Advertisement

Select Page

فرقه خودخواهان – بخش دوازدهم

فرقه خودخواهان – بخش دوازدهم

پس از بازگشت به خانه، متنی شگفت در مقابل خود می‌بینم. گاسپار که تنها با تردیدها و توانایی‌اش، در اتاق زیرشیروانی کاخِ برُتون، خود را محبوس کرده بی‌ هیچ‌گونه ارتباطی با انسان، توانسته این متافیزیکِ بی‌سابقه را پایه بریزد، که تصادف و دستِ قضا آن را برای من حفظ کرده: متافیزیکِ آفریدگار.

1
آفریدگار از پنجره رو به پایین خم شد و از خود پرسید، چرا همه‌ی این‌ها را آفریده است. این پالتوها، کلاه‌ها که پیوسته در حال رفت‌وآمدند، چه فایده‌یی دارند؟ آن مردی که آن پایین دارد می‌خندد، چه برای من می‌کند، و یا زنی که بار سنگین مسئولیتی دارد؟ سنگ‌فرشِ خیابان چه اهمیتی برای من دارد، بِرکه، آشغال و گِل و شُل؟ چرا پیر، چرا کودک؟
واقعاً، چرا من همه‌ی این‌ها را آفریدم؟

2
پیش از این چه‌گونه بودم؟ پیش از آفرینش زمین و انسان؟ آن‌گاه که واقعاً تنهای تنها بودم؟
به خاطر ندارم؛ خاطراتم با جهان آغاز می‌شود.

3
متأسفانه، نمی‌توانستم تنها به وجود خودم اکتفا کنم.
کار دیگری به غیر از آفرینش جهان نمی‌توانستم بکنم.
اگر آفریدگار واقعاً خداست، تنها به آفریدگاربودن اکتفا نمی‌کند؛ فراتر از خود می‌رود: می‌آفریند. چراکه او تواناترین است. می‌تواند این کار را بکند؛ چراکه او مهربان است. او این کار را می‌کند. چون هم قادر است و هم می‌باید بکند، بی‌نهایت عمل می‌کند و سخاوتمندانه خود را می‌گستراند.

4
خودم خواستم، می‌بایست که به خاطر داشته باشم.

5
عجیب است که سال‌ها وقت گذاشتم تا متوجه شوم که من آفریدگارم! درحالی‌که از مدت‌ها پیش همه‌ی عناصر لازم را در کف داشتم…
به آن‌جا رسیده بودم که بیاندیشم که من تنها فردِ جهانم و منشاء همه‌چیز، و تنها با اندیشه به این دانش رسیده بودم. و روزی از آن استنباط کردم که هستی‌یی که چنین توانایی‌یی داشته باشد، نامش آفریدگارست. تعمیدی دیرهنگام.

6
از خود می‌پرسند چرا وجود دارند…
انسانِ خوش‌بخت! من می‌توانم به آن‌ها بگویم! آن‌ها تنها برای تفریح و شادی من وجود دارند. من آفریننده ‌شان هستم!
اما به من، و به همین سئوال، هیچ کسی پاسخ نمی‌دهد…

7
تنها آفریدگارست که نمی‌داند از کجا می‌آید.

8
آفریننده از همان بدوِ تولد یتیم است.

9
من منشاء خودم هستم.

10
خود منشاء خود بودن و یا جهل بر منشاء خود، در اصل هر دو یک چیز نیست؟
شفافیت ناپیداست، درست مثل ظلمت.

11
باورداشتن، آری، اما، باور به چه چیزی؟

12
من تصمیم به موجودیتم نگرفتم. چراکه پیش از آن می‌بایست وجود داشت تا تصمیم به موجودیت گرفت؛ چیزی که مسئله را عقب می‌زند، اما حل نمی‌کند.

در مفهوم من ــ مطلق ــ موجودیت مستتر بود، اما من به آن اراده‌یی نکرده بودم.
من منشاء خودم هستم، اما ناخواسته، و یا بهتر است بگویم بر خلافِ خواسته.

13
بالاخره، آفریدگار نه خود را خواست و نه جهان را. اما این می‌بایست بر او حادث می‌شد… الزاماً. آیا خواسته‌یی الزامی، هم‌چنان خواسته‌یی آزاد است؟
ای دیوانه‌گان، ای مورچه‌گان، بر هیچ چیز تأسف نخورید! سهل‌ترین کار انسان‌بودن است. شرایطِ آفریدگاری بر من هم‌چون بدترین زندان‌هاست…

14
من خلق‌شان کرده‌ام. چرا این‌گونه عذابم می‌دهند؟

15
آن‌ها ناقصند، محدود، از میان رفته…
آفریدگار ناگزیر همراهانی ناهمراه در کنار دارد.

16
چرا مخلوقینم بعضاً در مقابلم مقاومت می‌کنند، و چرا آن‌ها کاری خلافِ آن‌چه که من می‌خواهم انجام می‌دهند؟
دو راه حل به نظرم می‌رسد:
۱ـ یا این‌که با مهربانی بی‌حدم ــ و این خصلت من است ــ آن‌ها را واقعاً معادل تصویر خود خلق کنم، آن‌ها را به اختیارِ عمل تجهیز کنم، استقلال و تعیین سرنوشتی برخود دهم که می‌توانند نامش را آزادی نهند.
۲ـ یا این‌که آن‌ها تنها در ظاهر آزاد باشند. اما بر مبنای طرح و برنامه‌یی که هم‌چنان از من فراری است، و می‌بایست روزی آن را فراچنگ آورم، آن‌ها را واقعاً اداره کنم. من بیش از آن‌چه که خودم بر انجامش آگاهم انجام می‌دهم، این اندیشه‌یی است که بسیاری مواقع آزارم می‌دهد.
بگذریم… در هر دو حالت، هر چیزی توضیح خود را خواهد یافت، و گستاخی بی‌مقدار آنان مفهوم مرا به خطر دچار نخواهد کرد.

17
جهان… اوه! از خوردنِ این سوپ خسته‌ام. دیگر قادر به هضمش نیستم. زهری است، یک عفونت. هوای نابِ بی‌نهایت، حیاتی که تنها من خواهم بود و من…

17
جاودانگی، البته…
اما جاودانگی تا کی؟

کاغذها را پایین گذاشتم. صدایی که از این خطوط برمی‌خاست، به نظر صدایی آشنا و صمیمی‌می‌آمد؛ او داستانی می‌گفت، که هرچند عجیب می‌نمود، اما طنینی هم‌چون خاطره‌یی آشنا برایم داشت. بیش‌تر احساس بازشناسی می‌کردم تا کشف چیزی نو و ناشناخته. این احساس از کجا می‌آمد؟
به اطراف نظر انداختم. آپارتمانم در رکودی موقت غرقه بود: شعاعی مبهم از ماه بر زاویه‌ی راستِ کتاب‌خانه تابیده بود، سه کتاب را با کورسویی سرد می‌نواخت؛ باقی کتاب‌ها مجذوب ظلمات شده بودند. خود را رها احساس می‌کردم.
اندیشه‌های گاسپار را بار دیگر از نو خواندم. یقین داشتم که در مرکزِ آن‌چه که واژگان این متن می‌گویند، قرار دارم، و یا شاید حتا خودم قلبِ این واژگانم. می‌توانستم جملات را ادامه دهم… گاسپار را می‌دیدم، در جایگاه متعالی‌اش، سرگرمِ نوشتنِ این متافیزیک… تردیدهایش را حدس می‌زدم، خط‌خوردگی‌هایش، جوهری که پُرشتاب‌تر از اندیشه‌ها خشک می‌شد… آن‌چنان محو این صحنه بودم که ناگاه به شک افتادم که آیا تفاوتی میانِ تخیل و به‌یادآوردنِ خاطرات هست…
گاسپار درک کرده بود که آفریدگارست. همان‌طور که برخی بدیهیات با تأخیر فرامی‌رسند! او با گستراندنِ توانایی‌اش جهان را آفریده بود، و در شادمانی سخاوتمندش انسان را به خلعتِ آزادی آراسته بود. اما از آن پس از این فرصت که مورد سوءاستفاده‌ی انسان‌ها بود، رنج می‌برد، فرصتی که انسان‌ها تنها به قصد رنجاندنِ او به کار می‌گیرند. آفریننده می‌بایست در چنین وضعیتی باشد: پشیمانی دائمی‌از مهربانی و محبتِ خود…
داشتم درک می‌کردم. اندیشه مثل خوره به جانم افتاده بود. دلم می‌خواست ادامه‌ی کار را بدانم. نه، بهتر از این: من از باقی کار اطلاع داشتم. خودم، بله خودم، من خودم امانت‌دارِ این راز بودم.
وقت‌گذرانی بس است! توی سطل آشغال به دنبال چند برگ کاغذی که بتوان پشت‌شان نوشت گشتم، با یک حرکتِ دوارِ بازو روی میزِ تحریرم را خالی کردم، مستقر شدم.
خودم را به نوشتن سپردم.
فهمیده بودم.
حق با پیرمرد بود.
جست‌وجو در آن‌چه که قابل‌رؤیت است، به جایی نخواهد رسید.
گذاشتم نیرویی که نام گاسپار بر خود داشت در درونم به سخن آید و مشاهده می‌کردم، با قلمِ من، پایان او چه‌گونه بوده است…

گاسپار تنها و منزوی در انباری زیرشیروانی، دور از مردمان و نزدیک به آسمان نیرویش را بازیافته بود. دخترکِ کولی را به فراموشی سپرده بود. این کار ماه‌ها از او وقت گرفت. در ابتدا، به قصد این‌که هرگز به او نیاندیشد، رؤیاهای دخترک راحتش نمی‌گذاشت؛ سپس انسانیت محدود شد به صدای پا، سه ضربه به در، سبد لباس‌های چرک و تمیز و یا سینی غذا که روی پاگردِ بالای پله‌های پُرشیب در انتظارش بود.
درست در این روز صدای سه ضربه به در بلند شد.
و در این روز، گاسپار در را گشود. دخترِ بی‌چاره چیزی نمانده بود از ترس قالب تهی کند: فراموش کرده بود که پشتِ این لنگه‌ در انسانی هم می‌تواند باشد. دخترک با دستپاچگی سلام کرد، با عجله ظروف غذای وعده‌ی پیشین را جمع کرد و شتابان از پله‌ها پایین رفت، طوری که نزدیک بود گردنش در پله‌ها بشکند. گاسپار رضایت‌مندانه نتیجه گرفت که طی مدتِ غیبتش، انسان‌ها حس احترام به او را بازیافته‌اند. این روز صبح درحالی‌که مشغول تراشیدن ریش‌اش بود، زیرلب اپرایی ایتالیایی را زمزمه می‌کرد.
سرِ ظهر، سروکله‌اش در سالن بزرگ که همه‌ی خانواده حضور داشتند پیدا شد، خواهر و برادر زاده‌ها، عموها، خاله‌های بزرگ و عموزاده‌ها برای نهار آماده می‌شدند.
ــ آزمون به پایان رسید. شاد باشید، دیگر عصبانی نیستم. آفریدگار برای مدتی غیبت داشت، آفریدگار در حال تحقیق بود، اما آفریدگار بازگشته است.
خانواده را ورانداز کرد. همه از حیرت دهانشان باز و چشم‌هایشان گرد شده بود. چنان سکوت حیرت‌آلودی حاکم شده بود که صدای بال‌زدن مگس را می‌شد شنید.
ــ بر خود نلرزید، بندگانِ من، آفریدگار صلح است و مهربانی، آفریدگار عشق است. آن‌چه را که در دل دارید از من بخواهید.
عمه آدلایید که از اولش هم همیشه ابله بود، اما حالا با بالارفتنِ سن و سال، به روان‌پریشی نیز دچار آمده بود، بازوی گاسپار را ملتمسانه چنگ زد.
ــ گاسپی جان، اگر تو قادر به هر کاری، جوانی‌ام را به من برگردان.
گاسپار نگاهِ سردی به او انداخت.
ــ ولی، عمه آدلایید تو که همیشه پیر و چروکیده بوده‌ای. من تو را همیشه این‌گونه دیده‌ام: من تو را این‌گونه آفریده‌‌ام! اگر که بخواهم چیزی زیبا و مطبوع ببینم، به سمتِ سوفی برمی‌گردم. به همین دلیل هم هست که دخترعمویم سوفی را آفریدم.
ابرو درهم کشید و صدایش لحنی تحکم‌آمیز به خود گرفت:
ــ تقاضایت غیرقابل‌پذیرش است، عمه آدلایید، تو لیاقتِ خالقت را نداری. واقعاً به مزخرف‌گویی افتاده‌ای.
سوفی سرخ شد و آدلایید به گریه افتاد.
گاسپار خشم‌آلوده سالن را ترک کرد. بااین‌همه در چارچوبِ در توقف کرد و سرزنش‌آمیز یک بار دیگر به آن‌ها گفت:
ــ فکر کنید و درخواست‌هایی طرح کنید که قابل‌پذیرش باشند. همه‌ی این‌ها فقط برای رستگاری شماست، حیاتِ جاودانی‌تان. برای بقیه‌ی کارهایتان هم که آفریدگار فقط گرفتارِ رفتار بچه‌گانه‌ی شماست. خالق به همه‌ی شما درود می‌فرستد.
بعدازظهر فهرست وسایلِ مورد نیاز برای کارهایش را اعلام کرد، درضمن درخواست کرد مستخدمی‌را به‌طورکامل در اختیارِ او بگذارند. مجموعه‌ی خانواده گمان بردند که پسرعمو مرز میان رفتارِ عجیب و دیوانگی ناب را طی کرده، اما از پذیرشِ مطالبات او نیز سر باز نزدند، چراکه تا چند هفته‌ی دیگر می‌بایست در رابطه با کسب سرپرستی اموالش به نفعِ خود از او امضا می‌گرفتند. پس یک صفحه‌ی چاپ، دستگاه چاپ، حروفِ چاپی، مرکب و مقدار زیادی کاغذ برایش تهیه دیده و بورگینیون، مهتری را که در اصطبل کار می‌کرد، را به مستخدمی‌اش گماشتند.

* * *
——-
۱ – L’absolu

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights