فتوای برفی
اعلامیه مشترک
هفتۀ گذشته، تا آخرین دقایقی که نشریه زیر چاپ میرفت، در نشستی اضطراری با عمهجان و آقا دایی گرفتار بودم. قصد ما این بود که برای محکوم کردن حمله مرگبار شارلی ابدو، اعلامیه مشترکی تهیه کنیم. موضوع هنوز داغ بود و عمهجان و آقا دایی مثل خود من بی قرار بودیم که اعلامیه بدهیم. آقا دایی گفت: «این دو برادر تروریست کار خوبی نکردند که رفتند و یک عده آدم را بستند به گلوله. آن هفتادتا حوریای که بناست به آنها برسد اگر واقعاً یک ذره حوری باشند چشمشان که به بدنهای سوراخ سوراخ آن همه آدم با حال بیفتد، حالشان گرفته میشود و از این دوتا بدشان میآید. عمهجان که تحت تأثیر جو سنگین قرار داشت حرف آقا دایی را تأییدی ضمنی کرد اما گفت: “منتهی آن کفار هم نباید چوب در لانۀ زنبور میکردند.»
من که میدانستم همین منتها گفتنِ عمهجان اعصاب آقا دایی را به هم خواهد ریخت، بلافاصله به آن داستان معروف خاکستر ریختن بر سر پیامبر اشاره کردم و گفتم که پیرزن نه تنها جان سالم به در برد بلکه وقتی مریض شد، پیامبر به عیادتش هم رفت.
اما این حرفها جلوی آقا دایی را نگرفت. از عمهجان پرسید که آیا واقعاً او یک زنبور است و لانهاش آنقدر نحیف و پوشالیاست که با چوبی به هم میریزد؟
چشمتان روز بد نبیند بحث بین آن دو آنقدر به درازا کشید که عمهجان رفت که برای شادی روح آن دو برادر تروریست مجلس ختم بگذارد و آقا دایی از بیخ و بنیاد منکر رحم و مروت در دین اسلام و بین مسلمانان شد.
متأسفانه نه تنها موفق نشدیم اعلامیه مشترکی صادر کنیم، بلکه هر کار کردم که آنها بپذیرند که ما دنبالۀ مذاکرات را برای ماه دیگر موکول کنیم، زیر بار نرفتند که نرفتند.
فتوای برفی
محمد صالح المنجد مفتی سعودی در پی بارش برف در بسیاری از کشورهای منطقه با صدور فتوایی درست کردن آدم برفی را حرام دانست. آدم برفی در کل چیز خطرناکی است. احتمالاً از آن اشعهای ساطع میشود که ایمان مردان را تحت تأثیر قرار میدهد. در آن هوای داغ با آن آفتابی که تا نزدیکی سقف اتاقها پایین میآید نباید از مردان توقع داشت که آدم برفی ببینند و خودشان را کنترل کنند. شما باید بدانید که یک مفتی همینطور مفتی حرف نمیزند. حتماً جایی روایتی چیزی دیده است که فتوا میدهد. از آنجایی که عربستان سعودی سرزمینی برف خیز بوده است (شاید بوده است. ما که از گذشته این سرزمین خبر نداریم) احتمال وجود روایت در این مورد زیاد است. مخصوصاً قربانش بروم این “ابن عباس” هر کس بوده روایت زیاد نقل کرده است. هیچ بعید نیست که وقتی برف شروع به ریختن کرده، محمدصالح کتابهایش را گشته و چنین روایتی دیده باشد: قال ابن عباس استمع من العمه خویش: اذا جاء برف من السماوات، الذین کار الشیاطین والبرف ایز باران الحرامزاده لا اقربون منها و لا اقدام من التشکیل الآدم البرفی والذین فیهما خسران الفراوان.
که معنی خودمانیاش این است که مردهایی که خیلی داغ هستند زیاد به چیزهای سرد خودشان را نچسبانند که ایمانشان ممکن است سرما بخورد.
از آنجایی که جنسیت آدم برفی تا حالا با قطعیت از طرف هیچکس مشخص نشده است، زنها نباید گول چشمهای سیاه، دماغ هویجی، و لبهای قرمز آدم برفی را بخورند. چون ممکن است با داشتن این مشخصات باز هم آن ملعون مرد باشد. خود زنها بهتر میدانند که نزدیک شدن بیش از اندازه به مردان حتی اگر آن مردان مجسمه هم باشند، خالی از خطر نیست و احتیاط واجب است و جزو شروط ایمان است.
تا اینجا میبینید که والدین از لحاظ شرعی نمیتوانند به آدم برفی نزدیک شوند چه رسد به ساختن آن. وقتی پدران و مادران ایمان داشته باشند و به ساختن چنین بتی اقدام نکنند کودکان که طفلان بی گناهی هستند، از کجا میدانند که با این برف میشود چنان موجود خبیثی ساخت؟
لذا به جای آن که مثل دایی ما با خواندن این خبر بزنید زیر خنده کمی فکر کنید که آیا درست است والدین بچههای خود را پیش چنین موجود ملعون و خطرناکی تنها بگذارند؟
من و ایمان آوردن مارگارت
به محض این که در کانادا مستقر شدم، تلاشم را برای مسلمان کردن همسایۀ خودم آغاز کردم. حیفم میآمد که مارگارت نازنین و مهربان و انسان دوست بد سرانجام بشود و به جهنم برود. روح پاکی داشت و استعداد امر به معروف و نهی از منکر شدنش خوب بود. احادیث و روایاتی را که برایش ترجمه میکردم به دقت گوش میداد. کارش رسیده بود به آنجا که پول میداد برایش دعای چشم زخم تهیه کنم. مسئلۀ حجابش را که حل میکردم، «کلمتین» را به او ارائه میکردم تا شهادت بیاورد و رستگار بشود. اما القاعدۀ از خدا بیخبر با زدن به برجهای دوقلو و کشتن آن همه آدم بی گناه، کار ارشاد مرا دچار اخلال کرد. مارگارت با چشمهای اشکبار سرلخت و پالخت آمد پیش من که این چه حکایت است؟ گفتم که اینها مسلمان واقعی نیستند و دین اسلام، دین رحمت و شفقت است. مثل همۀ این خارجیها گیج بازی در میآورد و توی گوشش نمیرفت که این چهرۀ واقعی اسلام نیست. آنقدر چیزهای رحمانی برایش تعریف کردم تا آخرش از خر شیطان پایین آمد. من به ارشادات خودم ادامه میدادم و مارگارت هم خوب ارشاد میشد. کم مانده بود که مسئلۀ ختنه شدن شوهرش را به او پیشنهاد کنم، اما اعدامهای گروهی جمهوری اسلامی و حملات انتحاری طالبان و بعد از آن وحشی بازی های بوکو حرام و پوست کندنها و سربریدنهای داعشیها شروع شد. هر وقت هر کدامشان غلطی میکرد جر و بحث من و مارگارت بالا میگرفت. عاقبت به برکت خواندن «واحلل عقده من لسانی» موفق شدم خرفهمش کنم که اینها مسلمانان غیر واقعی و تندرو هستند و چهرۀ واقعی اسلام چیز دیگری است. هر بار از دفعۀ قبل کارم سختتر میشد و باور مارگارت ترک عمیقتری بر میداشت. هفتۀ قبل که در عربستان سعودی زنی را که فریاد میزد قاتل نیست، کشان کشان آوردند و دو مأمور پلیس به زور نگهش داشتند تا جلاد با ضربههای شمشیر خود سرش را از تنش جدا کند. مارگارت هقهق کنان خودش را رساند به در خانۀ ما و با هر دو دست مشت میکوبید بر در. در را باز کردم. چشمانش شده بود دو کاسۀ خون. تا خواست دهان باز کند و بپرسد که این چه وحشیگری است که دین شما راه انداخته است، صدایم را بلند کردم و گفتم: «مارگارت مبادا مسلمان ناشده کافر بشوی…»
نگذاشت حرفم را تمام کنم، داد زد: «خجالت بکش! مکه آنجاست، مدینه آنجاست. خادمالحرمین آنجاست…»
از شدت خشم و درماندگی نتوانست حرفش را تمام کند. با سرعت رفت بیرون و لحظاتی بعد بر گشت. روسری، مقنعه، جانماز و تسبیحی را که در مناسبتهای مختلف به او هدیه داده بودم، پرت کرد به سوی من و در را کوبید و رفت.