مصاحبه با ژیلا مهدویان مادر یکی از زندانیان جنبش سبز
در حاشیه بیست و یکمین نشست عمومی دفاع از حقوق بشر سازمان ملل متحد، با ژیلا مهدویان مادر یکی از زندانیان جنبش سبز آشنا شدم. نگاه نگران ژیلا سرشار از سخنان ناگفته و بغض پنهان شده از آن دوران بود، ژیلا نمونه یکی از هزاران مادر دردمندی بود که پشت میله های زندان به امید آزادی پسرش اشک ریخته بود، التماس کرده بود، تحقیر شده بود و در نهایت خود نیز به اتهام اعتراض به تمام نابسامانی های اجتماعی و فساد دستگاه های حکومت جمهوری اسلامی به همراه دخترش به زندان افتاده بود.
با او از شروع فعالیت های سیاسی اش و اعتراضات اش به انتخابات دوم خرداد تا مهاجرت اش به آلمان گفتگویی داشتم که در ذیل می آید:
از شروع اعتراضات خود به انتخابات دوم خرداد بگویید؟ آیا تا قبل از این دوران نیز همچون بسیاری از مردم معترض عملکردهای حکومت جمهوری اسلامی بودید؟
در واقع همواره معترض بسیاری از نابسامانی های اجتماعی و فساد، بیکاری و مشکلات جوانان بودم ولی من هم مانند بسیاری از هموطنان ام در اعترا ض به نتیجه انتخابات به خیابان های شهر می رفتم و از طرفی هم چون نگران بچه ها بودم، هر روز آنها را در تظاهرات همراهی می کردم .
چطور شد که دستگیر شدید، آیا بعد از آزادی پسرتان حسام از زندان بود یا در دورانی که او در زندان بود شما هم به زندان افتادید؟
بعد از دستگیری حسام دو بار به زندان افتادم، در مرحله اول حسام در زندان بود، در آن زمان من به گروه مادران پارک لاله پیوسته بودم که به حمایت از فرزندان مان در پارک لاله اجتماعات آرامی داشتیم؛ در جریان یکی از این اجتماعات بود که دستگیر شدم . پنج روز در زندان بودم و با وثیقه ده میلیون تومانی آزاد شدم .
همان طور که در خبرها هم شنیدیم، فکر می کنم مرحله بعدی که به زندان افتادید زمانی بود که به افشای راز زخمی شدن حسام در رسانه های برون مرزی پرداختید؛ اگر ممکن است با اشاره به ماجرای زخمی شدن حسام، به چگونگی دستگیری خود و دخترتان در آن دوران بپردازید؟
حسام بعد از یک سال از زندان آزاد شد اما این آخر ماجرا نبود و ای کاش می گذاشتند پسرم بعد از آزادی به زندگی عادی خود ادامه دهد. از آنجایی که این فرزندان شاهد جنایت ها و ظلم هایی بودند که در این مدت بر آنها شده بود، و سعی بر مقاومت داشتند و حتی پس از آزادی دوباره از دستبند سبز به نشانه حمایت از جنبش سبز استفاده می کردند؛ رژیم جمهوری اسلامی نیز بر آن بود تا می تواند آنها را از بین ببرد. حسام حدود دو ماه بعد از آزادی اش یک شب که از محل کارش به منزل برمی گشت دو نفر موتور سوار به او حمله کرده و بعد از اینکه او را مورد ضرب و شتم قراردادند و چند جای بدن او را با چاقو زخمی کردند، گوشی تلفن همراه او را برداشته و فرار کردند. حسام بعد از سه روز دچار تب شدید شد و زخم هایی در روی پوست اش پدیدار شد. پزشکان بعد از آزمایش های فراوان گفتند خونش به شدت با نوعی سم نادر آلوده شده که ما فکر می کنیم سمی آفریقایی است و اشخاص و دزدان عادی نمی توانند از این سم و تنها با نیت دزدی آز آن استفاده کنند و به گفته پزشک معالج اش مورد مشابهی برای دو نفر دیگر هم که مشکل سیاسی داشتند، اتفاق افتاده که منجر به مرگ آنها شده بود. بعد از سه ماه حسام با حالی نه چندان مساعد از بیمارستان مرخص شد و دراثر سمی که وارد خونش شده بود تقریبا" نود درصد کبدش از کار افتاده بود و بهبودی نسبی او به یک معجزه شبیه بود و پزشکان از او قطع امید کرده بودند و اگر او امروز زنده است، خواست خدا و همت پزشکان دلسوز و دوستانی است که به معالجه او کمک کردند. من در این راستا تلاش های زیادی کردم، به تمام شبکه های خبری و ماهواره ای اطلاع دادم که چه بر سر فرزندم آمده و سر و صدای زیادی به راه انداختم و صراحتا" وزارت اطلاعات را مسئول تمام این جنایات خواندم و پس از مصاحبه های افشاگرانه ای که داشتم، مدت ها تحت تعقیب بودم و بالاخره در شبی که به همراه دخترم قصد سفر به ترکیه داشتیم، ماموران به منزل ما هجوم آورده و بعد از اینکه مدت ۵ ساعت تمام منزل را تفتیش کردند، مقداری اسناد و مدارک و تعدادی اعلامیه و سی دی و دفتر خاطراتم را پیدا کردند و من و دخترم مریم را دستگیر و به بند ۲۰۹ زندان اوین بردند و در زندان انفرادی حبس کردند. از فردای همان شب بازجویی های سنگین از هر چهار نفر ما آغاز شد و ما را تحت فشار روحی و روانی قرار داده بودند تا بتوانند از ما اعتراف بگیرند که ما جاسوس بیگانگان هستیم مرتبا" مرا تهدید می کردند اگر به چیزهایی که مد نظر ماست اعتراف نکنی حسام را دوباره دستگیر می کنیم و گفتند دخترت مریم را مخصوصا" دستگیر کرده ایم تا بتوانیم از شما اعتراف بگیریم و به آنها هم می گفتند آزادی شما در دست مادرتان است و بستگی دارد که تا چه حد به سرنوشت شما علاقه مند هستند. در واقع آنها را گروگان گرفته بودند تا ما را وادار به اعتراف به کارهای نکرده کنند.
برخورد ماموران در زندان با شما چگونه بود؟
برخورد بسیار خشنی با ما داشتند، هر روز پنج نفر از صبح ساعت هشت از ما با چشم بسته بازجویی می کردند، حتی اجازه تماس تلفنی با خانواده مان را نداشتیم، آنها تمام زندگی و تماس های تلفنی ما را تحت کنترل داشتند. در جریان بیماری حسام من مجبور شدم کمک های مردمی را به منظور هزینه های درمان حسام قبول کنم؛ آ نها در این راستا حتی به من اتهام زدند که من قصد اخاذی داشتم. حتی یک بار بعد از اینکه به دفاع از خودم و فرزندم پرداختم، بازجو پس از شنیدن این حرفها مرا مورد ضرب و شتم قرار داده به طوریکه از صندلی به زمین پرتاب شدم.
ظاهرا" اتهام های دروغ دیگری نیز به شما زدند، اگر صحبت مجدد در مورد آنها متاثرتان نمی کند می توانید اشاره ای به این اتهام ها داشته باشید؟
به من یازده اتهام زدند، از جمله: ارتباط با منافقین، شرکت در گروه مادران عزادار، شرکت در راهپیمایی، اقدام علیه امنیت ملی، تخریب اذهان عمومی، قصد سفر غیر قانونی از کشور و پیوستن به منافقان، مصاحبه با شبکه های بیگانه و بسیاری موارد دیگر.
چطور و با چه حکمی از زندان آزاد شدید؟
دخترم بعد از پانزده روز از زندان آزاد شد و من بالاخره بعد از دو ماه به قید وثیقه سنگین از زندان آزاد شدم. بعد از آن تا ۹ ماه خانه امان تحت کنترل کامل نیروهای امنیتی بود و تلفن های مان به طور آشکارا تحت کنترل بود و در این مدت به دفعات متعدد به دفاتر پیگیری پرونده ها که در شهر ری و خیابان فلسطین بود احضار شدم و بعد از نزدیک به هشت ماه دادگاهی شدیم که پس از دو ماه حکم زندان برایمان صادر شد؛ من به مدت پنج سال با حکم شفاهی به حبس تعزیری محکوم و مریم؛ دخترم به مدت یک سال و نیم حبس تعلیقی و شش ماه هم حبس تعزیری محکوم شد.
در مدتی که به دفاتر پرونده های پیگیری احضار می شدید، چه سوالاتی از شما می کردند، فکر می کنید منظورشان از این احضاریه ها چه بود؟
سوالات خیلی ویژه ای نمی کردند، فقط با سوالات شان قصد شکنجه روحی ما را داشتند و قصد داشتند در ما ترس و واهمه ایجاد کنند.
بالاخره بعد از تحمل سختی ها و شکنجه هایی که متحمل شدید مجبور شدید که سفر کنید؟ در این مورد نظرتان چیست؟
به نظرم سفرم ناخواسته و به اجبار و به نوعی تبعید بود و باور داشتم که اگر می ماندم نمی توانستم دست از مبارزه بردارم و در این صورت جان خودم و خانواده ام به خصوص حسام در تهدید سالها زندان و مرگ قرار می گرفت.
و او باز هم نگران بود، نگران پسرش حسام که هنوز بیمار و ضعیف بود و نیازمند پرستاری مادر و نگران همسرش که او نیز مریض احوال بود و تنها مانده بود و غربتی که خود باید از عهده تمام مشکلاتش به تنهایی بر آید و با هزاران هزار امید که بتواند دوباره در کنار خانواده اش در وطن آزادش زندگی کند. به راستی او نمونه مادری با شهامت و زنی راسخ است.
۸ آبان ۱۳۹۱
[مادران پارک لاله]
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید