهای هفتگی، پدر را به جرم گریه و عزاداری بر سر گور پسر بی گناه شانزده ساله و اکنون بیست و سه ساله‌اش دستگیر و چهل روز اسیر انفرادی اوین بود.

 باید فضای خفقان سالهای ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۷ را حس کرده باشی تا نقش بی بدیل آیت‌الله منتظری را در یابی.  تنها یک صدا در مخالفت با قتل عام سال ۱۳۶۷ برخاست و آن صدا از آیت الله منتظری بود.

 چندی پیش طی مکاتبه‌ای از یکی از نجات یافتگان آن کشتار پرسیدم که آیا برادرم را می شناسد پاسخش چنین بود:

«من از سال ۱۳۶۱ وی را می شناسم.  در زندان گوهر دشت سالن ۱۹ با هم بودیم.  بعد به قزل حصار رفتیم و عاقبت سر از گوهردشت درآوردیم.  وی در۱۱ خرداد ۱۳۶۷ همراه با ۱۵۰ نفر دیگر از گوهردشت به اوین منتقل شد.  در جریان کشتار در اوین تنها ۷ نفرشان زنده ماندند.

 من علیرضا را هنوز با همان چهره‌ی نقش بسته در عکس دوم دبیرستانش به یاد می آورم.  اگرچه صاحب آن عکس ۷ سال بیشتر از تاریخ آن عکس زندگی کرد، اما هیچ عکس دیگری از خود به یادگار نگذاشت.

شانزده سالگی‌اش در آن عکس جاودانه ماند.

 ونکوور- دسامبر ۲۰۰۹

لطفاً به اشتراک بگذارید
تبلیغات

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights