فرازی از رمان«تهران کوه کمرشکن» نوشتهی مهین میلانی
به مناسب نقد و بررسی کتاب «تهران کوه کمر شکن» نوشته مهین میلانی، فرازی از این رمان به انتخاب نویسنده آن، برای این شماره درنظر گرفتهایم. میخوانیم:
هسته به فعالیتهای هر روزی خود مشغول بود تا اینکه ناگهان یک شب دیر وقت خبر آمد خانه لو رفته است و هر آن عوامل “کمیتهی انقلابی” بر سرمان فرو خواهند ریخت. شریف رفت… من و پسر ارمنی تصمیم گرفتیم این سنگر را صبح فردا ترک کنیم؛ سنگری که همیشه میدانستیم موقتی است و روزی میبایست آن را ترک میکردیم تا در پایگاهی دیگر سنگر بگیریم. در انتظار شرایطی دموکراتیک بودیم تا نیازی به مخفی گاه نداشته باشیم… ما از طریق مطالعهی نشریات سازمان و اطلاعیههایی که خود به چاپ میرساندیم و توزیع میکردیم، تا حدودی میفهمیدیم که موقعیت مخالفین روز به روز وخیمتر میشود، اما در یک چاردیواری زندگی میکردیم و هیچ رابطهای با مردم نداشتیم. نمیدانستیم در بیرون چه میگذرد. انگار در خارج از کشور بودیم. حتی بستهتر از آن. در آنجا دست کم جلسات عمومی تشکیل میشد که حتی به عنوان یک فعال مخفی میتوانستی گاهی در آن شرکت کنی، میتوانستی شاهد تظاهرات باشی، بچههایی را که با بیرون تماس داشتند ببینی. در این خانه حتی رادیو و تلویزیون نداشتیم. روزنامه نمیخواندیم. همهی رسانهها را ارتجاعی و وابسته به رژیم حاکم میدانستیم. آیا نمیفهمیدیم که برای مبارزه با دشمن باید دشمن را از حرکتهایشان از رسانههایشان شناخت؟… یک جزیرهی “امن وامان” برای خودمان ساخته بودیم در قلب “ضد انقلاب”. یک ادارهی شبانه روزی که سرِ وقت کارهایش را تحویل میدهد. به تدریج شکل و شمایل کارمندهایی را پیدا کرده بودیم که زمان را با انجام وظایف معمولی سپری میسازند و دل خوش از این داشتیم که وظایفی را که در اختیارمان گذاشتهاند، به تمام و کمال به پایان میرسانیم… ما در جزیرهای دورافتاده، از امواج عظیم در اقیانوس بیکران بی اطلاع میماندیم. ما در روزمرگی همیشگی اسیر بودیم. آن چنان که گهگاه غذا خوردن و خوابیدن را نیز فراموش میکردیم و موقعیتی پیش نمیآمد اندکی به خود فرصتی آزاد دهیم، ذهنمان را رها کنیم، ببینیم کجا هستیم و چه میکنیم و کجا میرویم. شاید هنوز برای این بازاندیشی زود بود. مدت زمانی میبایست سپری شود تا ما به نتایجی ـ مثبت یا منفی ـ از کارهایمان برسیم. بالا دستیها نیز، غافلگیر از آنچه پیش آمده بود و حیران از این حادثه، این دگرگونی، این طوفان قلع و قمع که کمترین حقوقی برای یک شهروند نمیشناخت و کمر به نابودیاش بسته بود، گاه سرگشته و دست پاچه و بسیاری از اوقات بدون ارزیابی علمی مشخص و هم نگران و هراسان از چگونگی حفظ سازمان و چگونگی تحقق راه حلهای مناسب برای پیشبرد اهداف، فرصت رسیدگی به نزدیکترین افراد در خانههای مرکزی در تهران را نیز نداشتند چه برسد به ما… جزیرهی ما به یکباره یتیم شد. ما که پدر و مادرمان را در نزدیکی خود نداشتیم، فاجعه را عمیقاً حس نمیکردیم. آرامش جزیره ما را در خلسهای گمراه کننده فرو برده بود.
من ماندم. کجا میرفتم در آن نیمهی شب. پسر ارمنی صرفاً برای اینکه من تنها نباشم آنجا نماند. او مطمئن بود که این آخرین شب است. فردا دیگر فردا نبود… من برای او یک رفیق مبارز و دوست داشتنی بودم. یک دلی و هم خوانی ما در انجام وظایف روزمره و عادی و تکراری و خسته کننده، تمام کرهی زمین را در این جزیره برای ما گرد آورده بود. خورشید و ماه و باد و دریا را همه در یک جا متمرکز کرده بود. ما کارمندان وظیفه شناس و وقت شناس زندگی خود رها کرده و خود را در این جزیره در قفس محبوس ساخته بودیم و این قفس به اندازهای مجموع بود که نه میلههای اطراف خود را می دیدیم و نه آن سوی میله را… پتوها را مثل همیشه به جای تشک پهن کردم روی زمین. دم اسبیام را از کش رها ساختم. دستانم خزیدند در میان موها تا هوا را در آن جاری سازند. احساس میکنم موهایم گیر کردهاند. گمان میبرم هنوز کش رشتههای مو را در حلقه دارد…
– عجب موهای ضخیمی، مثل یال اسب است.
از زیر دستش در رفتم. او درآن سمت اطاق ایستاده است و من سوی دیگر… نه تردید، نه هراس، نه شرم، نه اضطراب. هیچ کدام را در چشمانش نمیبینم. درخواست نیست. اجازه نمیخواهد. قاطعیتی بی برو برگرد است در حقانیت آرزویی که دارد.
– چشمهایت هم مثل چشمان اسب است
از آن سوی اطاق به سمت من خیز برمیدارد. من به گوشهی دیگر میجهم. دستانش به دور کمر من حلقه میشوند. هر دو به روی زمین میغلطیم.
– اسب هم گاهی مثل تو سرکش می شود
خودم را از میان دستانش رها میسازم. باز گرفتارم میکند. هر دو بر روی زمین میغلطیم. خواهش دو تن جذابیتی انکار ناپذیر دارد. ولی هردو میدانیم. تراژدی در راه است. دست تقدیر میبایست برعلیه این جذبه و کشش عمل کند؛ آرزویی را که همراه با صدای تق تق ماشین چاپ در تهیهی هر اطلاعیه ذره ذره در ما درآویخته در تاریخ چال کند… پیش آمدِ ناغافل، معذورات، استخارهها، شیر یا خط انداختنها، همه را پس میزند. در انتظار فرصتی مناسب، فرصتی که مال خودمان باشد، فرصتی که از کار سازمان نربوده باشد برای ریختن آب به آتشی که هی شعله میکشید و می سوزاند. میسوزاند در پاسخ به آنچه این جزیرهی خشک و بی آب و علف را آبیاری کرده بود، بارور کرده بود، سبز کرده بود. همه را پس میزند. ناگهان شعله بر میکشد: انصاف نیست… حالا این چیست که فرمان میدهد. مغز که تکه پارهی بی خردیست. قلب، هم هست هم نیست. بدن سوزان است. دو بدن سوزان… ما زنجیریان امیدهای مه آلود در آرزوی آرمان شهر، در زنجیرهای ازعقاید بسته، در چهارچوبی از فرمولهای بسته، در محدودهای از ناگزیری روزگار و بیشتر محدودهای که خود برای خود ساختهایم، رفتار زیبای شخصیترین احساس آدمی را موکول به چه چیز کردهایم؟ این احساس و آرزو از که فرمان میبرد؟… او همه عشق است و اشتیاق و من… آیا هراس از پاسداران است که هر آن از راه سر رسند؟ هراس دارم به بورژوا بودنم مهر تاکید بیشتر بزنند؟ آیا چون مدت زمانی است تجربهی تماس دو تن را حس نکردهام، دست و پایم بسته است؟ اما این بازی دو غزال با شیرینی تمام لحظههایی که عشق را به جان هم ریختهاند، فرصت تصمیم گیری نمیگذارد. دریغ اگر در این لحظات واپسین… دستهای باریک و کشیده و پر قدرتش را چنگ زده است توی موهای من. من به پشت خوابیده برروی زمین، صورت کشیده و ملتهبش را در میان دستانم گرفتهام. توصیفش سینمایی است. در نگاهش، در درنگش، درنگ آخرین لحظه پیش از اینکه پایت را به حریم خودمحروم کردهات بگذاری، حسرت است و اشتیاق توامان. اندک اندک به لبان ملتهب من نزدیک میشود…
صدای زنگ هردوی ما را از جا میجهاند… آمدند… وحشتزده یکدیگر را مینگریم. پشیمانی؟ گناه؟ فقط وحشت و… لحظهای بعد در باز میشود. مبهوت بر جای ایستادهایم… شریف در آستانهی در ظاهر میشود.
– حسی به من می گفت شما از این جا نرفتهاید. دستور اکید است که همه چیز را همین طور بگذاریم و برویم…
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید