مده آ
داریو فو و فرانکا رامه در زبان فارسی
ماجرای معرفی آثار داریو فو در ایران، هم در اجرا و هم در ترجمه به زبان فارسی، سوای مشکل سانسور، به ویژه در ارتباط با آن دسته از آثاری که با همکاری فرانکا رامه، همسر داریو فو، نوشته شدهاند، تا آنجا که من اطلاع دارم خالی از جنبههای تعجبآور و غیر عادی نیست. هر بار که من خواستهام در تارنمای انجمن مطلبی از داریو فو یا دربارۀ او بگذارم، به یاد آوردهام که همیشه خواستهام در این باره مطلبی تهیه کنم. اکنون که نمایشنامۀ «مده آ» کار مشترک فرانکا رامه و داریو فو را در تارنما انتشار میدهیم، بهانهای بدست داد تا به این موضوع اشاره کنم، و امیدوار هستم که به زودی مطلبی دربارۀ چگونگی معرفی داریو فو و فرانکا رامه در زبان فارسی، در تارنمای خود ارایه کنیم.
فقط اشاره کنم که نمایشنامۀ «مده آ» یکی از سه نمایشنامه از آن دسته آثار فرانکا رامه و داریو فو دربارۀ زنان است که سالها پیش به پیشنهاد من توسط یکی از دوستان برای اجرا ترجمه شده بود، و مثل بسیاری پروژه های دیگر، ناکام ماند. اکنون آن ترجمه را در اینجا آوردهایم.
ناصر رحمانی نژاد
* * *
پدر و مادر فراکا رامه بازیگر، کارگردان و نویسنده بودند و گروه سیار تئاتر داشتند. فرانکا (متولد سال ۱۹۲۹ در میلان / ایتالیا) از ۸ سالگی روی صحنهی تئاتر بوده است. در سال ۱۹۴۹ از گروه تئاتر خانواده جدا میشود. با کسب شهرت در بازیگری، «پیکولو تئاترو»، تئاتر مشهور میلان با او قرارداد میبندد. در «پیکولو تئاترو» با داریو فو، نویسنده و کارگردان که فارغالتحصیل در رشتهی معماری است، آشنا میشود. سه سال بعد آن دو ازدواج میکنند و گروه ویژهی خود را تشکیل میدهند.
فرانکا رامه در همهی آثار نمایشی و تئوری داریو فو، مستقیم وغیرمستقیم نقش اساسی دارد. کنار نمایشنامههایی که این زوج هنرمند با هم نوشتهاند، از آن میان نمایشنامهی کمدی انتقادی «رابطهی بازِ زن و شوهری»، نمایشنامههای دیگری چون «کلیسا، بچهداری، آشپزخانه» و «تجاوز» از آثار خود او است. ویژگی این زن و شوهر هنرمند در آن است که هنر را از زندگی و زندگی را از هنر جدا نمیدانند.
فرانکا رامه و داریو فو از سال ۲۰۰۴ شبکهی تلویزیونی «تلویزیون آتلانتیک» را تأسیس کردهاند.
[معرفی از ایرج زهری]
* * *
مِدِه آ
داریو فو و فرانکا رامه
ترجمۀ لعبت شعبانی
کمک! کمک! آهای زنها زود بیائید… عجله کنید. مده آ خودش را با بچههایش در خانه حبس کرده و مثل دیوانهها فریاد میکشد و نعره میزند. او پاک دیوانه شده! او به حرف حساب گوش نمیکند. انگار که رُتیل او را زده باشد، چشمهایش حالت وحشی پیدا کرده… چشمهایش دارد از کاسۀ سرش بیرون میزند. از حسادت جنون گرفته، چون شوهرش، جیسون، او را به خاطر یک زن جوانتر دارد ترک میکند. جیسون میخواهد با او ازدواج کند و مده آ نمیتواند قبول کند. او نمیخواهد باور کند که باید خانهاش را ترک کند و بچههایش را بگذارد و برود. او مجبور است! اما او منطقی فکر نمیکند. مده آ! مده آ، بیا دم در، میخواهم با تو حرف بزنم. گوش کن زن، عاقل باش! به خودت فکر نکن، به بچه هات فکر کن. نمیبینی با این ازدواج جدید آنها وضع بهتری خواهند داشت. جای بهتری برای زندگی، لباسهای قشنگ و غذای کافی برای خوردن. آنها اسم جدید و مهمی خواهند داشت و آدمهای مهم به آنها احترام خواهند گذاشت. این خانوادۀ جدید در فصر شاه زندگی خواهد کرد! آه، گوش کن مده آ، تو اگر بچههایت را دوست داری، خودت را فدای آنها خواهی کرد. مثل یک مادر خوب فکر کن – نه مثل یک زن خودخواه. به خاطر گوشت و خون خودت هم که شده تسلیم شو. با همۀ اینها تو تحقیر نشده ای… خوار نشده ای. شوهرت هر جا که میرود از تو با احترام فوقالعادهای صحبت میکند. میگوید تو بهترین زن هستی. او میگوید هیچکس نمیتوانست مهربانتر و با محبت تر از تو نسبت به او و بچههایش باشد. میگوید همیشه از تو حمایت خواهد کرد. خب، مده آ؟ چیزی بگو. نمیتوانی جواب بدهی؟ در را باز کن. بیا بیرون با ما حرف بزن. نمیدانی که ما هم از همین سرنوشت رنج بردهایم و همین اشکها را ریختهایم. مردهای ما هم ما را ترک کردهاند. ما تو را درک میکنیم، مده آ! عقب بایستید. او تصمیم گرفته بیاید دم در. ایناهاش. آه خدای من، رنگش پریده… و دستهایش! سفید! مثل اینکه تمام خون بدنش را کشیدهاند. بگیریدش – دارد میافتد! اینجا… روی پله بنشین، مده آ. عقب بایستید! جا باز کنید، بگذارید نفس بکشد! ساکت! هیس! میخواهد چیزی بگوید. با ما حرف بزن مده آ، داریم گوش میدهیم. آه … بعد از آن همه جیغ و فریاد نمیتواند حرف بزند. کمی آب به او بدهید… گلویش خشک شده. آهان، حالا بهتر است. حالا با ما حرف بزن، مده آ، برایت خوب است. توی خودت نگه ندار. صحبت کن.
آه زنها… دوستان من… به من بگوئید که او چهجوری است، زن جدید شوهرم. من فقط یک بار او را دیدم، از فاصلۀ دور و به نظرم بسیار زیبا رسید… بسیار جوان. من هم همانطور جوان بودم، جوان و شاداب… شما میدانید که بودم! فقط شانزده سال داشتم وقتی برای اولین بار جیسون مرا دید. موهایم سیاه و بلند و پوستم سفید و لطیف بود. سینههایم آنقدر گرد بودند که از بلوزم بیرون میزدند، گردنم ظریف بود، گونههایم پر، و شکمم آنقدر صاف و سفت بود که دامنم را لمس نمیکرد. رانهایم مثل ابریشم بودند و تمام بدنم چنان نرم و خوشایند بود که وقتی مرا در بازوانش میگرفت میترسید که جاییام کبود شود یا بشکند. وقتی مرا لمس میکرد دستهایش میلرزید… از وحشت عشقبازی با من که توهین به مقدسات است، سر تا پا میلرزید.
ما همه از آن موقع خبر داریم مده آ، ولی آن زمان گذشته! رفته، تمام شده. و سرنوشت ما زنها محتوم است. مردهای ما همیشه در جستجوی گوشت تازه، سینههای تازه و دهان جوان و تازه هستند. این قانون زندگی است.
قانون؟ این چه قانونی است که طبق آن من را محکوم میکنید؟ شما به من بگوئید، شما زنها. آیا شما، دوستان من، شما خودتون این قانون را ابداع کردهاید؟ آیا شما این کلمات را نوشتهاید و به دنیا ابلاغ کردهاید؟ آیا شما در بازار بر طبل کوبیدهاید تا اعلام کنید که این قانون مقدس بوده؟ مردان! مردان! مردان اند که این قوانین را ساختهاند تا بر علیه ما زنها استفاده کنند. آنها آن را امضا کردهاند و مقدس اش ساختهاند و به دست خود شاه اجباریاش کردهاند!
نه مده آ، نه. این طبیعت است. این طبیعی است. مرد دیرتر پیر میشود. مردها، مسنتر که میشوند پخته تر میشوند… ما زنها پلاسیده تر. ما زنها شکفته میشویم و بعد پژمرده، اما یک مرد جا افتاده تر و خردمندتر میشود. ما قدرت مان را از دست میدهیم… او قدرت میگیرد. این رسم جاری جهان است.
آه، حالا میبینم که شما چه هستید. شما قربانی هستید! آه زنها… دوستان من… من به روشنی میتوانم ببینم که مردان چگونه راهش را پیدا کردهاند که روی شما کار کنند. و همه اش به نفع خودش! مرد شما را تربیت کرده که به قانون احترام بگذارید، اما اوست که هر چه را بخواهد قانون میکند! قوانین او… احکام او! و این آن چیزی است که او به شما میآموزد. او میداند که شما درس را فرا میگیرید، تکرارش میکنید و تسلیم اش میشوید. و هرگز شورش نمیکنید!
شورش؟ آه مواظب باش… مواظب باش، مده آ! در مخالفت با شاه و قانونش پافشاری نکن. از او تقاضای بخشش کن. تقاضا کن که ترا ببخشد، آنوقت ممکن است که به تو اجازه دهد که در خانهات بمانی.
بمانم. بمانم! تنها؟ تنها مثل یک جسد در خانهام؟ نه صدایی، نه خنده ای، نه عشقی… نه عشق شوهرم، نه عشق فرزندانم. نه، آنها همه به جشن عروسی رفتهاند حتا قبل از آنکه مرا دفن کنند. و… و حالا از من خواسته میشود که به خاطر بچههایم ساکت باشم. حق السکوت. حق السکوتی رسوا! آی! آه زنها، زنها، چقدر تلخ است. سیاهی. گوش کنید. گوش کنید دوستان من. فکر وحشتناکی به سرم زده. قتل. باید بچههایم را بکشم! آنها مرا بی رحم و شرور خواهند خواند، مادری تبهکار… زنی دیوانه و مغرور. اما بهتره که در خاطرهها یک جانور وحشی باقی بمانی تا یک بز! بزی که میتوانی بدوشیش، میتوانی پشمش را بچینی و هر زمان که خواستی از دستش خلاص شوی. او را به بازار ببری و بفروشی و او حتا دهان باز نخواهد کرد تا علیه تو بع بع کند. بله. این کاری است که باید انجام بدهم. باید فرزندانم را به قتل برسانم.
آه! مده آ عقل شو از دست داده… هذیان میگوید! این سخنان یک مادر نیست، شیطانی است که طلسم شده! یک لکاتۀ دیوانه!
نه خواهران من، من هذیان نمیگویم. این فکر ذهن مرا پیاپی تسخیر میکند و هر بار که آن را از خود میرانم، از درون تحت فشار قرارم میدهد. برای آن که جلوی خودم را بگیرم دستم را گاز گرفتم و بازویم را با سنگ آنقدر کوبیدم که شکافت و از آن خون جاری شد. برای اینکه جلوی دستم را از آسیب رساندن به کودکان دلبندم بگیرم. چطور میتوانم خون چون عسل شیرین و گوشت لطیفشان را با چاقو بدرانم! گوشتی که عاشق آنم، پوست و گوشت خودم را.
آه پیروزی از آن همۀ قدیسان بهشت، مده آ دوباره عاقل شد – او سر عقل آمد. زنها، هزاران شمع بیفروزید. دوستان، زانو بزنید و نماز بگزارید که مده آ بر این افکار شیطانی و وحشتناک پیروز شد.
صبر کنید. ساکت باشید زنها… دوستان من. احتیاجی به جمعیت نمازگزاران نیست. من هیچگاه عقلم را از دست نداده بودم – هرگز دیوانه نبودم. این حقیقت دارد که ابتدا فکرم گرفتن زندگی خودم بود… کشتن خودم. چون برایم قابل تحمل نبود که از خانۀ خودم، از شهر خودم رانده شوم. حتا از این کشور که وطن من نیست بیرون رانده شوم. مثل یک روسپی متعفن که بدنش از جراحت و زخم پوشیده شده، در یک گاری بگذارندم و بیرون رانده شوم. برای اینکه همه از من متنفرند! حتا شما… زنها… دوستان من. زنی که شوهرش به او خیانت کرده، همه انکارش میکنند، زنی که کاملاً نا امید و سوگوار است… همه میخواهند فراموشش کنند. خواهید دید! بچههایم نیز به محض آنکه از دروازه بگذرم فراموشم خواهند کرد! مثل اینکه هرگز مادری نداشتهاند. و گویی هرگز مده آیی زاده نشده بوده، بزرگ نشده بوده، مورد مَحبت قرار نگرفته بوده است… هرگز در آغوش مردی نبوده، لمس نشده و لذتی نبرده و به مردی تعلق نداشته. مده آ مرده بوده، قبل از آنکه زاده شود! و اگر این راست باشد که من مردهام، کشته شدهام… چگونه میتوانم خودم را بکشم؟ من باید زنده بمانم چرا که تنها زندگی من بچههایم هستند! و تنها زندگیای که میتوانم بگیرم زندگی آنهاست. آنها گوشت خود من، خون خود من… زندگی من هستند.
آی! کمک، مردم، بشتابید! زود باشید… طناب بیاورید تا مده آ، این مادر دیوانه را ببندیم. شیطان زبانش را دزدیده. این کلام شیطان است که او به زبان میآورد.
مراقب باشید! به من نزدیک نشوید، زنها! کسی که جرأت کند به من دست بزند این چنکگ را به او فرو خواهم کرد!
عقب بروید! دور شوید! فرار کنید! او ما را دنبال میکند. فرار کنید! نه… بایستید. شوهرش، جیسون، دارد میآید. او میداند که چگونه با زنش رفتار کند. راه باز کنید… بگذارید رد شود. آرام باش مده آ، آرام. نگاه کن – شوهرت است. میبینی؟ جیسون است! آن چنکگ را بگذار زمین، مده آ. درست است. خدا را شکر… آرام شد.
جیسون… چقدر حساس و با توجه هستی که نو غنچهات، تازه عروست را ترک کردی که فقط بیایی مرا پیدا کنی. چه چهرۀ نجیبانه ای داری همانطور که بطرف من میآیی، اما میبینم که برافروخته ای. خوشنود به نظر نمیرسی. نگران نباش… تمامش شوخی بود. من فقط نقش یک دیوانه را بازی میکردم. فقط برای ترساندن دوستان عزیزم و دیدن آنها که فرار میکنند و جیغ میکشند. برای اینکه بخندم. آنقدر بخندم تا به خودم بشاشم! فقط برای بازی… آخه فقط من همین را برای وقت گذرانی دارم. اما نترس جیسون عزیز، الآن حالم خوب است. من دربارۀ همه چیز فکر کردم و حالا دلیلش را میفهمم. متوجه شدم چه احمقی بودم که فکر کردم میتوانم دست به چنین کاری بزنم. فقط مریضی من بود، یک خشم بیمارگونه… حسادت یک زن حقیر. من همیشه فراموش میکنم که یک خارجی بیگانه هستم و باید مطیع و خوشحال و خوش رفتار باشم، چون مردم اینجا با من خیلی مهربان بودهاند و مرا دوست داشتهاند. حالا میتوانم بفهمم که چرا آنطور عصبانی شدم، چون زنم و زنها ضعیف هستند. واضح است! این سرشت زن است که تسلیم کینه و حسد و افسوس بشود. جیسون عزیز من، خواهش میکنم من را به خاطر خودخواهیام ببخش. این شگفت انگیز است که تو برای خودت یک زن جوان جدید پیدا کردی… تختخواب نو، ملافه های نو و خویشاوندان نو و بزرگتر. و آنها را برای من هم گرفته ای، چون خویشان تو خویشان من هم خواهند بود و این مرا خیلی خوشحال میکند. همۀ این چیزها مرا خوشحال میکند. اگر تو اجازه بدهی من به عروسیات خواهم آمد. تختت را من با ملافههایی که بوی سنبل میدهند آماده خواهم کرد و بهتر از یک مادر به عروس جوانت راههای لذت بخشیدن به مردش را یاد خواهم داد. جیسون، حالا مطمئن شدی که من دوباره سر عقل آمدهام؟ چطور توانستم بگویم خائن هستی؟ مرد نمیتواند خائن باشد، فقط باین خاطر که زنش را عوض میکند. زن باید خوشحال باشد که یک مادر است… این پاداش بزرگی به اوست. میدانی، چیزی که به آن فکر میکردم، آن حق السکوت بی شرمانه بود، راهی که قانون شما مردها اجازه میدهد که شما، ما زنها را عوض کنید. و به این فکر میکردم که سخیفترین رسوایی این است که شما، ما زنها را در قفس حبس میکنید و بچهها را به گردنمان میآویزید تا ما را ساکت نگهدارید… بهمان شیوه ای که به گردن گاو یوغ میاندازید! بعد، او رام و مطیع میشود. آنوقت بهتر میتوانید شیرش را بدوشید! بهتر میتوانید سوارش شوید! به این چیزهای احمقانه فکر میکردم، جیسون… و هنوز هم به آنها فکر میکنم! و من میخواهم که این قفس و این یوغ رسوا و این رشوۀ شرم آور را در هم بشکنم. تو و قانون تو مرا به بچه هام زنجیر کردهاید و مجبورم کردهاید که با دستهای خودم، خودم را با بچههایم دفن کنم! آه زنها، آه دوستان من… گوش کنید چگونه نفس میکشم. احساس میکنم که گویی با یک نفس، با یک نفس بزرگ میتوانم تمام هوای دنیا را فرو ببرم! بچههای کوچکم باید بمیرند، تا قانون ننگین تو، جیسون، نابود شود! به من سلاحی بدهید زنها، دوستان من… سلاحی در دستهای من بگذارید. و مده آی نومید چاقو را در گوشت لطیف این کودکان فرو میکند… خون… خون شیرین! فراموش کن، قلب من، که این بچهها از این گوشت… و خون من هستند!… تردید نکن حتا هنگامی که فریاد میزنند: مادر، رحم کن! رحم کن، مادر! و در بیرون دروازه های شهر مردم فریاد برمی دارند: هیولا! لکاته! قاتل! نا مادری! روسپی! (به نرمی) و من اشگ میریزم و به خود میگویم: بمیر… بمیر و بگذار زنی جدید متولد شود. (فریاد زنان) زنی جدید! زنی جدید!
[انجمن تئاتر ایران]
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید