منیرو روانیپور: تا ابد به جنبش سبز معتقدم
نویسندگان و جنبش سبز – بخش دو
مصاحبه با خانم روانیپور طبق روال مصاحبههای من به صورت کتبی انجام شد. اما این نخستین گفتوگوی من در تمام این سالها بود که با نفسی حبس شده، به مانند احساسی که به هنگام خواندن یک قصهی مهیج و بسیار گیرا داریم، کلمه به کلمه پاسخها را مینوشیدم و چشمم انگار بترسد که واژهای را از دست بدهد، به هیچ قیمتی حاضر نبود حتی برای لحظهای نگاهش را از مونیتور بردارد. و نخستین باری بود که دلم نمیآمد حتی یک علامت سجاوندی به جملهها اضافه کنم یا از آنها کم… خانم روانیپور حتی در پاسخ دادن به یک مصاحبه نیز در نقش یک روایتگر، یک قصهگو به معنای واقعی کلمهاش، آن هم با قلمی خاص و منحصر بهفرد ظاهر میشود. درست مثل داستانهایش… مانند رمانهایش… در بحبوحهی جنبش سبز و حتی پس از حصر رهبران آن، منیرو از معدود نویسندگانی بود که حمایت خود را در هیچ لحظهای از جنبش دریغ نکرد… و البته هنوز هم که هنوز است، دریغ نمیکند: «حکایت من و میل به زندگی انسانی منحصر به جنبش سبز نمیشود. این میراث خانوادهگی من است من به زندگی باور دارم به تمنای آدمی برای انسانی زندگی کردن. جنبش سبز برای من جنبش زندگی است. زندگی در شان انسان. بنابراین تا ابد به جنبش سبز معتقدم…»
حکایت او از روزگار نوشتن “کنیزو” و سالهای بعد از آن؛ سالهای تحمل «خشونتهای کلامی و روحی روانی» از سوی جامعهی پدرسالار نویسندگان ایران نیز حکایتی است شگفتانگیز و خواندنی، که جذابیتاش با قلم بیپروای منیرو دوچندان شده است: «همه شفاهی به من میگفتند کنیزو خیلی خوب است اما هیچ کس چیزی نمینوشت انگار نمیخواستند سند دست کسی بدهند یا شاید مطمئن نبودند و یا میترسیدند نویسنده پررو شود همان مسئله پدرخواندهگی… بعد از چاپ اهل غرق خشونتهای کلامی اوج گرفت گاهی برخی مرا به جای منیرو کنیزو صدا میزدند در واقع فکر میکردند از این که نام فاحشهای روی من بگذارند ناراحت میشوم میخواستند مرا بجزانند اما مسئله این بود که من درگیر این چیزها نمیشدم این قدر که درگیر کار خودم بودم.»
شاید بهتر بود بدون هیچ مقدمهای شما را دعوت کنم به خواندن این گفتوگو، که پاسخهای منیرو خود از هر مقدمهای و تیتر و پیشدرآمدی گویاتر و خواندنیتر است. اما باز خودم را به چهارچوب و قاعده و قانون مقید کردم و باز چارهای برایم نماند جز پرگویی و مقدمهنویسی…
یادم میآید در سالهای دبیرستان، کتاب “کنیزو” به عنوان بهترین مجموعه داستان آن سالها بین من و همکلاسیهایم دست به دست میشد. علاوه بر مضمونهای جسورانهی خود داستانهای آن مجموعه، ویژگی دیگری که آن کتاب را آنقدر برای ما جذاب کرده بود این بود که نویسندهاش یک زن بود. یک نویسندهی زن موفق، آن هم در فضای مردسالار ادبیات دههی ۶۰ مورد نادری به شمار میآمد. البته به نظر من هنوز هم بسیاری از جایگاهها در ادبیات داستانی ایران در قرقِ مردان است… اما در این میان، زنان نویسندهای چون خود شما نیز وجود دارند که به جایگاهی به مراتب فراتر از دیگر نویسندگان هم عصر خود دست یافتهاند. از دههی ۶۰ تا به اکنون، برای به دست آوردن جایگاهی که حق شما بوده است آثارتان به خودیِ خود ایفای نقش کردهاند یا این که برای دیده شدن آنها نیاز به مبارزه با این فضای مردسالار هم داشتهاید؟
مبارزه ای که من برای دیده شدن داستانهایم میکردم کار کردن بود. خواندن؛ نوشتن رفتن به شهرستانها دهات؛ ده کورها پای صحبت مردم نشستن باز نوشتن و خواندن داستان تازه از تنور درآمده برای اولین کسی که میدیدم. اکبر رادی گفته بود: زنی آمده که وحشی مینویسد بدون توجه به حرفها حدیثها… عشق به نوشتن مرا در مقابل خشونت کلامی ضد ضربه میکرد. پا پتی دویده بودم تو بساط همه. دیوانهوار مینوشتم و میخواندم برایشان عجیب بود شاید. تا چاپ کنیزو همه یک جور میخواستند ببینند که من چه میکنم وقتی به کارم ادامه دادم حملهها شروع شد البته نمیدانستم چرا بعضیها به جای گیر دادن به من نمیروند کار خودشان را بکنند… گاهی نوک دشنه تا اعماق وجودم میرفت اما باز بلند میشدم. ولی خشونتهای کلامی و روحی روانی بیشتر از جانب کسانی بود که حراف بودند نه خلاق. چیزی تولید نمیکردند کسانی هم بودند که ارزش کار را میدانستند. دولت آبادی بود، که از همان سال اولین نویسندگی باهاش از نزدیک آشنا شده بودم گروه شورای نویسندگان بودند که میرصادقی آن را اداره میکرد و بعد هم گروه گلشیری به هر حال شک و گمانها کم کم فروکش میکرد بخصوص وقتی متوجه میشدند که نوشتن برای من وسیلهای برای رسیدن به چیز دیگری نیست و خود نوشتن هدف من است فهمیدند که من با نوشتن قصد دلبری ندارم نه میخواهم شوهری پیدا کنم نه دوست پسری. و نه اینکه بروم روی صحنه نمایش بدهم… ببین فکر نکنید دارم جانماز آب میکشم اصلا جانمازی ندارم… من از هرچه نجیب و نجیببازی است بالا میآورم و به تمام نیازهای انسانی جنسی روحی احترام میگذارم جز نیاز به قدرت اگر به درندهخویی منجرشود… برای من نوشتن سوای همه این مسائل بود و خوب بعد داستانها راهشان را باز کردند… اما دو سال طول کشید تا خانم نسرین دوشیری یک پاراگراف درباره کنیزو در جنگی که به همت علی دهباشی چاپ میشد بنویسد و بعد آقای نصییری در دنیای سخن جرات کرد و نوشت. همه شفاهی به من میگفتند کنیزو خیلی خوب است اما هیچ کس چیزی نمینوشت انگار نمیخواستند سند دست کسی بدهند یا شاید مطمئن نبودند و یا میترسیدند نویسنده پررو شود همان مسئله پدرخواندهگی… بعد از چاپ اهل غرق خشونتهای کلامی اوج گرفت گاهی برخی مرا به جای منیرو کنیزو صدا میزدند در واقع فکر میکردند از این که نام فاحشهای روی من بگذارند ناراحت میشوم میخواستند مرا بجزانند اما مسئله این بود که من درگیر این چیزها نمیشدم این قدر که درگیر کار خودم بودم. بگذار زیاد به آن گذشته دور گیر ندهیم ولی شادی بود و ستایش و کینهورزی و دوستی همه چیز با هم اما دلم میخواهد یک چیزی را تعریف کنم کنیزو را کسی چاپ نمیکرد منوچهر محمدی که بعدها تهیه کننده فیلم مارمولک شد وقتی دست نوشته را خواند گفت من میروم دم در اتاق وزیر بست مینشینم تا وقتی که اجازه چاپ بگیرم… و بعد حسین کریمی آن را منتشرکرد… انتشاراتی نیلوفر.
خانم روانیپور، در آستانهی سومین سالگرد جنبش سبز، باید اذعان کنم شما از معدود نویسندگانی بودید که چه در روزهای آغازین جنبش سبز و چه بعد از حصر میرحسین موسوی، مهدی کروبی و همسرانشان، همیاری خود را از جنبش دریغ نکردید و تقریبا پای تمام بیانیههایی که در اعتراض به کشتار مردم، بازداشتها و فجایعی که شاهدش بودیم نوشته میشد، نام شما میان امضاکنندگان به چشم میخورد و در عین حال، در وبلاگتان نیز اخبار جنبش سبز را منعکس میکردید، مقالاتی را در همدلی و همدردی با خانوادههای شهدای جنبش مینوشتید و منتشر میکردید و حتی داستانی هم تحت تاثیر حوادث آن روزها نوشتید… این همه همحسی و همراهی شما با جنبش سبز از امید و باورتان به رهبران جنبش ناشی میشد یا به ذات جنبش و تغییر؟ هنوز هم به مانند آن ماههای نخستین جنبش سبز، به آن باوردارید؟
حکایت من و میل به زندگی انسانی منحصر به جنبش سبز نمیشود. این میراث خانوادهگی من است من به زندگی باور دارم به تمنای آدمی برای انسانی زندگی کردن. جنبش سبز برای من جنبش زندگی است. زندگی در شان انسان. بنابراین تا ابد به جنبش سبز معتقدم و آن داستانی که شما میگوئید نمیدانم اشاره شما به یادداشتهای “سبزپوش نازنین” است یا ایستگاه آخر… اگرمقصودتان: ایستگاه آخر باشد… من این داستان را سه چهار ماه قبل از جنبش سبز منتشر کردم وقتی هنوز از جنبش هیچ خبری نبود… و وقتی خبر نسترن موسوی همه جا پیچید فکر کردم یعنی میشود یکی از داستانی بگریزد و برود توی خیابان و دستگیر شود و بعد کشته…؟ شباهتی که از نظر ظاهری میان نرگس و نسترن موسوی بود حیرتانگیز است عکس نسترن موسوی عکس خود نرگس بود. خیال کردم یکی دارد با من شوخی میکند فکر کردم یکی این داستان را خوانده و بعد توی آن شلوغی این ماجرا را ساخته… بعد از جریان نسترن موسوی بود که این داستان مورد هجوم خوانندهها قرار گرفت. من هنوز از شباهت نسترن موسوی با نرگس “ایستگاه آخر” شگفت زدهام.
در مورد رهبران جنبش سبز به همه آنها احترام میگذارم اما با همه عقایدشان موافق نیستم. بنابراین وقتی دستگیر شدند و در فراموشخانه ماندند نمیتوانستم ساکت بنشینم باید کسانی را از این خوش خیالی که با آنها هیچ کاری نمیکنند و به آنها آزاری نمیرسانند –درمیآوردم.
برخی از شاعران و نویسندگان (چه داخل ایران و چه این طرف آبیها) با این شعار که «سیاست آلوده است و هنر امری متعالی است و شاعر یا نویسنده نباید کاری به کار سیاست داشته باشد»، تعهد یک نویسنده را نه در حمایت از جنبشی مردمی، که فقط و فقط در نوشتن آثارش میبینند. شما اما از نخستین حامیان “کمپین یک میلیون امضا” نیز بودهاید که به نوبهی خود، جنبش مردمی بسیار مهمی به شمار میآمد و حتی بسیاری از تحلیلگران آن را مقدمهای برای شکلگیری جنبش سبز دانستهاند… به نظر شما نیاز جنبشهای مدنی به شاعر و نویسندهی متعهد چهقدر حیاتی است؟ اصلا چنین نیازی در جهان امروز که نقش اصلی را در جنبشهای مدنی، نه روشنفکران که سیاستمداران ایفا میکنند، معنایی دارد؟
من به سیاست کاری ندارم اما به زندگی مردم چرا…. و سیاست در کشور ما به زندگی مردم کار دارد یعنی در واقع با من کار دارد… داستان نمیتواند بدون تاثیرپذیری از محیط پیرامونی شکل بگیرد هر داستانی در شرایط تاریخی خاصی نوشته میشود هرچند ممکن است در شرایط متفاوت تاریخی اتفاق افتاده باشد حتی وقتی نویسندهای از گذشته بسیار دور مینویسد نگاهی به حال دارد. گاهی کسانی ترس خودشان را زیر این جملات قصار پنهان میکنند ایرادی هم نیست هر کسی آستانه دردی دارد… من معتقدم که هنر بخصوص ادبیات کبریت بیخطر نیست و تمرد از نظم موجود است ایستادن درمقابل جعل خاطره و یک دست کردن تمناها و تمایلات آدمی است آفریدن جهانی متفاوت از آن جهان قابل قبول که از طرف قدرت حاکم حقنه میشود…. دامن زدن به تخییل انسانی همین که نویسنده بتواند تصویری مخالف تصویر تائید شده روبروی خواننده بگذارد. نوشتن برای من مبارزه هم هست بر ضد افسردگی مبارزه برای یک زندگی بهتر نه از قدرت انداختن این یکی و به قدرت رساندن دیگری… تبدیل خیالبافی به تخییل خلاق… کاری زیباتراز این سراغ ندارم… حداقل با نوشتن هر داستان از خودم شروع میکنم به عنوان خوانندهای خیالباف… ذهنم را ورز میدهم… میدانی وقتی در سیستمی زندگی میکنی که موذیانه آدمی را به اطاعت داوطلبانه وامیدارد… نمیتوانی از ادبیات ناب و یا هنر برای هنر حرف بزنی حداقل من نمیتوانم.
دغدغههای اجتماعی و حتی گاهی فعالیتهای اجتماعی و سیاسیتان در داستانهای شما نیز بازتاب یافته است. به طور مثال، حضور شما در کنفرانس برلین و مشکلاتی که در حاشیهی آن کنفرانس پیش آمد، در داستان “زن فرودگاه فرانکفورت” انعکاس یافته است. به نظر شما تعهد شاعر و نویسنده تا چه میزان میتواند در آگاهیبخشی سیاسی و اجتماعی نقش داشته باشد؟
این کلمه “تعهد” گاهی خواننده یا شنونده را گمراه میکند به لحاظ عملکرد تاریخی کسانی که متعهد به تعهد بودهاند… خیلی ساده تعهد دل مشغولی نویسنده است به چیزی که به آن باور دارد. تعهد به همدمی و همراهی با فکری و اعتراض به فکر و اندیشه دیگری. من در کنفرانس برلین به عنوان یک نویسنده دعوت شده بودم و کارم نوشتن و خواندن بوده و هست خوب هزار جور برنامه برای به هم زدن کنفرانس برلین چیده شده بود. گرد آمدن و بده بستان فرهنگی و عقیدتی حق آدم است حق من و دوستان همراهم نادیده گرفته شد و درهوجیگریهای سیاسی گم شد… میدانید ما به عنوان انسان زنده واکنش نشان میدهیم… حداقلش این است که یک دستی ذهنیت غالب را خط میزنیم روایت خودمان را میگوئیم در مقابل روایت دیگری که نمیپسندیم و به آن اعتراض داریم. به نظر من حتی رقص پر پرندهای در هوا روی زندگی ما تاثیر میگذارد….
به نسبت زمانی که “کنیزو” را نوشتید، دغدغههایتان برای نوشتن چهقدر تغییر کرده است؟ به نظر خودتان به نسبت زمان نوشتن آن کتاب که در آن برای نخستین بار در مقام یک نویسندهی زن ایرانی سنتها، تابوها و باورهای غلط را با شجاعت تمام به چالش کشیده بودید و همچنین فرمی نامتعارف و نوین را تجربه کرده بودید، هماکنون جسورتر شدهاید؟ چرا؟
اگر جسارت را بیپروایی بدانیم در مقابل خطرات و نرمهای جامعه…
نویسنده گاهی میتواند بی دلیل بنویسد همان طور که عاشق میتواند بی دلیل عاشق شود. داستانها دارم برای گفتن… مدت زمانی میان داستانها سرگردان بودم مثل مادری که بچههایش باهم صدایش بزنند و نداند سراغ کدام یکی برود.
من هیچ وقت آدم تابعی نبودهام… از تبعییت خوشم نمیآید دنبالهروی تخییل آدم را ویران میکند… تو قوطی کردن زندگی… شما میگوئید جسارت؟ نمیدانم…هنوز همانی هستم که بودم
رنج آدمها آزارم میدهد فرق نمیکند زن باشند یا مرد بی قانونی عذابم میدهد و سنتهای مسخره تازهگیها مرا میخنداند…
با توجه به این که هنوز مدت زیادی از مهاجرت شما از ایران نگذشته است، با زندگی به عنوان یک نویسندهی مهاجر کنار آمدهاید؟ تأثیر مهاجرت بر آثارتان چه بوده است؟
مهاجرت با خودش داستانها دارد داستانهای فراوان. بخصوص وقتی از جایی آمده باشی که فرهنگ مسلط فرهنگ مردهپروری و یا همان شهید پروری باشد حالا آمدهای جایی که فردیت معنا دارد و میبینی مردم زندگی شخصی دارند نه گلهای … شوک از این جا شروع میشود… نویسنده مهاجر هرگز نمیتواند از فرهنگی که در آن بزرگ شده و بالیده ونالیده جدا شود… اما ناچار برای این که انسان زمانه خودش باشد دست به پاک سازی ذهنی میزند مهاجر گاهی مثل سرباز از جنگ برگشته است خاطرات بد او را کله پا میکند استرسها و اضطرابهایی دامنش را میگیرند که ربطی به محیط جدید ندارد اما چون دوربرش زندگی جریان دارد مدت زمان این فلش بکها به میدان جنگ آرام آرام کم میشود. گاهی هم نوستالژی دامنش را میگیرد لحظات خوبی که داشته خاطرات خوب…. غرق شدن در خاطرات گذشته چه خوب و چه بد خطرناک است… حال را از دست میدهی و زمانی را که میتوانی یاد بگیری و فرهنگ دیگری را بشناسی و آنوقت محیط جدید را باعث بدبختیهای خودت میدانی و فراموشت میشود که اگر مثلا گذشته این قدر به به و چه چه بود پس چرا از آن دل کندهای؟
ما وقتی مهاجرت میکنیم با خودمان القابی را یدک میکشیم… نویسنده بزرگ شاعر کبیر… نقاش فلان
صاف و ساده در مهاجرت به کشوری که امکانات متفاوتی دارد با خودت تنها میشوی و از خودت میپرسی خیلی خوب نویسنده عزیز از ادبیات غرب چه میدانی از زندگی قرن بیستمی و بیست و یکمی… بعد میبینی اوه… چقدر باید بخوانی چقدر باید کارکنی… و خوشبختانه کسی هم نیست که مانع یادگیری تو شود به جز خاطرات گذشته… باید از پس این خاطرات بربیایی… به نظر من مهاجرت میتواند فرصتی برای یک زندگی دوباره باشد. مهاجرت حتما روی کار نویسنده تاثیر میگذارد نوشتن در فضای بسته با استرس هولناک محاکمه شدن و متهم شدن با نوشتن در محیطی باز بدون دردسرهای حکومتی و قوانین نانوشته مضحک حتما خیلی فرق میکند… انگشتانت روی حروف میچرخند رابطهای مستقیم میان ذهن و دست بر قرار میشود و مردک الدنگ ریشویی که قرار است تو را ارشاد کند دیگر مثل مترسک میماند حتی اگر هرازگاهی خودش را نشان بدهد…
با توجه به این که چندین کتاب شما در ایران اجازهی چاپ نیافته است، تدبیری برای دستیابی مخاطب داخل ایران به این آثار اندیشیدهاید؟ اطلاع دارم که در سالهای بعد از مهاجرت همچنان از طریق وبلاگتان ارتباط خود را با مخاطب داخل ایران حفظ کردید و مطالبتان نیز نشان میداد که همچنان دغدغهی وطن دارید.
همه آدمها زادگاهشان را دوست دارند. من دریای بوشهر را دوست دارم اما دریایی که ذرهای آلودگی نداشت خیابان شاهرضا را دوست دارم خیابانی که هیچ موشی توی جوی آبش وول نمیخورد شیراز را دوست دارم… آدمها خاطرات خوب خودشان را دوست دارند… و زبانشان را دوست داشتن وطن این نیست که صبح تا غروب آه و ناله کنم و از زیر بار تلاش و تقلا برای تغییر خود و عادتهای نامناسب قومی و فردی شانه خالی کنم… زبان فارسی وطن من است اما آدم گاهی میتواند زبان دیگری را هم بداند و ای کاش بداند… اگر مقصود شما از وطن وطنی است که افغانیها در آن تحقیر میشوند و به عربها با اخ و تف نگاه میکنند و از دشمن و استکبار میگویند نه من آن وطن را خیلی وقت است گذاشتهام کنار… در مورد چاپ کتابها به فارسی با ناشری حرف زدهام که کتابهایم را روی سایت منتشر کند… فعلا دارد دنبال یک تایپیست ماهر میگردد…
میلان کوندرا چندی پس از مهاجرت به فرانسه، دیگر تمام آثارش را به زبان فرانسه مینوشت به طوری که هموطنانش حتی پس از فروپاشی کمونیسم و رفع مشکل سانسور آثار کوندرا در وطنش، شانس خواندن آثار او را به زبان مادری از دست دادند… اطلاع دارم که چند کتاب شما به زبان انگلیسی ترجمه و منتشر شده است و احتمالا کتابهای دیگری نیز از شما ترجمه خواهد شد… مخاطب انگلیسی زبان برای شما چه جایگاهی دارد و جایگاه مخاطب وطنی در این میان کجاست؟
میلان کوندرا یک شبه به زبان فرانسه ننوشت. نوشتن کتاب “هنر رمان” به زبان فرانسه نشانه تسلط کامل نویسنده به این زبان است کوندرا در کشور خودش زبان فرانسه را آموخته بود و بسیاری از کتابها را به زبان اصلی خوانده بود. به نظرم ما به طور کلی ذهن تنبلی برای آموختن زبان داریم البته طبیعی است که وقتی تو یک قومی را مستکبر و متجاوز بدانی ناخودآگاه به زبانش هم بی اعتنا خواهی ماند. این اکراه به آموختن زبان غربی فقط خاص کهن باوران نیست خود ماهم با همه ارادتی که به فاکنر و… داریم شاید پس پشت ذهنمان این امپریالیسم جهانی نشسته و نمیگذارد که تابع جهالت خودمان نباشیم شاید این جوری با یاد نگرفتن زبان ناخودآگاه خیال میکنیم که داریم بر علیه دشمن غدار مبارزه میکنیم… هر چه هست باید گذارت به این جا بیفتد تا بدانی دانستن یک زبان چقدر حیاتی است و تو چقدرهیچی نمیدانی…
نوشتن به انگلیسی ساده نیست بخصوص وقتی که سی سال به فارسی نوشته باشی اما تلاش کرده و میکنم که این سد را از پیش پایم بردارم
کتابهایی که ازمن به انگلیسی ترجمه شده در محدوده حوزه دانشگاهی مانده و در دانشگاه تکزاس و چند تا دانشگاه دیگر به عنوان بخشی از ادبیات شرق یا خاورمیانه درس میدهند هنوز با ناشر آزاد کار نکردهام یعنی در واقع پی گیرش نبودهام شاید در آینده این اتفاق بیفتد شاید هم نه… به هرحال این جا ده هزار پرنده باهم میخوانند رساندن صدای خودت به گوش دیگران به عنوان صدای متفاوت کار آسانی نیست اما امکانپذیر است من نویسندگان بسیار قدر امریکایی را میشناسم که دو تا سه هزا ر خواننده بیشتر ندارند و یا حتی مجبور شدهاند که کتابشان را به آمازون بدهند چون ناشر کتاب را قبول نکرده خیلی کم اتفاق میافتد که تو هم تونی ماریسون باشی هم بست سلر… این جا کار نویسنده روابط درست و شانس همگی باهم کار را پیش میبرند و بازار و بازار و بازار. اما برای نویسنده مهاجری مثل من که با خانواده آمده و متعهد به حفظ کاشانه خود است کمی طول میکشد تا واقعییت کاری و امکانات دوربرش را ببیند
به هر حال بیشتر از یک سال است که به هر دو زبان میخوانم و مینویسم .
من خوانندههایم را دوست دارم فرقی نمیکند به چه زبانی حرف بزنند. یا داستانهای مرا بخوانند. داستانهای کوتاه من به فرانسه آلمانی سوئدی و غربی هندی چینی و کردی ترکی و… چاپ شده… من همه این خوانندهها را هموطن خودم میدانم
منیروروانی پور – ۷ جون ۲۰۱۲ هندرسن – نوادا
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.