قدم زدن در افکاری شبیه یک شاهد عینی
قسمت اول
شب های پنجشنبه روبروی شمس العماره روی پاخره چرت می زدم تا صبح زود جمعه سوار اتوبوس دوطبقه های قرمز رنگ شوم. تمام هفته روز شماری می کردم تا بتوانم اول وقت خیابان خلوت فردوسی تا تجریش را ببینم؛ اما آخرین پنجشنبه دی ماه سال ۱۳۳۰ مصادف شد با آخرین سفر و حضور من در آنجا. همیشه طبقه بالا و اولین ردیف جا خوش می کردم. در آن موقع طلوع خورشید هیچ کس جز یکی دو نفر آنهم در طبقه اتوبوس نبودند. انگار باز کرده بودم و روی خیابان و درخت های بلند پرواز می کردم. هنوز مهتابی های سبز کله پاچه های سرراه روشن بودند و بوی حلیم و آش هم هر از گاهی به مشامم می رسید. ابتدای خیابان سعدآباد که پیاده شدم سرتاسر سربالایی تند خیابان به صورت فاصله های خیلی منظم، میزهای گرد با پارچه مشبکی قرمز و سفیدی که روی آنها پهن شده بود و پشت هر کدام از آنها دو صندلی قدیمی روسی قرار داشت. روی هر میز یک ساعت جیبی قدیمی نقره سوئیسی با زنجیر آن قرار داشت که هر کدام زمان های متفاوتی را نشان می دادند. روی صندلی ها زن و مرد با لباس های متفاوت ایرانی و فرنگی مد در همان روزهانشسته و در حال گپ و گفتگو بودند. برخی از آنها چایی و بقیه قهوه تلخ می خوردند. خطهای دود سیگار هم بالای سر میهمان ها و میزها جمع شده بود. تا انتهای خیابان میز بود و صندلی و کلمات و آدم ها. هر از گاهی درشکه های با مسافر از انتها و یا ابتدای خیابان در حال بالا و پایین رفتن بودند. صدای سم اسب ها، نقطه جمله بحث آدم ها شده بود. کمی بیشتر که دقت کردم میزهای شلوغ تر هم در آن میان بود که هم قمار می کردند و هم مناظره های ادبی. وقتی محو همه چیز بودم و تکرار همیشگی آدم های آنجا را کنکاش می کردم ناگهان دست گرمی از پشت سر بر روی شانه راستم احساس کردم:
Entschuldigen sie? (Excuse me)
آن روزها در دانشگاه تهران کلاس های زبان آلمانی می رفتم و تسلط کامل داشتم. با تعجب و کنجکاوی که چه کسی که چه کسی انقدر سلیس لغات را تلفظ می کرد به پشت سر برگشتم:
- Ja?
- Haben sie ein Feuerzeug? (Do you have a lighter?)
فندک نقره ای ام را از جیب اورکت ام بیرون آوردم و سیگارش را روشن کردم. بزرگ علوی (نویسنده و روزنامه نگار ۱۹۹۷ – ۱۹۰۴) با کلاه شاپویی بر سر و بارانی بلند بعد از اینکه از من تشکر کرد و راه را متفکرانه به طرف میزهای شلوغ از سر گرفت؛ با کتاب تازه چاپ شده خویش به نام چشمهایش که زیر بغل گرفته بود چند قدمی از من دور نشده بود که به من گوشه چشمی انداخت و گفت:
من سر میز ۳۱ هستم. بحث مفصلی داریم با کسانی که همیشه می تونن در تفکر انتخاب اول باشن و در تصور بی پروا.
با آن کلاه پشمی و بارانی بلند مشکی ناگهان در بین جمعیت ناپدید شد. جمعیتی که دقیقه به دقیقه بیشتر می شدند. نقاش های جوان در لابلای جمعیت می لولیدند و از عابران می پرسیدند که آیا می خواهند پرتره شان را نقاشی کنند؟! عده ای که جواب مثبت می دادند بلافاصله نقاش چهارپایه چوبی کوچکی را از زیر بغل روی زمین می گذاشت و از سوژه، طرحی را در هر حالتی بود نقاشی می کرد. عده ای دیگر از نقاشان در پیاده رو و کنار میزها، با سه پایه و رنگ و قلم مو چنبره زده بودند و از صحنه هایی که می دیدند رنگ به رنگ روی بوم هایشان می آوردند. در آن شلوغی صدای آکاردئونی می شنیدم که نه می دانستم از کجاست و نه نوازنده آن کیست. نوای آکاردئونش مدام دور و نزدک می شد. گکی بالاتر که رفتم صدای هیاهوی جمعیت تشخیص تفکیک لغات را از هم سخت کرده بود. در گوشه ای از خیابان که هنوز یک تکه از برف دیشب کامل آب نشده بود، دختر و پسرهای کوچک دور یک چاله آب که پر از ماهی قرمز جمع شده بودند. پسرهای به وجد آمده سعی می کردند با هل دادن یکدیگر فضای بیشتری را برای تماشای دخترهایی که دوستشون داشتند را ایجاد کنند. هیاهوی یک قسمتی از جمعیت حس کنجکاوی ام را بیشتر کرده بود. تقریبا انتهای خیابان چند میز به هم چسبیده قرار داشت که پشت آن مملو از نویسندگان و شاعران معاصر با قلم و کاغذ در دست جمع شده بودند. روبری آنها عده ای ایستاده و به وجد آمده، نظر یا انتقادهایشان را فریاد می زدند. روی میز کتاب های فراوانی قرار داشت که گویا قبلا تمام جمله هایی که در حال نقل شدن بود در آن می توانستم بخوانم. به زحمت خودم را از میان جمعیت به جلو رساندم و یکی از کتاب ها را برداشتم. با وجود سر و صدای آدم ها احساس می کردم که برای اولین بار در فضایی که آرزوی همیشگی ام بود حضور دارم و کاملا انرژی می گرفتم. تک تک نویسنده و شاعران به نوبت نوشته های خودشان را می خواندند؛ البته با رجوع به صفحه ای که در کتاب جمله هایشان چاپ شده بود. دود غلیظی از سیگار و پیپ بالای سر آدم ها حلقه زده بود. روی یک کاغذ رنگ و رو رفته جلوی کتاب ها با دوات و قلم نوشته شده بود: “مقدمه هایی که حتی مقاله هم نشد”. هر کسی که جمله ای را دکلمه و مونوگ می گفت صفحه مربوطه را در آن کتاب با مداد کنته ای که در جیبم می گذاشتم علامت می زدم:
- می شنوی؟!… دَنگ دَنگ دَنگ… صدای تاری بی نواست / نوای آن مدیون سنگی از بَ رِ دُ رِ می فای خَرکش و سُل لا سی های پرده اش / مُتِرَصِدِ موجی از دریای پهناورِ پس از سپیده دم؛ بطری های چوب پنبه بر سر حیران و شناور / در پی همان سنگنند تا بشکنند غم دلشان را تا ابد؛ غافل از آنکه خبر از هجرانی می دهند که وصالی بی مقصد را بانگ بر می آورد… یک نفر باز صدایم زد: سهراب، کفش هایم کو؟( قطع شعر “ندای آغاز” از کتاب حجم سبز سهراب سپهری)
- اینجا سردابی است که خُم های ترک خورده نوش را از دوش فرتوتی بر طاقچه های مزین به نگاره های قالی دیار کرمان چیده اند و من با چشمانی خشنود و شمعی در دست که اشک هایش تمام دستم را پوشانیده است به رنگ های آن قالی چشم دوخته ام بی آنکه جرعه ای از طعم جام های خُم خانه نوشیده باشم.
- سپس بر فراز صخره ای بلند ایستاد و به نوری که از افق چشمانش را خیره کرده بود نگریست. به نظر دور بود اما به اندازه یک پلک زدن نزدیک. توان پَر کشیدن را بر بازوان پوسیده اش انداخت تا شاید ناجی گردد جهت رسیدن. آفتاب کامل بالا نیامده بود که سایه خود را بر تلاطم موج های وحشی اقیانوس دید. پیشکش توان خواستن و ماندن به عقل خویش و نور لانه کرده در چشمانش چنان سوسویی می زدند که تاریکی، ابرها را روشن کرده بود… پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت: بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.(قطعه شعر “شب تنهایی خوب” از کتاب حجم سبز سهراب سپهری)
- نگاه کن! طراوتی دارد ز ترنم بهار اندیشه؛ پنجره را که می گشایی ناگهان باد شرقی شبنم های بهاری را بر صورت نازک زندگی ات نوازش می دهد. غافل از آنکه مدت هاست تو خود را بر مادیان بالداری حس می کنی که هیچ را رَمانیده است و در آسمان پهناوری پر کشیده ای که سایه ات بر فراز بلندترین درخت جنگل های آمازون و مقصدت سرزمینی است که هرگز ساحلش غروب را ندیده است.
- وقتی آرام به چهارچوب دری نیمه باز تکیه می زنم کوله باری از ناگفته ها را بر دوش انبوه کاکتوس های صحرایی می بینم که جز نغمه فرسودگی و جیرجیر سوختن کُنده هایشان صدای دیگری به گوش نمی رسانند. ماه ها گذشته و روزگار بیش از این چیز دیگری در دستان تسبیح شده خود ندیده است… مرا تو بی سببی نیستی، به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل؟ (قطعه شعر شبانه از کتاب “ابراهیم در آتش” احمد شاملو).
- لَچَک های سفید کوزه به سرانی که قدم هایشان بر شن های زرین فام صحرا بَرماسیده آیین نوری را به ارمغان می آورند که مجال خاموشی لاله های روشن عهد قجر دو سمت جاده را به باد فراموشی سپرده است؛ و آن طرف تر قاصدکی بالدار در قعر شبنم های باران زده انتظار قدوم مُعَنبَرِ قاصدکی دگر است.
ادامه دارد