مادری نرگس و ستوده: مادرانی از جنس اسطوره
فرقی نمیکند چه کسی باشی، مادر باشی، پدر باشی و یا فرزند، زن یا مرد، هر که باشی و رنجنامه مادرانی چون نرگس محمدی و نسرین ستوده و روایتهای فرزندانشان را بشنوی و بخوانی، در دلات این صحنهها را مرور خواهی کرد. صحنههایی از جنس مادرانی که رنجشان ناتمام و دردشان فراموش نشدنی است.
صحنهی اول :
در انتهای روز بعد از بازگشتن از هواخوری جایی گوشهی سلولهایشان کز کردهاند و مدام با عکسهایی که توی جیبشان گذاشتهاند ور میروند. نگاه میکنند به زاویهی خورشید، چند غروب دیگر باید صبر کنند تا دوباره صدای فرزندانشان را از نزدیک بشنوند. چند شب دیگر باید آغوش خالیشان را به خاطر بیاورند و فکر میکنند که چرا این روزهای سخت و عبوس نمیگذرد. نشستهاند گوشهای و مدام به فرزندانشان فکر میکنند. چند روز دیگر میتوانند تاب دوری را بیاورند. دیگر چوب خطهای کشیده شده بر دیوار پر شده است و این میله های سخت آهنی هنوز نشکستهاند. دلشان میلرزد و آرام اشکی از گوشه چشمشان فرو میریزد. شاید باید نشکنند، شاید، اما مگر میشود که در برابر این همه ظلم دوری تاب آورد؟ باز اشکهایشان را به یاد جگرگوشههایشان پاک میکنند و مصممتر از قبل از لابهلای میله های سخت آهنی به زاویهی خورشید نگاه میکنند. هرشب با صدای کودکانشان به خواب میروند و هر روز به امید در آغوش گرفتن دوبارهی آنها روز را شب میکنند و هنوز نمیدانند که چگونه زندان و نبودن را برای کودکانشان معنی کنند. شب میشود و رؤیای بودن در کنار فرزندانشان را میبینند و کز میکنند. چند روز دیگر در انتهای این روزهای غمآلود نفس خواهند کشید؟ میخوابند و این تنها صدای فرزندانشان است که در گوشهای دلتنگشان میپیچد، اما انگار صدایی در گوششان آرام میگوید که دوباره آنها را خواهند دید. با این امید پلکهای ترشان را برهم میگذارند و خواب میبینند.
صحنهی دوم :
نشستهاند کنار هم و دارند معانی لغات را یاد میگیرند. خیره میشوند به تصویرهای رنگارنگ کتاب، چرا آنها را رنگی نمیبینند؟ اصلا چرا دیگر هیچ چیز در نظرشان رنگی نیست؟ سعی میکنند از هر کلمه خاطره ای بسازند. یادشان نمیآید اولین لغت که یاد گرفتهاند چه بود، اما تنها چیز در خاطرشان صدای ممتد و محکم بسته شدن درها و ناپدید شدن مادرهایشان بوده است، دیگر خواب ندارند سخت میخوابند، سخت بلند میشوند. دیگر از هر چیزی میترسند، حتی از پاسبانهایی که قرار است راه خانهشان را وقتی گم شدند به آنها نشان بدهند. هنوز آن قدر بزرگ نشده اند که معانی لغات را بفهمند، اما در همین کودکی معنی ترس را خوب درک کردهاند. سن زیادی ندارند، کودکاند و در حسرت آغوش مادری که بارها از آنها به زور ربوده شده است، کابوس دیدهاند. اسباببازیهایشان را گوشه ای بردهاند، کنار عکس مادر و زل زدهاند به آن. آن قدر زود معنی دلتنگی را فهمیدهاند که شاید باید تکرارش کنند. شمردن بلد هستند، اما نه آن قدر که روزهای باقی مانده برای در آغوش خوابیدن مادرشان را بشمارند، نه آن قدر که ثانیهها از فاصلهی این همه روز کم کنند. این روزها بیشتر دوست دارند بخوابند، و در خواب بیشتر مادرشان را میبینند. آن قدر کوچکند که نمیتوان برایشان میزان سالهای باقی مانده را حساب کرد، اما با خودشان میگویند چرا مادرشان نیست، چرا شبهایشان را بیمادر کردهاند و در ذهن کودکانهشان دلیلی نمیبیند، کلافه میشوند، گم میشوند و باز سرشان را آرام کنار عکس مادر میگذارند تا خوابشان ببرد. هراس، همراه همیشگی آنها بوده است، هراس دوری از مادر، هراس تنها ماندن. آن قدر ترسیدهاند که دیگر به خوابهایشان هم اعتماد نمیکنند. چند روز دیگر در حسرت دیدار مادرشان باید دل کوچکشان را به قاب عکسی کهنه خوش کنند. خوابشان میبرد و در خواب لبخند میزنند شاید.
صحنهی سوم:
سخت است که در یک چهاردیواری بشینی، بدون ساعت، بدون دیدن روز و شب، بدون لحظه ای آرامش و با خودت تکرار کنی تمام خواهد شد، وقتی میدانی همه چیز به این زودیها تمام نخواهد شد، وقتی دلیلی برای بودنت در این سوی میلهها نمیبینی. سخت است که در گوشه ای و یا کنجی که اطرافش پر از حصار و سیمهای خاردار است و همهی امیدهایت در آن سوی دیوارهاست بنشینی و مدام خودت را سرزنش کنی. پس بی تاب میشوی، مقصر من هستم یا نیستم؟ گناه فرزندانم چیست؟ حالشان خوب است؟ باز هم کابوس میبینند؟ شبها خوابشان میبرد یا بی خوابند؟ و هی قدم میزند و هی قدم میزد و مدام در ذهنش تکرار میکند که کجای کارش اشتباه بوده است، اصلا اشتباهی در کار بوده؟ و بعد میلرزد، عرق سردی بر بدنش مینشیند. با خودش میگوید یعنی در آن سوی دیوارها فراموشم میکنند؟ و بعد باز میلرزد و درد میکشد و لرزان لرزان تن نحیف و بیمارش را به دیوار سرد زندان تکیه میدهد و مدام توی ذهنش خاطراتش را با کودکانش مرور میکند. کسی صدایش را نمیشوند و فریاد میزند و فریاد… نه مقصر نیست این را میداند و باز درد میکشد و خودش را آرام به کناری میکشد. همهی دردهایش از وقتی بیشتر میشوند که فهمید دیگر نمیتواند کودکانش را ببیند و حالا آنها در فکر مادر چگونه روز را شب و شب را روز میکنند و باز درد میکشد و دستهایش میلرزند. اما هنوز میتواند بایستد و با خودش میگوید نه مقصر نیستم و باید بایستم. دارد با خودش زمزمه میکند که صدای محکم زندانبان مرور خاطراتش را برهم میزند.
صحنهی چهارم :
حالا آنها از مادرشان دورند این را میدانند و آرام نجوا میکنند، گاهی بعضی از افراد بوی مادرشان را میدهد، آنها را دوست دارند همانهایی که آنها را یاد مادرشان میاندازد، عکس پدر را هم در آغوش گرفتهاند شاید در ذهن کودکانهشان میپرسند گناهشان چیست که تنها سهم آنها از زندگی دیدن عکس پدر و مادر شده است. رو میکند به خواهرش و میگوید: «مامان جایش امن است؟» خواهر میگوید: «امن است» و باز دستهایشان را محکم میگیرند و روی عکسها را میبوسند. عکسها را گذاشتهاند کنارشان شاید در ذهن کوکانهشان میدانند درست در همین لحظه که آنها به مادرشان فکر میکنند مادرشان در فکر آغوش آنها به خواب رفته است، درد مادر را دیدهاند با همین سن کم و این یعنی تکرار کابوسهای شبانهشان. خوب که خاطراتشان را مرور میکنند میترسند، نگران مادرشان هم هستند. هر چند کوچکند اما تصویر بیمار مادر رهایشان نمیکند. چند روز دیگر مانده تا از پشت شیشههای یخزده صورت مادرشان را ببینند، چند روز دیگر مانده؟ دستهایشان را بلند میکنند تا با انگشتانشان بشمارند. اما میترسند از دیدن مادر از جایی که قرار است بروند. در ذهن کودکانهشان آنجا جای امنی نیست، پس چه طور مادرشان را در خیالشان در آنجا رها کنند. میترسند اما دیدن مادر حتی از پشت شیشه و همان ثانیههای کوتاه هم به آنها آرامش میدهد، با خودشان میگویند کاش همین را هم نگیرند.
صحنهی پنجم :
مرد یک قاضی است با چهرهای عبوس و گرفته و دستش را بلند میکند و دوباره پایین میآورد، شاید دارد فکر میکند به مجرمی که مجرم نیست، تنها جرمش گذشتن از خود به خاطر دیگران است. به هیچ چیز فکر نمیکند، به هیچ چیز به زنی که آنجا لرزان نشسته است و دستها و پاهایش از شدت غم کودکان و فشارها و رنجهایی که تحمل کردهاند دیگر نای رفتن ندارد. به هیچ چیز فکر نمیکند، حتی به چشمهای گریان دو کودکی که آخرین بار از غم دوری مادر خوابشان نبرد. خودش میداند که جرمی نکرده است شاید در وجدانش این را میداند، اما باز به روی خودش نمیآورد، شاید دیگر قلبی برایش نمانده است که دلش برای مادری بسوزد آن قدر که سیاه شده است. به هیچ چیز فکر نمیکند به زنی که بیگناه است و او که در مقام عدل نشسته است و قرار است عادل باشد. جرم مشخص است از نظر او، تنها میخواهد به این فکر کند و درست وقتی که دارد حکم را میدهد برایش هیچ چیز معنا پیدا نمیکند، حتی حس مادر و فرزند. مانند او زیادند مردانی که قرار است عادل باشند و نیستند، که جای عدالت نشستهاند و عدالتی ندارند. مردانی که بوی سیاست میدهند و در چهرههای گرفتهشان چیزی جز خشم پیدا نیست، خشمی که هیچ کس را نمیشناسد و تنها میخواهد از افراد به بهانههای واهی مجرمانی بسازد برای محکوم کردنشان. تعدادشان زیاد است و هرکدامشان بدون آنکه بتوانند صورت کودکان و مادران را تصور کنند و بی آنکه به درد این جداییها بیاندیشند مادران را از جگرگوشههایشان جدا میکنند. هیچ چیز را انگار نمیفهمند و برای تعریف جرم برای مادران در همان دینی که گفته بود بهشت زیر پای آنهاست از هیچ چیزی کم نمیآورند. این صحنه تمام نمیشود و هنوز ادامه دارد و هنوز آنهایی را که جرمشان تنها خدمت به انسانهاست از بزرگترین چیز یعنی فرزندشان محروم میشوند و آنها هرگز نمیفهمند، چرا که آنها مردان سیاستاند.
صحنهی آخر:
همه چیز تمام نمیشود، نشستهاند و رنجنامههایشان را میخوانند و اشک میریزند. درست همین جاست مادرانی که کودکانشان را در آغوش میگیرند و میفهمند که همه اینها یک قصه نیست، یک روایت نیست تا برای فرزندانشان بگویند؛ اینها صحنه های واقعی از زندگی آدمهایی است که اسطوره نیستند، حقیقیاند و آنقدر از خود گذشتهاند که روایتهایشان ماندگار شده است. بغل میکنند فرزندانشان را و صحنهها را به خاطر میسپارند شاید شبی قصهاش را برای فرزندانشان بازگویند، چرا که مادران در بند فراموش نمیشوند.
[مدرسه فمینیستی]
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
آزاده دواچی مترجم، شاعر و فعال حوزه زنان، دارای مدرک کارشناسی مترجمی زبان انگلیسی؛ فوق لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی، گرایش ادبیات تطبیقی ایران و فلسفهی غرب است و هماکنون مشغول به تحصیل در مقطع دکترای زبان و ادبیات انگلیسی در استرالیا با گرایش مطالعات فمینیسم پست کلنیال در حوزهی ادبیات و نقد ادبی فمینیسم و حقوق زنان در ایران و کشورهای جهان سوم است.
از دواچی تاکنون یک مجموعه شعر به عنوان «پروانهای در راه است» در سال ۸۶ منتشر شده است و دو کتاب دیگر وی در محاق توقیف گرفتار شدهاند.
Azadeh Davachi,
Ph.D. Student
Faculty of arts, School of English Literatures & Philosophy
Post-colonial Feminism and Feminist Literary Criticism
University of Wollongong, Australia